#تلنگࢪانه
یقینا
اگه اون فرصتۍ رو کہ صرف
زیبایۍِ ظاهرت و عکست کردۍ رو
صرف باطنت میکردۍ ؛
وضعیتت ازین بهتر بود💔:)!"
#بدون_تعـــاࢪف!
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#تلنگࢪانه
با دستایی که باهاش برا حسین(؏) سینه زدی💔
رو به روی خدا بلندش کردی🤲🏻
و ذکر خالقتو گفتی📿
گناهنکنرفیـق!
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
•🇮🇷 نَـسْلِجَدیــٖـدِاِنْقِلـٰابْ 🇵🇸•
#بے_تو_هࢪگز پدرم که از داماد طلبه اش متنفر بود، بر خلاف داماد قبلی، یه مراسم عقدکنان فوق ساده برگز
#بے_تو_هࢪگز
اولین روز زندگی مشترک، بلند شدم غذا درست کنم.
من همیشه از ازدواج کردن می ترسیدم و فراری بودم .. برای همین هر وقت اسم آموزش آشپزی وسط میومد از زیرش در می رفتم؛
بالاخره یکی از معیارهای سنجش دخترها در اون زمان، یاد داشتن آشپزی و هنر بود ... هر چند، روزهای آخر، چند نوع غذا از مادرم یاد گرفته بودم .. از هر انگشتم، انگیزه و اعتماد به نفس میریخت..
غذا تفریبا آماده شده بود که علی از مسجد برگشت.
بوی غذا کل خونه رو برداشته بود .. از در که اومد تو، یه نفس عمیق کشید ..
- به به، دستت درد نکنه .. عجب بویی راه انداختی.
با شنیدن این جمله، ژست هنرمندانه ای به خودم گرفتم .. انگار فتح الفتوح کرده بودم .. رفتم سر خورشت .. درش رو برداشتم .. آبش خوب جوشیده بود و جا افتاده بود .. قاشق رو کردم توش بچشم که ...
نفسم بند اومد .. نه به اون ژست گرفتن هام .. نه به این مزه .. اولش نمکش اندازه بود اما حالا که جوشیده بود و جا افتاده بود ...
گریه ام گرفت.
خاک بر سرت هانیه ..
مامان صد دفعه گفت بیا غذا پختن یاد بگیر .. و بعد ترس شدیدی به دلم افتاد ..
خدایا! حالا جواب علی رو چی بدم..!!؟؟؟
-کمک می خوای هانیه خانم؟؟
با شنیدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسیدم .. قاشق توی یه دستم .. در قابلمه توی دست دیگه .. همون طور غرق فکر و خیال خشکم زده بود.
با بغض گفتم:
_نه علی آقا .. برو بشین الان سفره رو می اندازم ..
یه کم چپ چپ و با تعجب بهم نگاه کرد .. منم با چشم های لرزان منتظر بودم از آشپزخونه بره بیرون ..
_کاری داری علی جان؟! چیزی می خوای برات بیارم؟! با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن .. شاید بهت کمتر سخت گرفت ..
-حالت خوبه؟
_آره، چطور مگه؟
-شبیه آدمی هستی که می خواد گریه کنه ..
به زحمت خودم رو کنترل می کردم و با همون اعتماد به نفس فوق معرکه گفتم:
_نه اصلا .. من و گریه!!؟؟
تازه متوجه حالت من شد .. هنوز قاشق و در قابلمه توی دستم بود .. اومد سمت گاز و یه نگاه به خورشت کرد ..
-چیزی شده؟
به زحمت بغضم رو قورت دادم .. قاشق رو از دستم گرفت .. خورشت رو که چشید، رنگ صورتم پرید .. مردی هانیه، کارت تمومه ...
چند لحظه مکث کرد .. زل زد توی چشم هام ..
-واسه این ناراحتی، می خوای گریه کنی؟؟
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه.!
_آره .. افتضاح شده ..
با صدای بلند زد زیر خنده .. با صورت خیس، مات و مبهوت خنده هاش شده بودم ..
رفت وسایل سفره رو برداشت و سفره رو انداخت …
غذا کشید و مشغول خوردن شد .. یه طوری غذا می خورد که اگر یکی می دید فکر می کرد غذای بهشتیه .. یه کم چپ چپ و زیرچشمی بهش نگاه کردم
_می تونی بخوریش؟؟ خیلی شوره!! چطوری داری قورتش میدی؟؟
از هیجان پرسیدن من، دوباره خنده اش گرفت ..
-خیلی عادی، همین طور که می بینی، تازه خیلی هم عالی شده، دستت درد نکنه ..
_مسخره ام می کنی..!!؟؟؟
-نه به خدا.
چشم هام رو ریز کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم .. جدی جدی داشت می خورد ...
کم کم شجاعتم رو جمع کردم و یه کم برای خودم کشیدم.
گفتم شاید برنجم خیلی بی نمک شده، با هم بخوریم خوب میشه..
قاشق اول رو که توی دهنم گذاشتم، غذا از دهنم پاشید بیرون.
سریع خودم رو کنترل کردم و دوباره همون ژست معرکه ام رو گرفتم.
نه تنها برنجش بی نمک نبود که .. اصلا درست دم نکشیده بود و مغزش خام بود.
دوباره چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش .. حتی سرش رو بالا نیاورد.
-مادر جان گفته بود بلد نیستی حتی املت درست کنی!،
سرش رو آورد بالا و با محبت بهم نگاه می کرد.
-برای بار اول، کارت عالی بود.
اول از دستم مادرم ناراحت شدم که اینطوری لوم داده بود ؛ اما بعد خیلی خجالت کشیدم.. شاید بشه گفت برای اولین بار، اون دختر جسور و سرسخت، داشت معنای خجالت کشیدن رو درک میکرد …
#پارت_پنجم
ادامه دارد ...
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
هدایت شده از طنز سیاسی . جوک ، سیاسی ، خبر ، اخبار طنز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پلیس بلژیک به یک برانداز : برگردید کشوراتون اینجا جای اینکارا نیست.
نه تو رو خدا دیپرتشون نکنین اینا یه عمر آرزو میکردن یه گوساله باشن تو اروپا😂🤣
😅🔊 @tanzesiyasi 🔥
هدایت شده از طنز سیاسی . جوک ، سیاسی ، خبر ، اخبار طنز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الفرار الفرار ...
حیدر آمد شکار :/ 😂😂😂
😅🔊 @tanzesiyasi 🔥
هدایت شده از گاندو
📲💭
تو اغتشاشات یزد اخر شب رفتم باغ ملی، دورمیدون پلیسا ریلکس وایساده بودن، ازیکیشون پرسیدم کی میرید خونه گفت فعلا خونمون همینجاست تا بقیه توخونشون امن و امون بخوابن.
بله جناب علی کریمی آغا! اینجوریاس مرد بودن و آقابودن کف خیابونای وطن نه ازامارت توییت زدن که لنگش کنید 😏
🗣ترانه
#حجاب #ایران
#مهسا_امینی
🇮🇷@ganndo
🇮🇷@ganndo
خدایا!
از تو میخواهم که طبع ما را آنقدر بلند کنی که در برابر هیچ چیز جز خودت تسلیم نشویم
دنیا ما را نفریبد، خودخواهی ما را کور نکند..!
سیاهی گناه و فساد و تهمت و دروغ وغیبت قلب های ما را تیره و تار ننماید..!
خدایا!
به ما آنقدر ظرفیت ده که در برابر پیروزی ها سرمست و مغرور نشویم..!
خدایا!
به من آنقدر توان ده که کوچکی خویش را فراموش نکنم و در برابر عظمت توخود را نبینم🌻!
(@nasle_jadideh_Englab)
(🌸⚡️☄✨✨)
•🇮🇷 نَـسْلِجَدیــٖـدِاِنْقِلـٰابْ 🇵🇸•
#بے_تو_هࢪگز پدرم که از داماد طلبه اش متنفر بود، بر خلاف داماد قبلی، یه مراسم عقدکنان فوق ساده برگز
#بے_تو_هࢪگز
هر روز که می گذشت علاقه ام بهش بیشتر می شد. لقبم اسب سرکش بود؛ و علی با اخلاقش، این اسب سرکش رو رام کرده بود. چشمم به دهنش بود. تمام تلاشم رو می کردم تا کانون محبت و رضایتش باشم.
من که به لحاظ مادی، همیشه توی ناز و نعمت بودم، می ترسیدم ازش چیزی بخوام .. علی یه طلبه ساده بود. می ترسیدم ازش چیزی بخوام که به زحمت بیوفته .. چیزی بخوام که شرمنده من بشه.
هر چند، اون هم برام کم نمی گذاشت.
مطمئن بودم هر کاری برام می کنه یا چیزی برام می خره، تمام توانش همین قدره ..
علی الخصوص زمانی که فهمید باردارم ..
اونقدر خوشحال شده بود که اشک توی چشم هاش جمع شد. دیگه نمی گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم. این رفتارهاش حرص پدرم رو در میآورد.
مدام سرش غر می زد که تو داری این رو لوسش می کنی .. نباید به زن رو داد .. اگر رو بدی سوارت میشه ...
اما علی گوشش بدهکار نبود؛ منم تا اون نبود تمام کارها رو می کردم که وقتی برمی گرده، با اون خستگی، نخواد کارهای خونه رو بکنه ..
فقط بهم گفته بود از دست احدی، حتی پدرم، چیزی نخورم .. و دائم الوضو باشم .. منم که مطیع محضش شده بودم .. باورش داشتم ..
۹ ماه گذشت .. ۹ ماهی که برای من، تمامش شادی بود .. اما با شادی تموم نشد .. وقتی علی خونه نبود، بچه به دنیا اومد ..
مادرم به پدرم زنگ زد تا با شادی خبر تولد نوهاش رو بده .. اما پدرم وقتی فهمید بچه دختره با عصبانیت گفت:
_لابد به خاطر دختر دخترزات .. مژدگانی هم می خوای..!!؟؟؟
و تلفن رو قطع کرد.
مادرم پای تلفن خشکش زده بود و زیر چشمی با چشم های پر اشک بهم نگاه می کرد.
مادرم بعد کلی دل دل کردن، حرف پدرم رو گفت. بیشتر نگران علی و خانوادهاش بود ... و می خواست ذره ذره، من رو آماده کنه که منتظر رفتارها و برخورد های اونها باشم ..
هنوز توی شوک بودم که دیدم علی توی در ایستاده .. تا خبردار شده بود، سریع خودش رو رسونده بود خونه .. چشمم که بهش افتاد گریه ام گرفت .. نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم ..
خنده روی لبش خشک شد ... با تعجب به من و مادرم نگاه می کرد .. چقدر گذشت؟! نمی دونم! مادرم با شرمندگی سرش رو انداخت پایین..
- شرمنده ام علی آقا .. دختره ..
نگاهش خیلی جدی شد .. هرگز اون طوری ندیده بودمش .. با همون حالت، رو کرد به مادرم .. حاج خانم، عذر
می خوام ولی امکان داره چند لحظه ما رو تنها بزارید ..
مادرم با ترس، در حالی که زیرچشمی به من و علی نگاه می کرد رفت بیرون.
اومد سمتم و سرم رو گرفت توی بغلش .. دیگه اشک نبود .. با صدای بلند زدم زیر گریه .. بدجور دلم سوخته بود ...
-خانم گلم .. آخه چرا ناشکری میکنی؟! دختر رحمت خداست .. برکت زندگیه .. خدا به هر کی نظر کنه بهش دختر میده .. عزیز دل پیامبر و غیرت آسمان و زمین هم دختر بود.
و من بلند و بلند تر گریه می کردم ؛ با هر جمله اش، شدت گریهام بیشتر میشد و اصلا حواسم نبود، مادرم بیرون اتاقِ!!
با شنیدن صدای من داره از ترس سکته می کنه ..
بغلش کرد .. در حالی که بسم الله میگفت و صلوات می فرستاد، پارچه قنداق رو از توی صورت بچه کنار داد .. چند لحظه بهش خیره شد .. حتی پلک نمی زد .. در حالی که لبخند شادی صورتش رو پر کرده بود .. دانه های اشک از چشمش سرازیر شد.
- بچه اوله و این همه زحمت کشیدی .. حق خودته که اسمش رو بزاری ؛ اما من می خوام پیش دستی کنم .. مکث کوتاهی کرد ...
زینب یعنی زینت پدر ..
پیشونیش رو بوسید .. خوش آمدی زینب خانم ..
و من هنوز گریه می کردم .. اما نه از غصه، ترس و نگرانی ..
#پارت_ششم
ادامه دارد ...
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#قـــࢪاࢪشبانھ
وضـــو قبݪ خواب فࢪاموش نشه
#امام_زمان
هروقتمیریرختخوابٺ
یهسلامۍهمبهامامزمانٺبده
۵دقیقهباهاشحرفبزن
چهمیشودیهشبیبهیادکسیباشیمکه
هرشببهیادمانهست...
(@nasle_jadideh_Englab|)
(💔🏴✨🏴💔)
#ࢪهبࢪانه
به ڪوࢪۍ چشم دشمنان😎¡
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
هدایت شده از منــ🇮🇷ــھاج | ᴍᴇɴʜᴀᴊ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ࢪسانهۍانقلابے_مـِــنهــٰـاجـ
❗️وَالفِتنَةُ أَشَدَّ مِنَ القَتلِ❗️
فــتنــــه از ڪشـــتاࢪ بدتࢪ است.☝️
#ایران #استوری
╭─┈┈
│☫ @M_enhaj ☫
╰───────────
هدایت شده از منــ🇮🇷ــھاج | ᴍᴇɴʜᴀᴊ
صلوات رهبری پسند :))
هدایت شده از طنز سیاسی . جوک ، سیاسی ، خبر ، اخبار طنز
هدایت شده از طنز سیاسی . جوک ، سیاسی ، خبر ، اخبار طنز
هدایت شده از طنز سیاسی . جوک ، سیاسی ، خبر ، اخبار طنز
خریدار موهای چیده شده اغتشاشگران به قیمت پشم گوسفند هستیم!☺️😂😂
+ آگهی دیوار
#حجاب
#ایران
#امام_زمان
《@heyatee_raytoalhoda》
(@nasle_jadideh_Englab|)
(💔🏴✨🏴💔)(@nasle_jadideh_Englab|)
(💔🏴✨🏴💔)
هدایت شده از ࢪاهےبہسوےخدا...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قلبتون رو شارژ کنید 😁😉
#تلنگرانه
#خدا
🍁
از کسی پرسیدند:
کدامین "خصلت"
از "خدای"
خود را "دوست" داری؟!
"گفت":
همین" بس" که میدانم
او میتواند
"مچم" را بگیرد
ولی "دستم" را میگرد . . .
(@nasle_jadideh_Englab)
(🌸⚡️☄✨✨)
هدایت شده از منــ🇮🇷ــھاج | ᴍᴇɴʜᴀᴊ
#ࢪسانهۍانقلابے_مـِــنهــٰـاجـ
بـــࢪ ݪب آمد جان مـــن ..
بسته شد چشــمان مــــن ..
💔من غࢪیـــب سامࢪایم!
ڪشتهۍ سم جفایم!✨🏴
فایل با کیفیت در پست بعد
#شهادت_امام_حسن_عسکری
#پروفایل
╭─┈┈
│☫ @M_enhaj ☫
╰───────────