🇮🇷
📝 #یادداشت_کوتاه | تخریب فرهنگ ایثار و شهادت، کار همیشگی منافقان
🍃🌹🍃
🔻ازجمله شیوههای دشمنان در جنگ شناختی (نرم) تخریب فرهنگ ایثار و شهادت است که میگفتند: «اگر به جنگ نمیرفتند؛ کشته (شهید) نمیشدند!» (آل عمران/۱۶۸).
🔹#قرآن کریم، طی آیات ۱۶۸ و ۱۵۶ سوره آلعمران، ضمن اشاره به این قضیه، #جواب_دندان_شکنی به منافقان داده تصریح مینماید که مرگ و زندگی درهرحال به دست خدا است و مسافرت (مهاجرت درراه خدا) و يا حضور در ميدان جنگ نمىتواند مسير قطعى آن را تغيير دهد (تفسیر نمونه، ج ۳، ص: ۱۳۹).
🔸طبق آیه ۱۵۷ سوره بقره، خدای متعال، الطاف خاص خود را شامل حال خانواده شهدا و ایثارگران فرموده از این خانوادهها دلجویی کرده روحیه آنان را تقویت مینماید، چون با عنایت به سیاق آیه فوق و آیه ۱۵۴ بقره، آنان، از مصادیق صابراناند که مورد امتحان الهی قرارگرفتهاند.
🔹خدای متعال به خاطر انحراف منافقان، برایشان آرزوی #مرگ نمودهاند: قاتَلَهُمُ اللَّهُ أَنَّى يُؤْفَكُونَ (منافقون/۴).
🔸لذا اهانت به ساحت شهدا، در طول تاریخ توسط منافقان و دشمنان خارجی انجامشده است. اخیراً هم یکی از سران فتنه۸۸ (میرحسین موسوی) کینهاش را علیه #شهید_همدانی علنی کرده به ایشان و مدافعان حرم اهانت نموده است!
🔺موسوی و طرفدارانش بدانند که شهید همدانیها، شهید سلیمانیها، شهید اسکندریها و... خود را فدا کردند تا ناموس، شرف و وطن دست داعش نیفتد.
✍️علی اکبر صیدی
#روشنگری | #ثامن | #محرم
🆔 eitaa.com/meyarpb
🌷 شهید همت:
🌿 عاقبت هر کس #مرگ است. چه نیکوست که فرشتهی مرگ را رو سپید و سبکبال و آماده در آغوش کشیم، و با رایحه « فزت و رب الکعبه » دهان خود را خوشبو و معطر کنیم.
📚 کتاب طنین همت
#کلام_بزرگان
🆔@kamalibasirat
💠 #گفتار_نیک
🔹امام سجاد (علیه السلام):
گفتار نیک، ثروت را زیاد و روزى را فراوان می کند، #مرگ را به تاخیر می اندازد و عامل ورود به #بهشت است.
📚خصال/ص317/ ح100
✍🏼انسان مومن عقائد صحیح و محکمی دارد و در مورد دیگران حتی اگر دشمنش باشند، در زبان و عمل با شایستگی برخورد میکند.
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است
با دوستان مروت با دشمنان مدارا.
🆔@childbearing1401
💠 تمام تن و بدنم در هم شکست، وحشتزده چرخیدم و از آنچه دیدم سقف اتاق بر سرم کوبیده شد. عدنان کنار دیوار روی زمین نشسته بود، یک دستش از شانه غرق خون و با دست دیگرش اسلحه را سمتم نشانه رفته بود.
صورت سبزه و لاغرش در تاریکی اتاق از شدت عرق برق میزد و با چشمانی #شیطانی به رویم میخندید. دیگر نه کابوسی بود که امید بیداری بکشم و نه حیدری که نجاتم دهد، خارج از شهر در این دشت با عدنان در یک خانه گرفتار شده و صدایم به کسی نمیرسید.
💠 پاهایم سُست شده بود و فقط میخواستم فرار کنم که با همان سُستی به سمت در دویدم و رگبار #گلوله جیغم را در گلو خفه کرد.
مسیرم را تا مقابل در به گلوله بست تا جرأت نکنم قدمی دیگر بردارم و من از وحشت فقط جیغ میزدم. دوباره گلنگدن را کشید، اسلحه را به سمتم گرفت و با صدایی خفه #تهدیدم کرد :«یه بار دیگه جیغ بزنی میکُشمت!»
💠 از نگاه نحسش نجاست میچکید و میدیدم برای تصاحبم لَهلَه میزند که نفسم بند آمد. قدمهایم را روی زمین عقب میکشیدم تا فرار کنم و در این #زندان راه فراری نبود که پشتم به دیوار خورد و قلبم از تپش افتاد.
از درماندگیام لذت میبرد و رمقی برای حرکت نداشت که تکیه به دیوار به #اشکم خندید و طعنه زد :«خیلی برا نجات پسرعموت عجله داشتی! فکر نمیکردم انقدر زود برسی!»
💠 با همان دست زخمیاش به زحمت موبایل حیدر را از جیبش درآورد و سادگیام را به رخم کشید :«با #غنیمت پسرعموت کاری کردم که خودت بیای پیشم!»
پشتم به دیوار مانده و دیگر نفسی برایم نمانده بود که لیز خوردم و روی زمین زانو زدم. میدید تمام تنم از #ترس میلرزد و حتی صدای به هم خوردن دندانهایم را میشنید که با صدای بلند خندید و اشکم را به ریشخند گرفت :«پس پسرعموت کجاست بیاد نجاتت بده؟»
💠 به هوای حضور حیدر اینهمه وحشت را تحمل کرده بودم و حالا در دهان این #بعثی بودم که نگاهم از پا در آمد و او با خندهای چندشآور خبر داد :«زیادی اومدی جلو! دیگه تا خط #داعش راهی نیس!»
همانطور که روی زمین بود، بدن کثیفش را کمی جلوتر کشید و میدیدم میخواهد به سمتم بیاید که رعشه گرفتم، حتی گردن و گلویم طوری میلرزید که نفسم به زحمت بالا میآمد و دیگر بین من و #مرگ فاصلهای نبود.
💠 دسته اسلحه را روی زمین عصا میکرد تا بتواند خودش را جلو بکشد و دوباره به سمتم نشانه میرفت تا تکان نخورم.
همانطور که جلو میآمد، با نگاه #جهنمیاش بدن لرزانم را تماشا میکرد و چشمش به ساکم افتاد که سر به سر حال خرابم گذاشت :«واسه پسرعموت چی اوردی؟» و با همان جانی که به تنش نمانده بود، به چنگ آوردن این غنیمت قیمتی مستش کرده بود که دوباره خندید و مسخره کرد :«مگه تو #آمرلی چیزی هم پیدا میشه؟»
💠 صورت تیرهاش از شدت خونریزی زرد شده بود، سفیدی چشمان زشتش به سرخی میزد و نگاه هیزش در صورتم فرو میرفت. دیگر به یک قدمیام رسیده بود، بوی تعفن لباسش حالم را به هم زد و نمیدانستم چرا مرگم نمیرسد که مستقیم نگاهم کرد و حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :«پسرعموت رو خودم #سر بریدم!»
احساس کردم #حنجرهام بریده شد که نفسهایم به خسخس افتاد و دیگر نه نفس که جانم از گلو بالا آمد. اسلحه را رو به صورتم گرفت و خواست دست زخمیاش را به سمتم بلند کند که از درد سرشانه صورتش در هم رفت و عربده کشید.
💠 چشمان ریزش را روی هم فشار میداد و کابوس سر بریده حیدر دوباره در برابر چشمانم جان گرفته بود که دستم را داخل ساک بردم. من با حیدر عهد بسته بودم #مقاوم باشم، ولی دیگر حیدری در میان نبود و باید اسیر هوس این بعثی میشدم که نارنجک را با دستم لمس کردم.
عباس برای چنین روزی این #نارنجک را به من سپرد و ضامنش را نشانم داده بود که صدای انفجاری تنم را تکان داد. عدنان وحشتزده روی کمرش چرخید تا ببیند چه خبر شده و من از فرصت پیش آمده نارنجک را از ساک بیرون کشیدم.
💠 انگار باران #خمپاره و گلوله بر سر منطقه میبارید که زمین زیر پایمان میجوشید و در و دیوار خانه به شدت میلرزید. عدنان مسیرِ آمده را دوباره روی زمین خزید تا خودش را به در برساند و ببیند چه خبر شده و باز در هر قدم به سمتم میچرخید و با اسلحه تهدیدم میکرد تکان نخورم.
چشمان پریشان عباس یادم آمد، لحن نگران حیدر و دلشورههای عمو، #غیرتشان برای من میتپید و حالا همه #شهید شده بودند که انگشتم به سمت ضامن نارنجک رفت و زیر لب اشهدم را خواندم...