eitaa logo
نسیم
21 دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
288 فایل
 (۵) امام على علیه السلام : فاقِدُ البَصَرِ فاسِدُ النَّظَرِ . آن كه فاقد بینش است، رأیش بى ارزش است. میزان الحکمه، جلد اول
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 روزى روستاييان تصميم گرفتند براى بارش باران دعا كنند در روزيكه براى دعا جمع شدند تنها يك پسربچه با خود چتر داشت ، این یعنی . كودك يك ساله اى را تصور كنيد زمانيكه شما اورابه هوا پرت ميكنيد او ميخندد زيرا ميداند اورا خواهيد گرفت اين يعنى . هر شب ما به رختخواب ميرويم ما هيچ اطمينانى نداريم كه فردا صبح زنده برميخيزيم با اين حال هر شب ساعت را براى فرداكوك ميكنيم اين يعنى برايتان "ایمان ، اعتماد و امید به خدا" را آرزو میکنم☘
🇮🇷 📝 ضرورت و اهمیت تزریق امید به جامعه 🍃🌹🍃 🔻شهروندِ فهیم، در شرایط چالشی، در کنار ارائه‌ی انتقاد و پیشنهادِ ، به نقاط قوت و مثبت کشور پرداخته و روح و آرامش را به هم‌وطنان خود تزریق می‌کند. 🔹به همین خاطر، در متون اسلامی به این مسئله بسیار تأکید شده است: امام علی (ع) فرموده‌اند: اگر به خدا امیدوار باشید، به اهدافتان می‌رسید؛ إِنْ رَجَوْتُمُ اللَّهَ بَلَغْتُمْ‏ آمَالَكُم‏ (غرر الحكم ص. ۲۷۲). 🔸حضرت علی (ع) یکی از شرایط رشد و توسعه جامعه را امیدواری به آینده معرفی نموده‌اند: كلُّ راجٍ طالِبٌ و كُلُّ خائفٍ هارِبٌ هر اميدوارى جوينده است و هر بيمناكى گريزان (کلینی،۱۴۰۷، ج‏۲، ص: ۳۴۳). 🔹پیامبر اکرم (ص) امیدواری را جزوِ گام‌های اولیه برای آبادانی کشور بیان می‌نمایند؛ الْأَمَلُ رَحْمَةٌ لِأُمَّتِی وَ لَوْ لَا الْأَمَلُ مَا رَضَعَتْ وَالِدَةٌ وَلَدَهَا وَ لَا غَرَسَ غَارِسٌ شَجَراً (بحار، ج‏ ۷۴، ص: ۱۷۴). 🔸باید بدانیم که امروزه، دشمنانِ ایران اسلامی، با بمباران انواع اخبار دروغ، شایعات، می‌کوشند مردم را نسبت به آینده مأیوس کنند. هجمه دشمن برای ناامید سازی مردم ایران،۱۸۰ برابر دیگر کشورهای هدف است. طبق فرمایش امام صادق(ع)، نا امیدی، از گناهان کبیره محسوب می شود.(الکافی ،ج‏ ۴، ص ۴۷۲). ✅ نتیجه: در کنار ارائه‌ی انتقاد و پیشنهادِ ، به نقاط قوت و مثبت کشورمان بپردازیم و روح امید و آرامش را به هم‌وطنان خود تزریق کنیم و دشمن را ناامید سازیم. 🆔https://eitaa.com/kamalibasirat
💠 در ناامیدی 🔸امام علی علیه السلام: نسبت به چیزی که امید نداری بیش از آن چیزی که به آن امیدواری، امید داشته باش. چون موسی بن عمران رفت تا برای خانواده اش آتشی بیاورد و خداوند عزوجل با او به وسیله درخت سخن گفت و هنگامی که بازگشت، پیامبر مرسل شده بود. 📚فروع کافی/ج 5 /ص199 ✍🏼رزق و روزی ات گاهی از جایی می رسد که گمان نمی کنی. 🆔https://eitaa.com/kamalibasirat
هدایت شده از  شهید کمالی
13.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
های اجرا شده در هفته بسیج شمالی گرمه ی سردار همدانی # پایگاه حضرت معصومه (س) تربیتی شهید حسین فهمیده بسیج دانش آموزی دبیرستان نرجس _ملت 🆔https://eitaa.com/kamalibasirat
بسم رب المهدی به نیت سلامتی وفرج آقا امام زمان ۵شاخه گل صلوات ویک مرتبه آیه امن یجیب را قرائت میکنم ✍️ 💠 شنیدن همین جمله کافی بود تا کاسه دلم ترک بردارد و از رفتن حلیه کنم. در هیاهوی بیمارانی که عازم رفتن شده بودند حلیه کنارم رسید، صورت پژمرده‌اش به زنده ماندن یوسف گل انداخته و من می‌ترسیدم این سفرِ آخرشان باشد که زبانم بند آمد و او مشتاق رفتن بود که یوسف را از آغوش لختم گرفت و با صدایی که از این به لرزه افتاده بود، زمزمه کرد :«نرجس کن بچه‌ام از دستم نره!» 💠 به چشمان زیبایش نگاه می‌کردم، دلم می‌خواست مانعش شوم، اما زبانم نمی‌چرخید و او بی‌خبر از خطری که می‌کرد، پس از روزها به رویم لبخندی زد و نجوا کرد :«عباس به من یه باطری داده بود! گفته بود هر وقت لازم شد این باطری رو بندازم تو گوشی و بهش زنگ بزنم.» و بغض طوری گلویش را گرفت که صدایش میان گریه گم شد :«اما آخر عباس رفت و نتونستم باهاش حرف بزنم!» 💠 رزمنده‌ای با عجله بیماران را به داخل هلی‌کوپتر می‌فرستاد، نگاه من حیران رفتن و ماندن حلیه بود و او می‌خواست آنچه از دستش رفته به من هدیه کند که یوسف را محکم‌تر در آغوش گرفت، میان جمعیت خودش را به سمت هلی‌کوپتر کشید و رو به من خبر داد :«باطری رو گذاشتم تو کمد!» قلب نگاهم از رفتن‌شان می‌تپید و می‌دانستم ماندن‌شان هم یوسف را می‌کُشد که زبانم بند دلم شد و او در برابر چشمانم رفت. 💠 هلی‌کوپتر از زمین جدا شد و ما عزیزان‌مان را بر فراز جهنم به این هلی‌کوپتر سپرده و می‌ترسیدیم شاهد سقوط و سوختن پاره‌های تن‌مان باشیم که یکی از فرماندهان شهر رو به همه صدا رساند :«به خدا کنید! عملیات آزادی شروع شده! چندتا از روستاهای اطراف آزاد شده! به مدد (علیه‌السلام) آزادی آمرلی نزدیکه!» شاید هم می‌خواست با این خبر نه فقط دل ما که سرمان را گرم کند تا چشمان‌مان کمتر دنبال هلی‌کوپتر بدود. 💠 من فقط زیر لب (علیه‌السلام) را صدا می‌زدم که گلوله‌ای به سمت آسمان شلیک نشود تا لحظه‌ای که هلی‌کوپتر در افق نگاهم گم شد و ناگزیر یادگاری‌های برادرم را به سپردم. دلتنگی، گرسنگی، گرما و بیماری جانم را گرفته بود، قدم‌هایم را به سمت خانه می‌کشیدم و هنوز دلم پیش حلیه و یوسف بود که قدمی می‌رفتم و باز سرم را می‌چرخاندم مبادا و سقوطی رخ داده باشد. 💠 در خلوت مسیر خانه، حرف‌های فرمانده در سرم می‌چرخید و به زخم دلم نمک می‌پاشید که رسیدن نیروهای مردمی و شکست در حالی‌که از حیدرم بی‌خبر بودم، عین حسرت بود. به خانه که رسیدم دوباره جای خالی عباس و عمو، در و دیوار دلم را در هم کوبید و دست خودم نبود که باز پلکم شکست و اشکم جاری شد. 💠 نمی‌دانستم وقتی خط حیدر خاموش و خودش عدنان یا است، با هدیه حلیه چه کنم و با این حال بی‌اختیار به سمت کمد رفتم. در کمد را که باز کردم، لباس عروسم خودی نشان داد و دیگر دامادی در میان نبود که همین لباس آتشم زد. از گرما و تب خیس عرق شده بودم و همانجا پای کمد نشستم. 💠 حلیه باطری را کنار موبایلم کف کمد گذاشته بود و گرفتن شماره حیدر و تجربه حس که روزی بهاری‌ترین حال دلم بود، به کام خیالم شیرین آمد که دستم بی‌اختیار به سمت باطری رفت. در تمام لحظاتی که موبایل را روشن می‌کردم، دستانم از تصور صدای حیدر می‌لرزید و چشمانم بی‌اراده می‌بارید. 💠 انگشتم روی اسمش ثابت مانده و همه وجودم دست شده بود تا معجزه‌ای شود و اینهمه خوش‌خیالی تا مغز استخوانم را می‌سوزاند. کلید تماس زیر انگشتم بود، دلم دست به دامن (علیه‌السلام) شد و با رؤیایی دست نیافتنی تماس گرفتم. چند لحظه سکوت و بوق آزادی که قلبم را از جا کَند! 💠 تمام تنم به لرزه افتاده بود، گوشی را با انگشتانم محکم گرفته بودم تا لحظه اجابت این معجزه را از دست ندهم و با شنیدن صدای حیدر نفس‌هایم می‌تپید. فقط بوق آزاد می‌خورد، جان من دیگر به لبم آمده بود و خبری از صدای حیدرم نبود. پرنده احساسم در آسمان پر کشید و تماس بی‌هیچ پاسخی تمام شد که دوباره دلم در قفس دلتنگی به زمین کوبیده شد. 💠 پی در پی شماره می‌گرفتم، با هر بوق آزاد، می‌مُردم و زنده می‌شدم و باورم نمی‌شد شرّ عدنان از سر حیدر کم شده و رها شده باشد. دست و پا زدن در برزخ امید و ناامیدی بلایی سر دلم آورده بود که دیگر کارم از گریه گذشته و به درگاه زار می‌زدم تا دوباره صدای حیدر را بشنوم. بیش از چهل روز بود حرارت احساس حیدر را حس نکرده بودم که دیگر دلم یخ زده و انگشتم روی گوشی می‌لرزید... ✍️نویسنده: ╰┅─────────┅╯ ✍️