صبح امروز در روستای اسفیدان، پس از آنکه یکی از اهالی روستا متوجه میشود پسربچه ای داخل سیل گیر کرده، سریعا وارد رودخانه شده و فرد گیر افتاده در سیل را نجات میدهد.
🔹تصویر آقای محمدی که پسربچه را نجات داد
@Farsna_nkh
یوزارسیف قسمت ۱۵ 💫
وارد کوچه خودمان شدم وبه سمت نانوایی حرکت کردم,از شانش خوب,یا بدم نمیدانم...نانوایی خلوت خلوت بود وکسی جلویش نبود,سه تا نان خشخاشی برداشتم وپولش را دادم ودر حینی که زیپ کیف پولم را میبستم زیر چشمی نگاهی به طبقه ی بالای,خونه حاج محمد انداختم,احساس دزدی را داشتم که میترسه در حین دزدی بگیرنش...دوباره رقص پرده ی توری تو باد جلو چشمم اومد,پس یوزارسیف خونه است...اه...این پسر مگه نان نمیخواد....
هوفی کردم ونانها را که گرماشون باعث سوختن پوست نازک دستم میشد برداشتم وحرکت کردم ,سمت خانه که یکهو درخونه حاج محمد باز شد,همونطور که سرم پایین بود یه جفت کفش مردانه را دیدم که بیرون امد,قلبم داشت تاپ تاپ میزد...نکنه...یوزارسیف؟!
سرم را بالا گرفتم ومتوجه مرضیه شدم که بیرون در ایستاده بود منتظر بیرون امدن ماشین بود وعلیرضا هم داشت سوار ماشین میشد.
مرضیه تا چشمش به من افتاد اومد جلو ودستش را دراز کرد وگفت:سلام...اگه اشتباه نکنم زری خانم بودید درسته؟
درحالیکه لبخند میزدم ودستش را تودستم میفشردم گفتم :سلام عزیزم ,اره مرضیه جان...
مرضیه با شوقی کودکانه گفت:من تمام کارهام را دقیقه نود انجام میدم,داریم با داداش میریم یه کوله ویه کم وسیله برا مدرسه بخریم...
منم لبخندی زدم وگفتم:مثل من,منم الان دارم از,خیاطی میام,هنوز چادرم اماده نشده بود.
ودر این هنگام ماشین علیرضا اومد بیرون مرضیه دستی تکان داد وخداحافظی کرد من با شتاب همانطور که فقط مرضیه را در زاویه ی دیدم داشتم رفتم جلو وگفتم:عه نون تازه بفرما....مرضیه ممنونی گفت ورفت به طرف درعقب ماشین
یکدفعه با پیچیدن یه بوی اشنا تو دماغم به عقب برگشتم....وای خدای من باورم نمیشد...این این از کجا پیداش شد...یوزارسیف درست پشت سرم بود.از بس هول بودم ناخواسته گفتم:س سلام حاج اقا,بفرمایید نان...
یوزارسیف در حالیکه سرش پایین بود گوشه ای از نان را چید وتشکری کرد وارام وبی صدا همونطور که پشت سرم ظاهر شده بود,پیش چشمم گم شد ومن سرشار از حس های خوب ومملو از عطری اشنا به سمت خانه حرکت کردم....
ادامه دارد....
یوزارسیف قسمت ۱۶ 💫
روز اول مدرسه است,اما هنوز از چادر تازه ام خبری نشده,چندین بار طول وعرض حیاط را طی کردم,چند بار لی لی کردم چندتا گل سرخ چیدم وپر پر کردم اما خبری نشد که نشد دیگه حوصله ام سر رفت,کفشهام را برای چندمین بار از پام دراوردم واومدم توهال با ناراحتی گفتم:مامااان من با همون چادر قبلی میرم,ده بار هی رفتم در کوچه را باز کردم وبستم وقت داره میگذره ,خبری نشد,مامان از تواشپزخانه صدا زد:زری جان الان دوباره زنگ زدم,اعظم خانم گفت چادر را داده دست شوهرش اقا رضا بیاره,اگه دورت شده ,بگم بابات برسونتت...
یه اووفی کردم وگفتم:نه نه راهی که نیست ,با سمیه قرار گذاشتیم پیاده بریم,اخه روز اول مدرسه مزه اش به همین پیاده روی وخوردن هوای لطیف صبحش هست ,حتما الان سمیه بیچاره سرکوچه منتظر من است وتپدلم گفتم ,اشکال نداره بزار یه کم علاف بشه چون سمیه بیش از اینا حقشه ,همینطور که داشتم حرف بلغور میکردم ,با صدای زنگ ,خداحافظی کردم وبه سرعت کوله ام را برداشتم کفشام را پوشیدم,تا در را بازکردم ,قد بلند ودراز اقا رضا پشت در نمایان شد,با عجله ویه سلام هلکی ویه تشکر زورکی ,چادر راقاپیدم,در رابستم وروحیاط چادر را انداختم سرم,به به عجب سبک بود,با حالتی محجبانه پادرون کوچه گذاشتم که همزمان قامت دراز اقارضا در پیچ سه کوچه گم شد,چند قدم که برداشتم...اه این چادر چرا اینجوریاست؟؟ چقد بلند چیده شده...وای از دست اعظم خانم,انگار چادرمن را هم قد شوهرش چیده....همینطور که چادر را زیر بغلم جمع میکردم به سرکوچه نزدیک شدم,جلو نانوایی یه مرد ایستاده بود که پشتش به من بود انگار میخواست نان بخره وخبری از,سمیه هم نبود,همچنان سرم پایین بود ,یه لحظه سرم را گرفتم بالا تا طبقه ی مورد نظرم را نگاه کنم ,که خدا روز بد نصیبتان نکند چادره از زیر بغلم ول شدم واومد تودست وپام ورفت زیر کفشم وناگهان....
ادامه دارد...
🇮🇷
📝 هفتسال قبل شهریور۹۵ #امجد_امینی کذاب میگفت دخترم مهسا امینی همیشه مریض است و باید همیشه کل خانواده باهم مراقب او باشیم؛ حالا برای مردم فراخوان میدهد که دخترم سالم بوده و اینها او را کشتهاند و بیایید سالگرد مهسا دورهم باشیم😒
🆔 http://eitaa.com/meyarpb
🆔 http://rubika.ir/meyar_pb
افت فشار آب در بجنورد
🔹به اطلاع کلیه شهروندان محترم بجنوردی میرساند طی بارندگی های اخیر و ورود سیلاب به مخزن سد شیرین دره و برخی از چاههای آب شرب، پنجاه درصد از ظرفیت تامین آب مصرفی از مدار بهره برداری خارج گردیده است که این امر باعث افت فشار در برخی از مناطق شهر بجنورد شده است.
🔹امور آب و فاضلاب شهرستان بجنورد با وارد مدار نمودن منابع رزرو در حال تلاش جهت بازگردان فشار شبکه به حالت عادی می باشد لذا از همشهریان عزیز تقاضامندیم تا زمان بازگشت به شرایط عادی (حداقل ۴۸ ساعت آینده) مدیریت مصرف آب را سرلوحه کار خویش قرار دهند و خادمین خود را در امور آب و فاضلاب جهت تداوم خدمات یاری نمایند.
@Farsna_nkh
"امام خامنهای(مدظلهالعالی): جهاد اکبر یعنی جهاد با نفس. جهاد با نفس را فقط در یک محدوده شخصی نباید محصور کرد...آدمی با آن شیطان درونی خود باید دائم مبارزه کند و او را مهار بزند تا نتواند انسان را به کارهای زشت وادار کند. لکن جهاد با نفس، در محدوده عظیم اجتماعی هم معنا دارد. آن، این است که این روحیات پیروزیآفرین و احساسات و تفکراتی را که توانست آن امتحان را به آن شکل افتخارآمیز به پایان برساند، در خودمان حفظ کنیم و خود را رها نکنیم.(1371/7/29)"
"صهیونیستهای جذامی
«آویگدور لیبرمن» وزیر اسبق جنگ رژیم صهیونیستی در سخنانی علیه نتانیاهو اعلام کرد: «نتانیاهو تهدیدی وجودی برای اسرائیل است، او باید برود. دولتی بدون نتانیاهو و بدون کاسبان شاص و یهودیت توراتی باید تشکیل شود. او یک تهدید وجودی برای اسرائیل است و باید برود. شاص، تورات یهودیت، اسموتریچ و بن گویر احزاب غیرصهیونیستی هستند، باید یک دولت صهیونیستی بدون احزاب عرب تشکیل شود، با این وضع اکثریت ضد صهیونیست در اسرائیل وجود خواهد داشت. این نتانیاهو است که مانع از دیدار وزیر جنگ با وزیر جنگ آمریکا میشود، او منافع شخصی را بر منافع ملی ترجیح میدهد. او ما را در دید رهبران جهان جذامی کرده کنترل از دست رفته، هر روز اتفاقی میافتد. چه کسی مسئول موج مقاومت است؟ دستورات از غزه میآید. ما باید رهبران حماس در غزه را ترور کنیم. نتانیاهو به آنها مصونیت میدهد. آنها میدانند که هیچ اتفاقی برای آنها نخواهد افتاد. باید رهبران فلسطینی را خنثی کرد.»"
🌹خبرهای خوب ۳ روز اخیر:
۱.خودکفایی در تولید انسولین بیماران دیابتی
۲. پیوند موفق سر توسط جراحان ایرانی
۳. عضویت در بریکس و قرارداد بازسازی ۵ پالایشگاه
۴. تسهیل سفر اربعین و افزایش ۴۳درصدی سفرها
...
🔻سوژه داغ کانالهای اصلاحات و برانداز:
سفر یاسمین مقبلی(تفنگدار ارتش تروریست آمریکا) به فضا!
✍️ علی فرحزادی
#خوش_خبر
🇮🇷https://eitaa.com/kamalibasirat
"خبرنگار یا مزدور؟
«رابرت کندی» داوطلب نامزدی حزب دموکرات در انتخابات 2024، روز گذشته سازمان اطلاعات مرکزی (سیا) را متهم کرد که بار دیگر به استخدام مسئولان رسانههای آمریکایی روی آورده و در جهتدهی به افکار عمومی این کشور نقش دارد. به گفته کندی، افسران ارشد یا همکاران سیا در گرداندن برخی از رسانههای این کشور از جمله تارنمای دیلی بیست و نشریات رولینگ استون، نیویورکتایمز، استمیتسونیَن، نشنال جئوگرافیک، نیچر و واشنگتنپست نقش دارند. کندی گفت: «سیا بزرگترین حامی مالی روزنامهنگاران در سراسر جهان بوده و از طریق سازمان توسعه بینالمللی آمریکا (USAID) این اقدام را انجام میدهد. کاربری در واکنش به این خبر نوشت: «پیدا کنید کدام روزنامهنگاران و رسانههای ایرانی در حال تکمیل این پازل هستند؟ کار سختی نیست. از مواضعشان میشه فهمید.»"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷
🎥 تحلیل کارشناس شبکه CNN از توسعهٔ گروه بریکس
🍃🌹🍃
🔸دیوید مککنزی: گسترش بریکس میتواند پیامدهای مهمی در مدتزمان کوتاهی داشته باشد و صدای قدرتمندی در صحنهٔ جهانی باشد.
🆔 http://eitaa.com/meyarpb
🆔 http://rubika.ir/meyar_pb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷
🎥 حال و روز اپوزیسیون زیر لحافی در کمتر از دو دقیقه!
🍃🌹🍃
🔹چرت زدن «نوریزاده» و هذیان گفتن وی در پخش زنده به عنوان نمادی از اپوزیسیون ورشکسته است که به هر دری زده تا علیه ایرانیان توطئه بچیند و اکنون اینگونه دست از پا درازتر، خود را جلوی دوربین مفتضح میکند
#ثامن
🆔https://eitaa.com/kamalibasirat
🇮🇷
📝«محمدرضا عارف» از چه چیزی استعفا داد؟
🍃🌹🍃
🔻یک منبع آگاه:
🔹صرف نظر از مباحث و حواشی مربوط به قطع همکاری یکی از اعضای سابق هیئت علمی دانشگاه شریف با این دانشگاه، آقای محمدرضا عارف که ساعتی قبل خبر استعفای خود از هیئت اجرایی جذب دانشگاه شریف را منتشر کرد، در دوره جدید این هیئت اصلاً حکمی برای فعالیت نداشته است!
🔺او همچنین افزود که آقای عارف صرفاً با توجه به اینکه مدتی از حکم قبلی عضویتش در هیئت اجرایی جذب دانشگاه شریف باقیمانده بود، در یکسال و نیم اخیر به عنوان عضو افتخاری به جلسات دعوت میشده است./تسنیم
🆔 http://eitaa.com/meyarpb
🆔 http://rubika.ir/meyar_pb
تاریخ آمریکا چنین ذلتی را سراغ ندارد!
این همان است که با غرور اعلام کرد: فرمان زدن موشک به خودرو سلیمانی را صادر کردم و گفتم بزنید.....!
و این همان است که لحظاتی قبل با حالتی خفتبار دستگیر و زندانی شد.
خون شهید سردار سلیمانی و ابومهدی مهندس و سایر شهدا یقهاش را گرفت.
🆔https://eitaa.com/kamalibasirat
🇮🇷
📝 #بریکسِ قوی با ایران
🍃🌹🍃
🔹مسیری برای شکستن آقایی دلار و خط بطلانی بر تحریمها
🆔 http://eitaa.com/meyarpb
🆔 http://rubika.ir/meyar_pb
✔️رسانه عراقی: توافقی برای اخراج تروریستهای کُرد تجزیهطلب امضا شد
🔺وبسایت المطلع اعلام کرد:
🔸تهران، بغداد و اربیل توافق سهجانبهای را برای اخراج عناصر تروریست کُرد تجزیهطلب از اقلیم کردستان عراق امضا کردند.
🔹طبق این قرارداد سه جانبه، تروریستهای کُرد تجزیهطلب همه سلاحهای خود را پس داده و همراه خانوادههای خود به مناطق غربی عراق منتقل میشوند.
🆔https://eitaa.com/kamalibasirat
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
#زیارت_ناحیه_مقدسه
#قسمت_سی_و_یکم
وَتَكُفُّ الْعابِثَ وَتَزْجُرُهُ، وَتَأْخُذُ لِلدَّنِيِّ مِنَ الشَّريفِ، وَتُساوي فِي الْحُكْمِ بَيْنَ الْقَوِيِّ وَالضَّعيفِ.
و بازيچه شمارندۀ دين را از كارش بازداشته و او را منع نمودى؛ و حقّ زيردستان را از ثروتمندان و اشراف مى گرفتى، و بين قوى و ضعيف به مساوات حكم مى كردى.
كُنْتَ رَبيعَ الْأَيْتامِ ، وَعِصْمَةَ الْأَنامِ، وَعِزَّ الْإِسْلامِ، وَمَعْدِنَ الْأَحْكامِ،
تو بهار يتيمان و پناهگاه مردم، و عزّت و سربلندى اسلام و معدن احكام
وَحَليفَ الْإِنْعامِ، سالِكاً طَرائِقَ جَدِّكَ وَأَبيكَ، مُشْبِهاً فِي الْوَصِيَّةِ لِأَخيكَ.
و هم پيمان بخشش و احسان بودى. پويندۀ راه جدّ و پدرت بودى، و همانند برادرت در وصيّت پدرت بودى.
#قرآن
#مترجمی_قرآن
#امام_زمان_عج
#اللّهم_عجل_لولیک_الفرج
🔹صفحه: 290
💠سوره اسراء: آیات 76 الی 86
#قرآن #طرح_ختم_قرآن
#تلاوت_روزانه #تلاوت_قرآن
@ahlolbait_story
یوزارسیف
قسمت۱۷ 💫
ناگهان دراستانه ی سرنگون شدن بودم ,دستام را گرفتم جلو چشمام تا لااقل چیزی تو چش وچارم نره که یکباره احساس کردم روی جایی گرم ونرم فرود امدم ویه بوی خوش واشنا تو دماغم پیچید,ارام ارام چشام را باز کردم,خدای من ,من روی اون بنده خدایی که جلو نانوایی بود فرو افتاده بودم,اون بنده خدا هم مثل اینکه یه شونه تخم مرغ دستش بوده,افتاده بود رو میز ,جلو نانوایی ومیز نانوایی باعث نجات هردومون شده بود ,خیلی دستپاچه بودم,تااینکه اون بنده خدا برگشت طرفم وای وای باورم نمیشد,اون مرد,خود خود یوزارسیف بود,با صورت اومده بود روتخم مرغا وکل صورت وریش ولب ولوچه اش مملواز تخم مرغ وپوسته تخم مرغ بود...با دستپاچگی وازخجالت نمیدونستم چی,بگم یهو از دهنم پرید:س سلام ببخشید به خدا تقصیر من نبود ,تقصیر این چادره تازه خیاط بدستم رسونده بود ,فک کنم اندازه نردبان خونه شان برای من چادر چیده...از تصور نردبان واقا رضا خندم گرفت ,اما هول و ولای این صحنه هرخنده ای را از یادم برده بود...
واما یوزارسیف درحالیکه یه دستمال از,جیبش درمیاورد وصورتش را پاک میکرد گفت:اشکال نداره بانو...پیش میاد ,ان شاالله خیره...که در همین حین سمیه از پشت سرم رسید....وای نه...خدای من این دختر الان ابروم را میبره,سمیه تا چشمش به جمال تخم مرغی یوزارسیف افتاد,سلام تو دهنش خشکید وبا حالتی متعجبانه گفت:واه چی شده زری؟چرا چرا یوزار....با سقلمه ای که به پهلوش زدم,حرفش راخورد وروبه یوزارسیف گفت:ببخشید این دسته گل دوست ماست؟
یوزازسیف که دیگه باتوجه به اتفاق شب جمعه ای ما دوتا راکاملا شناخته بود وگمانم دستش امده بود چی به چیه بازم تکرار کرد:اشکال نداره همشیره...پیش میاد وبعدش روبه من کرد که حالا از خجالت سرخ شده بودم,گفت:چادرتون خاکی,شده....
احساس کردم چیز دیگه ای میخواست بگه اما نشد یا نتونست...
یکدفعه سمیه هم با پررویی برگشت وگفت:چادر که الان میتکونیمش درست میشه,اما شما فکر کنم زحمتتون بیشتره,چون کل صورت ولباستون نقاشی,شده...
یوزازسیف لبخندی زددرحالیکه نان سنگک خشخاشیش را برمیداشت گفت:خیره,ان شاالله خیره وحرکت کرد طرف خانه اش...
من وسمیه هم حرکت کردیم سمت مدرسه,کل وجودم سراسر گر گرفته بود,وای وای روز اول مدرسه این اتفاق اونم با یوزارسیف؟!!واااای...
جلو درمدرسه به خود امدم ,متوجه شدم که سمیه در حال فک زدنه اما هیچ یک از,حرفهاش را من متوجه نشدم...
یوزارسیف
قسمت ۱۸ 💫
اووف چه روزی بود اولین روز اخرین سال تحصیلی ام با اون چادری که مامان به دلش اومده بودبرام بخره و یوزارسیف دعا خونده بود واعظم خانم دوخته بود وچه دسته گلی به اب داد این چادر دسته گل من...
تومدرسه حواسم به هیچی نبود,نه مثل سالهای پیش با سمیه سر یه صندلی جلو عقب بحثمان شد ونه اصلا فهمیدم که کی معلم جدید بود وکی قدیمی,همش ذهنم درگیر حادثه اول صبحی بود,سمیه هم که همش فک میزد ,صحبت میکرد,زنگ تفریح هم که جاش پیش مرضیه خانم دختر حاج محمد بود ,بعضی وقتا که میدیدمش چه گرم گرفته,خندم میگرفت,اخه چه پشتکاری داره این دختر فضول...اما نمیدانستم که دل اونم مثل دل من یه جا گیر کرده....
بالاخره به خونه رسیدم,کلید در حیاط را انداختم وسروصدای پژمان ,پسر بهرام داداش بزرگم که کل خونه را برداشته بود ,نوید این را میداد امروز میهمان داریم.
ومن برخلاف اینکه عاشق پژمان بودم وهمیشه مشتاق شیطنتهاش,اما امروز یه جورایی حال وحوصله ی هیچ کس را نداشتم,دوست داشتم خودم باشم وخودم ....
پا که داخل هال گذاشتم ,پژمان مثل اجل معلق جلوم ظاهر,شد وخودش را انداخت توبغلم,درحینی که پژمان را تواغوشم فشار میدادم وبوسش میکردم رو به مامان وشیما عروس بزرگه ,سلام کردم,وناگهان دوباره چادره اومد زیر پام ومن درحال سرنگون شدن بودم که شیما پرید وسط ومانع افتادنم شد.
با بد خلقی برگشتم طرف مامان وگفتم:اه مامان,نیگا اعظم خانمت چی برام دوخته,انگار هم قد اقا رضا برا من چادر بریده این دومین باره که میخواستم بخورم زمین...
تااین حرف از دهنم دراومد مامان خنده ای زد وگفت :هم قد اقا رضا؟؟وادامه داد:حالا که نخوردی زمین,عصر میریم درستش میکنیم....
اووفی کردم وارد اتاقم شدم ودرحین وارد شدن گفتم:مامان من خستم اگه خواب افتادم برا نهار بیدارم نکنید, چون میدونستم,پژمان وشیما پرچمدار ورود بهرام هستند ویقینا بهرام برا نهار میاد ومن همیشه به خاطر اخلاقای خاص بهرام از هم صحبتی,باهاش فراری بودم,اخه بهرام غرق مادیات بود ,کنارش که مینشستیم یک سر میگفت فلانی اینجور داره فلانی نداره ,این ماشین را امروز اینجور معامله کردم فردا میخوام این کار کنم یعنی اصولا ادمها را با مادیات سنج میزد,بی شک اگه به من نگاه میکرد پیش خودش میگفت:این خواهر ما هم درسته که جمال وکمال داره اما چون دستش توکاروباری نیست هیچ نمی ارزه,همونطور که بارها وبارها پولش را به رخ داداش بهمن بیچاره که معلم بود,میکشید...
خلاصه چادره
را در اوردم یه دستی بهش کشیدم تاش زدم وباخود میگفتم,اعظم خانمم دستش خوب بود هااا, لباسهام را دراوردم وبا لبخندی برلب خودم را پرت کردم رو تخت وغرق تفکر شدم....
ادامه دارد...