eitaa logo
نسیم
24 دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
288 فایل
 (۵) امام على علیه السلام : فاقِدُ البَصَرِ فاسِدُ النَّظَرِ . آن كه فاقد بینش است، رأیش بى ارزش است. میزان الحکمه، جلد اول
مشاهده در ایتا
دانلود
⭕️‏وقتی جنگنده از شماست، بمب فسفری از شماست، مرکاوا از شماست، موشک از شماست، تجهیزات آمریکا و انگلیس و فرانسه و آلمان با شماست ولی سه هفته‌ است که پشت دروازه‌های غزه‌ی مظلوم و خرابه گیر کردید؛ یعنی خدا با شما نیست!🤌
16.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷 اجلاسیه شهدای وحدت 🌹 یادواره سردار شهید رجبعلی محمدزاده 🌷 ویادبود شهدای غزه ⏰ زمان:سه شنبه ۹آبانماه ۱۴۰۲_ساعت ۸صبح 📌 مکان :بجنورد_مصلی بزرگ امام خمینی (ره) 🆔https://eitaa.com/kamalibasirat
⭕️ ظرفیت‌های "ظریف"🤣😂😂 😳سیدحسن خمینی مدعی شده که؛ "باید از ظرفیت محمدجواد ظریف و محمدخاتمی بهره جُست!!! ■ظرفیت تولید فتنه توسط خاتمی ■ظرفیت انحلال صنعت هسته‌ای و ■ظرفیت تلاش برای انحلال صنعت موشکی توسط ظریف ■ ظرفیت انحلال نیروهای مسلح توسط اون ام الفساد مغروق را اضافه کنید به ظرفیتهای بالا 🤣😅😅😅😅😂😂 خداوکیلی مملکت قِصر در رف عَ دس ایناااا🔺😅🤣 🆔https://eitaa.com/kamalibasirat
چرا از حرف‌هایت گریه‌بغضی بی‌صدا مانده؟ چرا لبخندهایت گوشهٔ ویرانه جا مانده؟ چرا خاکی شده آبی اقیانوس دامانت؟ چرا گل‌دکمهٔ پیراهنت در باد وا مانده؟ عروسک‌های زخمی را در آغوشت نمی‌گیری؟ نمی‌پرسی که شال و گیرهٔ مویت کجا مانده؟ دلت در بازی پروانه‌ها و رقص ماهی‌ها... نگاه روشنت در سرزمین قصه‌ها مانده بمیرم خاطراتِ پرپرت را ای گل سرخم که در هر گوشه‌ای گلبرگ خون‌رنگی رها مانده کنار خشکی لب‌‌های خاموش تو می‌فهمم چرا تاریخ انسان، قرن‌ها در کربلا مانده ندارد مرهمی این زخم‌های تازهٔ مکشوف ندارد دارویی این دردهای بی‌دوا مانده شهادت‌نامه می‌خوانم برایت جای لالایی تن تو روی دستم مثل رازی برملا مانده اگرچه دست یاری نیست در خون‌بازی دنیا امیدت را نبازی دخترم! دست دعا مانده... چه باکی هست از دیوار تحریم و اسارت‌ها؟ برای ما هزاران پنجره رو به خدا مانده
زن، زندگی، آزادی زمان می گذشت و میگذشت، سحر که با سوار شدن بر هواپیما، مرغ روحش را به آسمان ایران فرستاده بود، چشمهایش را روی هم آورد..گاهی با تکانی و صدایی از عالم خواب بیرون میشد اما بازهم پلک هایش سنگین بود. نفهمید چه شد که خوابی سنگین او را ربود و وقتی بیدار شد که مژدهٔ رسیدن به مقصد را به او دادند. همهٔ مسافران که انگار بزرگترینشان سحر و الی و.. بودند پیاده شدند. دختر بچه ها، بدون اینکه چمدان یا حتی ساکی کوچک داشته باشند، در یک صف ایستاده بودند. انگار آفتاب تازه سر زده بود و کاملا مشخص بود ،باز هم در فرودگاهی متروکه به زمین نشسته اند. گویا سحر و همراهانش فراموش شده ای در این دنیای بی سروته بودند و میبایست در جاهای فراموش شده آمد و شد کنند. سحر دستهٔ چمدانش را محکم در دست فشرد و با نگاهش به دنبال الی بود و سرانجام او را در کنار دختری چشم عسلی که بیش از پنج سال نداشت، دید. سحر نزدیک الی شد و متوجه شد الی با دخترک صحبت میکنه. سحر به بازوی الی زد،الی ناخوداگاه یکه ای خورد و رو به سحر گفت: چی شده؟! بعد دختر را به سحر نشون داد و گفت: این دختر خوشگل چشم عسلی اسمش زهراست.. سحر با تعجب نگاهی به زهرا و نگاهی به الی کرد و‌گفت: این..این دختر ایرانی هست؟ الی دستی به گونهٔ سرخ و سفید زهرا کشید و‌گفت: نه این یه دختر فلسطینی هست.. سحر باز با تعجبی در کلامش گفت:‌مگه تو عربی بلدی؟! چرا تا الان رو نکردی؟ الی خنده ریزی کرد و‌گفت: عربی که بلد نیستم اما دست و پا شکسته یه چیزایی میفهمم.. سحر نگاهی به زهرا کرد و‌گفت:ازش بپرس برا چی اینجاست؟! اصلا بچه به این کوچکی چرا باید تنها سفر کنه؟! الی آه کوتاهی کشید و‌گفت: خوب معلومه...دزدیدنش...مثل من ...مثل تو.. سحر که انگار سطل آب سری بر سرش ریخته باشند گفت: دزدیدن؟...مثل من و تو؟! یعنی واقعا فکر میکنی من و تو را دزدیدن؟! آخه ما به چه دردشون میخوریم؟! نابغه ایم؟! مخترعیم؟ کاشفیم؟!چی میگی برا خودت الی؟ تو رو خدا اینقدر دل منو نلرزون.. الی خیره به جمع پیش رویش گفت : اگر ندزدیدن ...اگر ما اسیر اینا نیستیم،این رفتار و حرکات، اینهمه محافظه کاری برای چیه؟؟ سحر با لکنت گفت: خو..خو..معلومه برای اینکه ما غیر قانونی داریم وارد یه جا دیگه میشیم.. الی سری تکون داد و گفت: فکر میکنی براشون کاری داره برای این چند نفر پاس و مدارک جور کنن؟! نه عزیز من ،یه کاسه ای زیر نیم کاسه هست، اینا ما را برای اهدافی میخوان که به صلاحشون نیست هیچ کس بفهمه ما با لندن وارد شدیم... سحر مثل همیشه که استرسش میگرفت شروع به جوییدن لب پایینش کرد که در همین حین قطار ماشین های مشکی با شیشه های دودی رسید و میبایست دوباره رهسپار خانه ای مبهم و مرموز شوند. ادامه دارد.. 📝به قلم: ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺 زن ،زندگی، آزادی ماشین ها به ترتیب ایستادند، از ماشین اول سه تا خانم پیاده شدند، یکی با قد بلند و دوتا هم متوسط، هر سه مانند کارمندان یک ادارهٔ به خصوص کت و‌ دامن سورمه ای رنگ با پیراهن سفید پوشیده بودند. خانم ها به طرف جمع پیش رو آمدند، لیست های کاغذی در دست داشتند و از روی هر لیست اسامی افراد را می خواندند. کل جمع را به سه گروه تقسیم کردند و هر خانم اسامی مربوط به خودش را می خواند و افرادی که نام می برد، پشت سرش قرار می گرفتند. هنوز اسم الی و سحر را نخوانده بودند، الی نزدیک سحر شد و آهسته در گوشش زمزمه کرد: احتمالا ما را از هم جدا می کنند و هر کدام باید کار به خصوصی براشون انجام بدیم، موبایل و... هم نداریم، امکان داره دیگه هیچ وقت همدیگه را نبینیم.. سحر با شنیدن این حرف لرزه به اندامش افتاد و‌گفت: پس...پس من چکار کنم؟! الی من می خوام با تو بیام. الی نگاهی به آسمان کرد و همانطور که دست سحر را در دستش میگرفت گفت: انتخاب با ما نیست که...اما امیدت به خدا باشه و بعد چیزی را در مشت سحر جای داد و گفت، اینو از خودت جدا نکن...به هیچ وجه نگذار کسی از وجودش با خبر بشه...اگر باز بازرسیت کردن یه جوری که به عقل میرسه پنهانش کن ، بازم میگم به هیچ وجه از خودت جداش نکن.. سحر که با تعجب حرفهای الی را گوش میکرد، آهسته مشتش را باز کرد و تا چشمش به یکی از دوقلبی که قبلا به زنجیر یادگاری از مادر الی افتاد گفت:‌اوه نه!! این یادگار مادرت هست..نمی تونم قبول کنم، بعدم این قلب کوچولو چه کمکی به من میکنه؟! فک میکنی روزی بتونم بفروشمش و.. الی به میان حرف سحر پرید و گفت: وقت نیست، چونه نزن، اینا دو تا قلب بودن، یکیش را من دارم...من به معجزهٔ این قلبها ایمان دارم...تو هم باور کن که میتونه معجزه کنه.. سحر مشتش را بهم فشرد و روی قلبش گذاشت و زیر لب از خدا کمک خواست. در همین حین یکی از خانم ها اسم الی را خواند... الی همانطور که به طرف اون خانم میرفت با اشاره به سحر فهماند که مراقب اون قلب کوچولو باشد. بالاخره هر گروه مشخص شد، الی به همراه چند دختر و پسر که توی یک رنج سن
ی بودند با همون خانم قد بلند به سمت ماشینی رفتند. سارینا و نازگل هم انگار توی یه گروه بودند و با چند تا دختر و پسر دیگه همراه شدند. و سحر ماند و چهار دختر بچه کوچک که یکیشون همون زهرا کوچولو بود و خیلی عجیب بود که گروه سحر ،بزرگترینشان سحر بود و بقیه کودک بودند و البته همه شان دختر بودند و پسری در این گروه نبود. سحر که بغض گلویش را می فشرد با تکان دادن دست از الی و سارینا و نازگل خدا حافظی کرد و به سمت ماشینی رفتند که به طرفش هدایت میشدند. زهرا کوچولو خودش را به سحر چسپانده بود، انگار که سحر خواهر و مادر و همه کس این دخترک بود و در غوغای احساسات بد، این چسپیدن زهرا حس خوبی به سحر میداد . ادامه دارد.. 📝به قلم: ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
🔹صفحه: 352 💠سوره نور: آیات 21 الی 27 @ahlolbait_story
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بصیرت در نهج البلاغه(۲).mp3
5.61M
✍بصیرت در نهج البلاغه(۲):👆 🔹دوشنبه شبها مسجد حضرت رسول ۱- چرخه بصیرت... ۲- مولفه های بصیرت:👇 🔹عقل، علم و آگاهی، قرآن، عترت، سرگذشت گذشتگان splus.ir/farhangalavi نهج البلاغه خراسان شمال-قرارگاه تولید محتوا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا