#هرچی_تو_بخوای
پارت صد و هفتادم
دلم خیلی سوخت.😒به وحید نگاه میکردم. هر دو ساکت بودیم ولی وحید حالش خیلی بد بود.😣😞گفتم:
_خب الان شما چرا ناراحتی؟!!
سؤالی نگاهم کرد.بالبخند گفتم:
_اون الان وضعش از من و شما بهتره. شهادت👣قسمت هرکسی نمیشه..
با شیطنت گفتم:
_شما که بهتر میدونی دیگه.😉
با دست به خودش اشاره کردم و گفتم:
_بعضی ها تا یک قدمی ش میرن،حتی پاشون هم شهید میشه ولی خودشون شهید نمیشن.️☺
لبخندی زد و گفت:
_این الان دلداری دادنته؟!!😒😊
خنده م گرفت.گفتم:
_من حالم بده..چه انتظاری از من داری؟ الان دلداری دادنم نمیاد.😜پاشو برو بیرون، مریض میشی.😁
وحید بلند خندید.😂دلم آروم شد.
سه ماه گذشت..
وحید هنوز هم خیلی کم میومد خونه. حتی چند روز یکبار تماس
میگرفت.😕تولد پسرها نزدیک بود.️☺🎂منتظر بودم وحید تماس بگیره تا
ازش بپرسم میتونه بیاد که جشن بگیریم یا نه.
چند روز گذشت تا وحید تماس گرفت. چهار روز به تولد مونده بود.گفت:
_خیلی خوبه،منم روز قبلش میام کمکت.
خوشحال شدم.😍👏
دست به کار شدم.تزیین خونه و دعوت مهمان ها و خرید هدیه و سفارش کیک
و کارهای دیگه وقتم رو پر کرده بود.😇بچه ها هم خوشحال بودن.حتی سیدمحمد و سیدمهدی هم که نمیدونستن تولد یعنی چی،خوشحال بودن.️☺
روز قبل تولد شد ولی وحید نیومد.وحید هیچ وقت بدقول نبود.نگران شدم.😥
آخرشب وقتی بچه ها رو خوابوندم، گوشیمو برداشتم که با وحید تماس بگیرم..
ولی وقتی ساعت رو دیدم،منصرف شدم. #نگرانش بودم. #نماز خوندم و
براش #دعا کردم.
ظهر روز تولد شد ولی هنوز وحید نیومده بود.😌🙁چند بار باهاش تماس گرفتم ولی جواب نمیداد.مهمان ها برای شام میومدن.مادروحید و نجمه سادات
از بعدازظهر اومدن کمکم.مامان هم اومده بود..
شب شد و همه مهمان ها اومده بودن.
باباومامان،آقاجون و مادروحید،نرگس سادات و شوهرش و بچه ش،نجمه سادات هم عقد بود با شوهرش،علی و اسماء،محمد و مریم هم با بچه هاشون مهمان های ما بودن.
بچه ها حسابی بازی و سروصدا میکردن. منم خیلی نگران بودم ولی طبق
معمول اینجور مواقع بیشتر شوخی میکردم.
آقاجون گفت:
_وحید میاد؟😕
گفتم:
_گفته بود میاد ولی فکر کنم کاری براش پیش اومده.😊
محمد رو صدا کردم تو اتاق.بهش گفتم:
_اگه کسی از همکارهای وحید رو میشناسی بهش زنگ بزن تا مطمئن بشم وحید حالش خوبه.
محمد تعجب کرد.گفت:
_چرا نگرانی؟!!😟
-قول داده بود میاد.قرار بود دیروز بیاد.هیچ وقت بد قولی نمیکرد.هرچی باهاش تماس میگیرم جواب نمیده.😥
محمد تعجب کرد.فقط به من نگاه میکرد. گفتم:
_چرا نگاه میکنی زنگ بزن.😐
همونجوری که به من نگاه میکرد گوشیشو از جیبش درآورد.با یکی تماس
گرفت،جواب نداد.با یکی دیگه تماس گرفت،اونم جواب نداد.😑مامان اومد تو
اتاق.گفت:
_شما چرا نمیاین بیرون؟
لبخند زدم و رفتم بیرون.به محمد اشاره کردم زنگ بزن.بعد نیم ساعت محمد
اومد بیرون.گفت:
_بعضی ها جواب ندادن.بعضی ها هم گفتن چند روزه ازش خبر ندارن.
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#آرامش
#دعا
#پای_درس_بزرگان
مادربزرگم همیشه میگفت:
دعا کن ولی اصرار نکن، خدا اگه واست خواسته باشه هیچکس جلودارش نیست!
از دعا کردن دست نکش رفیق...
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)