eitaa logo
•🇮🇷 نَـسْلِ‌جَدیــٖـدِ‌اِنْقِلـٰابْ 🇵🇸•
1.2هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
23 فایل
•• بِسمِ ࢪبِّ الصُّمود •• همھ با یڪدیـــگࢪ، گوش بھ فࢪمان ࢪهبࢪ، بابصیـــࢪٺ دࢪوݪایٺ، تاشهـــادٺ، ظهوࢪمهدئ بن زهرا✨ ࢪاخواهیم دید. #ان‌شاءَاللّٰه🤲 شࢪوط: @shorote_samedoon مدیࢪیٺ: @Montazereh_delaram
مشاهده در ایتا
دانلود
پارت شصت و نهم از صمیم قلبم میخواستم که محمد باشه.سرمو آوردم بالا.امین بود.😢فقط نگاهم میکرد.از نگاهش نمیشد فهمید که چه اتفاقی افتاده.به بقیه که پشت شیشه بودن نگاه کردم.همه چشمشون به محمد بود.فقط بابا به من نگاه میکرد.وقتی دید امین چیزی نمیگه،اومد پیشم و گفت: _محمد به هوش اومده.️☺ نمیدونم اون موقع چکار کردم.نمیدونم چه حالی داشتم.خوشحال بودم یا ناراحت. نگران بودم یا امیدوار.حال خودمو نمیفهمیدم.بلند شدم و رفتم.امین بدون هیچ حرفی پشت سرم میومد ولی من حتی حالم طوری نبود که برگردم و نگاهش کنم.رفتم سمت نمازخانه.💖رو به قبله ایستادم و از خدا تشکر کردم که ازم نگرفت. حدود یک ماه گذشت تا محمد کاملا خوب شد....😍☺ حال و هوای خونه داشت کم کم عادی میشد.ولی حال من مثل سابق نمیشد. گرچه مثل سابق شاد و شوخ طبع بودم ولی فقط خودم میدونستم که حال روحی م تعریفی نداره. حال امین خیلی ذهنمو مشغول کرده بود...😢 پر درآوردنش داشت کامل میشد.🌷 وقت پروازش 🕊داشت نزدیک میشد.. قلب من تنگ تر میشد... دلم زیارت امام رضا(ع) 🕌😍😢میخواست. با بابا صحبت کردم.موافقت کرد با امین برم مشهد.یه سفر سه روزه... اولین سفر من با امین. وقتی وارد حرم شدم نمیدونستم چی بخوام.😔✋ سلامتی امین یا شهادتش.نمیخواستم خودخواه باشم ولی شهادتش برام سخت بود.حتی جرأت نداشتم بگم ✨خدایا هرچی صلاحه.✨ میترسیدم صلاح شهادتش باشه.تنها دعایی که به ذهنم رسید آرامش و صبر برای خودم بود. حال و هوای عجیبی داشتیم؛هم من،هم امین. روز دوم تو صحن آزادی نشسته بودیم. هوا سرد بود.صحن خلوت بود.هردو به ایوان و گنبد نگاه میکردیم. امین گفت: _زهرا😒 نگاهش کردم.نگاهم نمیکرد.فهمیدم وقتشه؛وقت گفتن.گفت: _برم؟😊 منم به ایوان حرم نگاه کردم. -یعنی الان داری اجازه میگیری؟!!😒 -آره. تعجب کردم.نگاهش کردم.فهمید از اون وقتهاست که باید صداقتشو از چشمهاش بفهمم.نگاهم میکرد.راست میگفت😞داشت اجازه میگرفت ولی اینکه اینجا، پیش امام رضا(ع) اجازه میگیره،حتما دلیلی داره.به رو به رو نگاه کردم. گفتم: _اگه راضی نباشم نمیری؟😒 -نه😊 -ناراحت میشی؟😔 با لبخند نگاهم کرد و گفت: _اگه بگم نه دروغه..ولی نمیخوام بخاطر ناراحتی من راضی باشی.😊 -کی میخوای بری؟ -هنوز درخواست ندادم.اگه تو راضی باشی،درخواست میدم.حدود یک ماه طول میکشه تا اعزام بشم. -عروسی چی میشه؟😢💞 قرار بود سالگرد جشن عقدمون یعنی پنج فروردین مراسم عروسی بگیریم. -تا اون موقع برمیگردم.😊 تو دلم گفتم اینبار بری دیگه برنمیگردی، زنده برنمیگردی...😞زهرا! شهدا زنده‌اند.. خب آره،زنده برمیگردی ولی شهید میشی.😞 -برو.من قول دادم مانعت نشم.😔 -اینجوری نمیخوام.چون ناراحت میشی، چون قول دادم.اینجوری نه.رضایت کامل میخوام.️😊 (@nasle_jadideh_Englab|) (🌸⚡️☄✨✨)