#هرچی_تو_بخوای
پارت سی و سوم
دیگه چیزی نگفتم...
همه ی اینا جواب سؤالای خودم هم بود.
حانیه ساکت بود ولی آروم گریه
میکرد. میدونستم تو دلش چه خبره.
تو دلش میگفت خدایا همه ی اینا قبول،درست.😞
ولی اگه داداشم نباشه،اگه شهید بشه،من میمیرم.😣😢حتی فکرشم نمیتونم
بکنم،زندگی بدون داداشم؟نه.فکرشم نمیتونم بکنم.
سرمو بردم نزدیک گوشش و آروم بهش گفتم:
_تو مطمئن نیستی داداشت بره شهید میشه.امید داری برگرده.😒ولی حضرت
زینب(س) عصر عاشورا یقین داشت امام حسین(ع) بره،دیگه
برنمیگرده. 😒امیدی به برگشتن برادرش نداشت وقتی گردنشو میبوسید.
چند ثانیه سکوت کردم.بعد گفتم:
_اگه اونقدر #خودخواه هستی که حاضری برادرت فقط بخاطر تو سعادت
شهادت نصیبش نشه،امام حسین(ع) رو
#به_لحظه_ی_ناامیدی_خواهرش قسم بده، داداشت برمیگرده.😒😢
دیگه حرفی برای گفتن نداشتم...
یه ساعتی همونجا موندیم.حانیه که حسابی گریه کرده بود به من گفت:
_دیگه بریم.
حالش خیلی بد بود.دربست گرفتم.🚕
اول حانیه رو رسوندم خونه شون.
زنگ آیفون رو زدم در باز شد.
امین توی حیاط بود.تا چشمش به حانیه، که من زیر بغلشو گرفته بودم،افتاد از
جاش پرید و اومد سمت ما.بانگرانی پرسید:
_چی شده؟😨
گفتم:.
_چیزی نیست.
حانیه رو بردم تو اتاقش.به مادرش گفتم:
_امشب تنهاش نذارید ولی حرفی هم بهش نگید.😊
خداحافظی کردم و رفتم بیرون...
امین هنوز تو حیاط بود.بلند شد ولی بازهم سرش پایین بود.گفتم:
_من هرکاری به نظرم لازم بود انجام دادم.
گفت:
_پس چرا حالش بدتر شده بود؟😥
-وقتی #واکسن میزنن،آدم #اول حالش بد میشه.به نظرم اگه حانیه بهتر
نشه،دیگه نمیشه.خداحافظ.
درو بستم و سوار ماشین شدم...
چند بار حرفهام به حانیه رو مرور کردم.
#اون_حرفها_حرفهای_من_نبود.منکه خودم همینا برام سؤال بود.😧🤔
حرفهایی بود که #خدا روی زبونم جاری کرد وگرنه من کجا و این حرفها
کجا؟
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#هرچی_تو_بخوای
پارت شصت و هشتم
-راست میگم...بیهوشه.😣
یه نگاهی به بابا کردم.اولین باری بود که چشمهای خیس😥بابا رو میدیدم.قلبم
داشت می ایستاد.علی گفت:
_خانومش میدونه؟😨
با اشاره سر گفتم... نه.
دلم میخواست بمیرم ولی محمد زنده بمونه. باباومامان و علی رفتن بیمارستان.
من و امین رفتیم دنبال مریم.با مریم تماس گرفتم،📲
گفت خونه خودشونه... خوشبختانه مامانش پیشش بود و میتونست بچه ها رو
نگه داره.بهش گفتم آماده بشه بیاد پایین.میخواستم ضحی نفهمه.😥☝مریم
فهمیده بود.سریع اومد پایین.تا نشست تو ماشین با نگرانی گفت:
_محمد خوبه؟😨
نمیدونستم چجوری بگم.
-زخمی شده.بیمارستانه.😰
گریه ش گرفته بود.😭
-حالش چطوره؟
با اشک گفتم:
_ببخشید اینجوری میگم...خوب نیست.😭😥
تا رسیدیم بیمارستان 🏥دیگه هیچی نگفت.وقتی رسیدیم،مامان و بابا و علی
اونجا بودن.مریم رفت سمتشون و به شیشه نگاه کرد.سرش رو گذاشت رو
شیشه و آروم محمد رو صدا میکرد و اشک میریخت.😭
رفتم پیشش و در آغوش گرفتمش.... خودم توان ایستادن نداشتم، #اما باید تکیه
گاه مریم میشدم.مریم رو شانه من گریه میکرد.حالشو میتونستم درک کنم.
مدتی گذشت...
✨گفتم خدایا...😭🙏بعد ساکت شدم. گفتم از خدا چی بخوام؟ 😣سلامتی
محمد رو میخواستم ولی آیا این خواستهی محمد هم بود؟😞
#یادحرفم به حانیه افتادم.به خودم گفتم اونقدر خودخواه هستی که بخوای
داداشت بخاطر تو از فیض شهادت محروم بشه؟👣🕊🌷
رفتم پیش امین.یه گوشه تنها ایستاده بود.
-امین😥
نگاهم کرد.گفتم:
_به نظرت برای سلامتی محمد دعا کنم؟
سؤالی نگاهم کرد.گفت:
_چرا دعا نکنی؟؟!!😧
-چون محمد دوست داشت شهید بشه.😞
امین چشمهاشو بست و روشو برگردوند. گفتم:
_امین چکار کنم؟چه دعایی بکنم؟
با مکث گفتم:
_ #خودخواه نیستم که بخوام بخاطر من بمونه ولی اونقدر هم #سخاوتمند
نیستم که برای شهادتش دعا کنم.😭
امین ساکت بود و نگاهم نمیکرد.یه کم ایستادم دیدم جواب نمیده رفتم سرجام
نشستم.✨دعا کردم هر چی خیره پیش بیاد.گفتم 🙏خدایا*هر چی تو
بخوای*.🙏ولی اگه شهید شد صبرشو هم بهمون بده.خدایا به من رحم
کن.😣🙏
اصلا حالم خوب نبود،ولی حواسم به باباومامان و مریم هم بود.علی هم حالش
خوب نبود.تو خودش بود.امین هم مراقب همه بود تا اگه کاری لازم باشه،
انجام بده...
ساعت های سختی رو میگذروندم.سخت ترین ساعت های عمرم.😣میدونستم
بقیه هم مثل من هستن.ساعت ها میگذشت ولی برای ما به اندازه یه عمر بود.
یه دفعه پرستارها و دکتر کنار تخت محمد جمع شدن.بابا و مامان و مریم و
علی و امین سریع رفتن پشت شیشه.😳😨😰من هم میخواستم برم ولی پاهام
توان نداشت.بقیه امیدوار بودن دعاشون مستجاب بشه ولی من میترسیدم از
اینکه دعام مستجاب بشه.سرم تو دستهام بود و هیچی نمیخواستم ببینم و
بشنوم.فقط آروم ذکر میگفتم. احساس کردم کسی کنارم نشست.
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#هرچی_تو_بخوای
پارت صد و پنجاه و نهم
✨گفتم خدایا تو بهتر از هرکسی میدونی چه اتفاقی بیفته بهتره.اگه زنده برگشتن وحید بهتره *هر چی تو بخوای* اگه شهادتش بهتره *هر چی تو
بخوای*.✨
من عاشق وحید بودم..
#خیلی_سخت بود برام ولی #راضی به شهادتش بودم.از خدام بود بهشت
باهاش باشم.من از وحید دل کندم ولی دیگه برای خودم جونی نمونده بود.😣
روزها میگذشت..
ولی فقط روز،شب میشد و شب،روز میشد.به #ظاهر زندگی میکردم.به فاطمه
سادات نگاه میکردم و باهاش حرف میزدم.با پدرومادرخودم و پدرومادروحید
و با همه میگفتم و میخندیدم ولی من مرده بودم و کسی نفهمید.میخندیدم که
#کسی_نفهمه.
دکتر بهم گفته بود دوقلو باردارم...️☺
خوشحال شدم.یادگارهای وحیدم بیشتر میشدن. اینبار دو تا
پسر.خیلی👦 😍دوست داشتم پسرهام هم شبیه پدرشون باشن.️☺
ماهی یکبار حاجی خبر سلامتی وحید رو به ما میداد...حدود سه ماه از رفتن
وحید میگذشت. حاجی بازهم خبر سلامتیش رو برامون آورد.به حاجی گفتم:
_میشه شما پیغام ما رو هم به وحید برسونید؟
گفت:
_نه.ارتباط ما یک طرفه ست.بیشتر از این نمیتونم توضیح بدم.😊
مادروحید خیلی نگران و آشفته بود.😥
میگفت وقتی من و فاطمه سادات میریم
پیشش حالش بهتر میشه.برای همین ما زیاد میرفتیم پیششون.
یه شب آقاجون ما رو رسوند خونه.فاطمه سادات تو ماشین خوابش برد.آقاجون
از وقتی وحید رفت خیلی مراقب من و فاطمه سادات بود.😊
آقاجون گفت:
_زهرا.😒
نگاهش کردم و گفتم:
_جانم😊
-وحید برنمیگرده؟😒😢
چشمهام پر اشک شد.نگاهم کرد.سریع صورتمو برگردوندم تا اشکهامو نبینه.گفت:
_اگه تو دعا کنی برگرده،برمیگرده.😢😒
گفتم:
_من خیلی دوستش دارم ولی #خودخواه نیستم.نمیخوام بخاطر دو روز دنیای
من، #سعادت_ابدی_شهادت نصیبش نشه.😢😊
آقاجون چیزی نگفت ولی از اون شب پیر شدن و شکسته شدنش رو
دیدم.😞😣
بخاطر مادر وحید شوخی میکردم و میخندیدم.یه روز که اونجا
بودیم نجمه سادات،فاطمه سادات رو برد پارک..
داشتم تو اتاق وحید نماز میخوندم و آروم گریه میکردم.🤐😭
وقتی نمازم تمام شد و برگشتم،دیدم مادروحید پشت سرم نشسته و به من نگاه
میکنه... چشمهاش خیس بود.😢 تا دیدمش شرمنده شدم،سرمو انداختم
پایین.😞با امیدواری گفت:
_وحید برمیگرده دیگه،آره؟😢
نمیدونستم چی بگم.اومد نزدیک.گفت:
_تو چکار میکنی که شوهرات شهید میشن؟چی بهشون میگی که آرزو میکنن شهید بشن؟😒😢
آقاجون با ناراحتی گفت:
_راحله! این چه حرفیه؟!!!😒😨
سرم پایین بود.گفتم:
_وحید پسر شماست.شما از بچگی از امام حسین (ع) بهش گفتین.😞شوا یادش دادید مرد باشه. شما از فیض شهادت براش گفتین.😢شما اینجوری #تربیتش کردین.منم بخاطر تربیت خوبی که داشت،بخاطر چیزهای خوبی که
شما بهش یاد دادید عاشقش شدم و باهاش ازدواج کردم.😞
مادروحید با التماس گفت:
_دعا کن برگرده.تو که نمیخوای دوباره تنها
بشی.😢🙏
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)