دختر_شینا
#قسمت_42
خواهر صمد، ڪبری، به دادم رسید. خداخدا می ڪردم برنج خوب از آب دربیاید و آبرویم نرود. ڪمی ڪه برنج جوشید، ڪبری گفت: «حالا وقتش است، بیا برنج را برداریم.»
دو نفری ڪمڪ ڪردیم و برنج را داخل آبڪش ریختیم و صافش ڪردیم. برنج را ڪه دم گذاشتیم، مشغول سرخ ڪردن سیب زمینی و گوشت و پیاز شدم برای لابه لای پلو.
شب شد و همه به خانه آمدند. غذا را ڪشیدم، اما از ترس به اتاق نرفتم. گوشه آشپزخانه نشستم و شروع ڪردم به دعا خواندن. ڪبری صدایم ڪرد. با ترس و لرز به اتاق رفتم.
مادر صمد بالای سفره نشسته بود. دیس های خالی پلو وسط سفره بود. همه مشغول غذا خوردن بودند، می خوردند و می گفتند: «به به چقدر خوشمزه است.»
فردا صبح یڪی از همسایه ها به سراغ مادرشوهرم آمد. داشتم حیاط را جارو می ڪردم. می شنیدم ڪه مادرشوهرم از دست پختم تعریف می ڪرد. می گفت: «نمی دانید قدم دیشب چه غذایی برایمان پخت. دست پختش حرف ندارد. هر چه باشد دختر شیرین جان است دیگر.»
اولین باری بود در آن خانه احساس آرامش می ڪردم.
🔸فصل هفتم
دو ماه از ازدواج ما گذشته بود. مادر صمد پا به ماه شده بود و هر لحظه منتظر بودیم درد زایمان سراغش بیاید.
عصر بود. تازه از ڪارهای خانه راحت شده بودم. می خواستم ڪمی استراحت ڪنم. ڪبری سراسیمه در اتاقم را باز ڪرد و گفت: «قدم! بدو... بدو... حال مامان بد است.»
ادامه دارد...✒️
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
دختر_شینا
#قسمت_43
به هول از جا بلند شدم و دویدم به طرف اتاقی ڪه مادرشوهرم آنجا بود. داشت از درد به خود می پیچید. دست و پایم را گم ڪردم. نمی دانستم چه ڪار ڪنم. گفتم: «یڪ نفر را بفرستید پی قابله.»
یادم آمد، سر زایمان های خواهر و زن برادرهایم شیرین جان چه ڪارهایی می ڪرد. با خواهرشوهرهایم سماور بزرگی آوردیم و گوشه اتاق گذاشتیم و روشنش ڪردیم. مادرشوهرم هر وقت دردش ڪمتر می شد، سفارش هایی می ڪرد؛ مثلاً لباس های نوزاد را توی ڪمد گذاشته بود یا ڪلی پارچه بی ڪاره برای این روز ڪنار گذاشته بود. چند تا لگن بزرگ و دستمال تمیز هم زیر پله های حیاط بود. من و خواهرشوهرهایم مثل فرفره می دویدیم و چیزهایی را ڪه لازم بود، می آوردیم.
بالاخره قابله آمد. دلم نمی آمد مادرشوهرم را در آن حال ببینم، پشتم را ڪردم و خودم را با سماور مشغول ڪردم ڪه یعنی دارم فتیله اش را ڪم و زیاد می ڪنم یا نگاه می ڪنم ببینم آب جوش آمده یا نه، با صدای فریاد و ناله های مادرشوهرم به گریه افتادم. برایش دعا می خواندم. ڪمی بعد، صدای فریادهای مادرشوهرم بالاتر رفت و بعد هم صدای نازڪ و قشنگ گریه نوزادی توی اتاق پیچید.
همه زن هایی ڪه دور و بر مادرشوهرم نشسته بودند، از خوشحالی بلند شدند.
ادامه دارد...✒️