eitaa logo
نسیمِ زندگی
73 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
883 ویدیو
11 فایل
🌸🍃🌸🍃اللّهمّ 🍃🌸🍃عجّل 🌸🍃لولیك 🍃الفرج ارتباط با مدیر ☎ @rahpoyan_kosar99 ━━🌸🍃━━━━━┛
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🌹🌹 🔻این شهید مدافع حرم پشت بی‌سیم اذان گفت تا نمازصبح رزمندگان قضا نشود 🔺 یک روز زودتر از موعد به خانه آمد،‌ خیلی خوشحال بود،‌ هر چه همسرش اصرار کرد که ماجرا را بگوید، گفت: یک چیزی شده است،‌ نمی‌توانم بگویم. حتی اسمش را هم نمی‌توانم بیاورم! با شناختی که همسرش داشت، بی‌اختیار گفت: نکند قرار است به سوریه بروی؟ گفت: اگر بخواهم بروم، شما اجازه می‌دهی؟ چون اگر اجازه ندهی، نمی‌گذارند بروم. البته اجازه پدر و مادرش هم شرط بود. در هر صورت توانست بعد از مدت کوتاهی رضایت هر سه نفر آن‌ها را بگیرد. اولین جرقه سوریه را شهید محرم علیپور در محمدحسین زد؛ وقتی این شهید تبریزی در محرم سال ۹۳ به دست تکفیر‌ی‌ها شهید شد، عکس او تا مدت‌ها پشت ماشین محمدحسین روی شیشه بود. حسابی شهادت این مدافع حرم او را هوایی کرده بود. البته محمدحسین بارها در مأموریت‌های مختلف برای مبارزه با اشرار و تروریست‌ها در داخل کشور شرکت کرده بود، اما برای او دفاع از حرم حضرت زینب سلام الله علیها چیز دیگری بود. ادامه دارد.... ☘منبع: پایگاه اطلاع رسانی هیات رزمندگان اسلام ┏━━━━━━━━🌸🍃━┓ @nasimezendegi ┗━━🌸🍃━━━━━━━┛
نسیمِ زندگی
#شهدا #مدافع_حرم #قسمت_اول 🌹🌹🌹 🔻این شهید مدافع حرم پشت بی‌سیم اذان گفت تا نمازصبح رزمندگان قضا نشود
🌹☘🌹☘🌹 🦋اذانی که به شهادتین ختم شد 🔻بار دوم اعزامش بود. وقتی شب بیست‌ و پنجم فروردین درگیری شروع شد تا نزدیک ظهر روز بعد ادامه پیدا کرد. جنگ تن به تن با داعشی‌ها شدت پیدا کرده بود. در آن بحبوحه فضای نبرد، بسیاری از مدافعان حرم مجبور شدند نماز مغرب و عشا را با پوتین بخوانند. چرا که فرصت نبود و جرأت هم نمی‌کردند سرشان را بلند کنند. نزدیک‌های صبح ناگهان صدای اذان از بیسیم به گوش رسید. محمدحسین طبق عادت همیشگی‌اش، در لحظات اول وقت شروع به اذان گفتن کرد تا به نیروهای در حال نبرد یادآوری کند وقت نماز است. تنها نیم ساعت بعد از آن، از بیسیم صدای شهادتین محمدحسین به گوش رسید که در اتاقک روضه‌خوانی پادگان، روحش به سوی آسمان پرواز کرد. 🔺دعا کنید پدرم نرود! بار اول که از سوریه برگشت،‌ قرار بود پدرش عازم شود. برای اینکه پدر به سوریه نرود، ۱۲۴ هزار پیامبر را نزد او واسطه کرده بود که از رفتن منصرف شود تا بلکه خودش بتواند برای بار دوم به سوریه برود. برای همین محمدحسین پیش هر کسی که می‌توانست التماس دعا داشت تا مگر دعایش مستجاب شود. او حتی به یکی از دوستانش که طلبه‌ بود، التماس دعای ویژه داشت. وقتی دوستش علت این اصرار بیش از حد را پرسید، به او گفت: حاج آقا فقط دعا کن پدرم نرود! چون می‌دانم برود، شهید می‌شود. آن وقت اعزام من به مشکل می‌خورد. بالاخره اثر دعاها در روز ۱۵ فروردین ماه سال ۹۵ نمایان شد و محمدحسین راهی دمشق شد. ┏━━━━━━━━🌸🍃━┓ @nasimezendegi ┗━━🌸🍃━━━━━━━┛
نسیمِ زندگی
#شهدا #مدافع_حرم #قسمت_سوم 🌹☘🌹☘🌹 🌷از در بیرونش کردند، اما از پنجره آمد تو 👇👇👇
🌹☘🌹☘🌹 🌷از در بیرونش کردند، اما از پنجره آمد تو 🔺دبیرستانش تمام شد. دانشگاه نرفت. گفت که می‌خواهد سپاهی شود. برگه‌های فرم استخدام را به خواهرش داد تا برایش پر کند. موقعی که به تست عملی و معاینه رسید، به خاطر عمل دوران کودکی‌اش (انسداد و چسبندگی روده بزرگ) زائده‌ای در بدنش بود. خودش صادقانه به گزینش اعلام کرد. برای همین در آزمون اولیه او را رد کردند. بعد از اینکه فهمید خیلی عصبانی و ناراحت به خانه برگشت. ناراحت بود که چرا سپاه این قدر برای گزینش سخت می‌گیرد. به خاطر همین یک هفته با دیگران قهر بود، اما باز هم بیکار ننشست. آن قدر رفت و آمد تا گزینش به صورت مشروط قبولش کرد،‌ البته او برای اینکه خودش را ثابت کند در اکثر تست‌های ورزش جزو نفرات اول شد و دیگر حرفی برای نپذیرفتنش باقی نگذاشت. محمدحسین با اولین حقوقش از سپاه برای مادر و مادربزرگ‌هایش یک دست استکان و فنجان گرفت. 🔻خواستگاری به سبک محمدحسین زمانی که موقع ازدواجش شد، گفت: می‌خواهم همسر آینده‌ام سید باشد. خانواده‌اش با شناختی که از قبل درباره خانواده حاج حسن میرنورالهی داشتند، در یکی از روزهای سال ۸۵ قرار خواستگاری را گذاشتند. روز خواستگاری عروس و داماد رفتند تا با هم صحبت کنند، اما محمدحسین به خاطر حجب و حیایی که داشت، دست مادرش را گرفت تا هنگام صحبت کردن حضور داشته باشد. عروس خانم در آن زمان، کل حواسش به مادر محمدحسین بود. اصلاً‌ متوجه صحبت‌های آقا داماد نشد. به همین خاطر خواهش کرد مادر محمدحسین بیرون برود تا بتواند از اول راحت‌تر با خواستگارش صحبت کند، اما او نمی‌دانست که آقا داماد چقدر خجالتی و سر به زیر است و خیلی سخت می‌شود از او حرف کشید. ادامه دارد... ┏━━━━━━━━🌸🍃━┓ @nasimezendegi ┗━━🌸🍃━━━━━━━┛
🌹☘🌹☘🌹 روایتی از انفجار ماشین حامل «حاج قاسم سلیمانی» از زبان خودش. «اولین بار یک استیشن به ما داده بودند و اولین ساعتی بود که سوار این ماشین شدیم. من به اتفاق مهدی کازرون و سید غضنفر تهامی که بیسیم‌چی من بود و حسن دانایی‌فر که آن روز با شهید زین‌الدین، مسئولیت اطلاعات از شاوریه تا عین خوش را داشتند، مسئولیت آمادگی و اطلاعاتی محور دشت عباس و عین خوش را به عهده داشت. چهار نفری داخل ماشین نشستیم و جلوتر از نیرو‌ها حرکت کردیم، برای اینکه خودمان را به دشمن برسانیم. روی همان جاده خاکی از ارتفاعات به طرف پایین می‌رفتیم که روی نقشه به تنگه ابوغریب می‌رسید. راه افتادیم و از دور تاسیسات چاه نفت را دیدیم و یقین کردیم که به طرف ابوغریب می‌رویم. رسیدیم به چاه‌های نفت؛ چهار تا پنج نفر عراقی جامانده بودند که آن‌ها را اسیر کردیم و یک نفر را کنار این‌ها گذاشتیم و خودمان ادامه دادیم که برویم به طرف تنگه ابوغریب. وقتی مقابل تنگه رسیدیم، ارتفاعات از دو طرف می‌آمد و جاده از وسط ارتفاعات عبور می‌کرد. به محض اینکه حسن خواست بگوید تنگه ابوغریب، انتهای ستون عراقی‌ها مشغول عبور کردن شد و ما هم آن موقع جوان بودیم و زیاد اعتنایی نمی‌کردیم و به سرعت پشت سرستون تانک می‌رفتیم که خودمان را برسانیم به آن ستون تانک؛ یک ماشین تنها بودیم، همین که گفتیم تانک، یک انفجار عظیمی رخ داد. ماشین رفته بود روی مین ضد خودرو، مین منفجر شد. تمام ماشین تکه تکه شد. عکس ماشین هست، توی تکه‌های ماشین ما چهار نفر در هوا معلق‌زنان افتادیم روی زمین و واقعا عجیب بود. اگر عکس ماشین را ببیند، غیرقابل تصور است که در این ماشین کسی زنده بماند. حسن نصف سر پایش قطع شد، من صورتم سوخت، ترکش ریز به صورتم خورد، مهدی پایش زخمی شد و عمده ما زخم‌های کوچکی برداشتیم؛ درحالی که حداقل زخم آن صحنه باید قطع شدن پای کامل باشد. هیچ‌کس تصور نمی‌کرد ما زنده باشیم. با انفجار این ماشین هم زمان پشت سر ما، از جاده آسفالت حاج احمد متوسلیان با ماشین رسید و قبل از آن یک آمبولانس برای نجات ما آمد که رفت روی مین و همه سرنشینان آن شهید شدند. بعد بچه‌ها رسیدند و ما را منتقل کردند به بیمارستان دزفول و این آخرین روز عملیات فتح المبین بود.» ┏━━━━━━━━🌸🍃━┓ @nasimezendegi ┗━━🌸🍃━━━━━━━┛