#هرچی_تو_بخوای
پارت نود و پنجم
سرشو برگردوند سمت من.هر دو مون از دیدن همدیگه تعجب کردیم.😳😳
خانم موحد بود.رسمی سلام کردم.😊لبخند زد و بامهربانی جواب داد.پشت
سرش دخترهاش بودن.با اونا هم سلام و احوالپرسی کردم.😊😊بعد آقای
موحد وارد شد.
زینب از دیدنش خیلی ذوق کرد.👧😍آقای موحد بغلش کرد و با هاش
صحبت میکرد.بعد سر به زیر و با احترام با محیا احوالپرسی کرد.از سکوت
مادر و خواهرهاش تعجب کرد.وقتی متوجه من شد،تعجبش بیشتر شد.
من #اصلا نگاهش نمیکردم.خیلی #رسمی گفتم:
_سلام.
آقای موحد هم #رسمی جواب داد.محیا به همه تعارف کرد که بشینیم.خانم
موحد و دخترهاش و من نشستیم.آقای موحد که زینب هنوز بغلش بود،به محیا
گفت:
_اگه اشکالی نداره من و زینب بریم تو اتاق زینب.️☺
محیا گفت:
_مشکلی نیست،بفرمایید.
آقای موحد با زینب رفت تو اتاق.خانم موحد از حال مامان پرسید.منم با احترام
ولی رسمی جواب دادم.بعد با محیا احوالپرسی میکرد.محیا خواست بره
چایی️☕ بیاره،گفتم:
_شما پیش مهمان هات باش،من میارم.😊
درواقع میخواستم از نگاه های خانم موحد خلاص بشم.😬🙈به همه چایی
دادم.خودم هم برداشتم.
دو تا چایی تو سینی موند.️☕️☕برای آقای موحد و زینب بود.سینی رو روی میز گذاشتم و خودم نشستم؛بی هیچ حرفی.خانم موحد لبخندی زد و سینی رو
برداشت و رفت تو اتاق. بعد چند دقیقه اومد بیرون.با محیا صحبت میکردن و
منم ساکت بودم.
خیلی نگذشت که صدای خنده و جیغ زینب بلند شد و با هیجان داد میزد....
صدای خنده ی آقای موحد هم میومد.همه خندیدن. 😁😃😄😀ولی من
ساکت بودم و تو دلم با خدا حرف میزدم.😊✨
🙏خدایا این بنده ت آدم خوبیه...
حقشه با کسی ازدواج کنه که دوستش داشته باشه..ولی من نمیخوام دوستش
داشته
باشم..🙏🙁
بلند شدم و خداحافظی کردم و رفتم خونه.
فرداش محیا باهام تماس گرفت که برم پیشش.
بهم گفت:
_دوست محسن که بهت گفتم خیلی به من کمک کرد،آقای موحد بود.هروقت بتونه با مادر و خواهراش میاد دیدن زینب.😊زینب خیلی دوستش داره.آقای موحد انصافا آدم خیلی خوبیه...
دیروز از نگاه های مادرش به تو قضیه رو فهمیدم. بالبخند نگاهم کرد و به
شوخی گفت:
_خیلی دیوونه ای.پسر به این خوبی.باید از خدات هم باشه.😁😌
چشمهام پر اشک شد.😔😢سرمو انداختم پایین.محیا ناراحت گفت:
_میفهمم چه حالی داری..😒میگن خاک سرده ولی برای ما اینجوری نیست..
هرروزی که میگذره بیشتر دلم برای محسن تنگ میشه..وقتی به اینکه دیگه نمیبینمش فکر میکنم دلم میخواد بمیرم..
😣گاهی چشمهامو میبندم،دلم میخواد
وقتی بازش میکنم ببینم که محسن اینجا نشسته و به من نگاه میکنه.ولی هربار میبینم که نیست و جای خالیش هست... 👈اونایی که میگفتن بخاطر پول میره
نمیفهمن😐 که من حاضرم #تمام_اموال خودم و همه ی آدمهای روی زمین
رو بدم تا فقط یکبار وقتی چشمهامو باز میکنم ببینم اینجا نشسته و جاش خالی
نباشه..
محسن دوست نداشت تنها سوار تاکسی بشم.می گفت نمیخوام مرد
نامحرم کنارت بشینه.😢😠✋ الان تاکسی میبینم یاد محسن میفتم.
غذا درست میکنم یادش میفتم.😔زینب رو پارک میبرم یادش
میفتم.👧😭زینب شبیه باباشه،به زینب نگاه میکنم یادش میفتم.😢😔
هرجای خونه رو نگاه میکنم یادش میفتم..لحظه ای نیست که یادش
نباشم.😭💖
با گریه حرف میزد.منم اشک میریختم.😢😭
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
•🇮🇷 نَـسْلِجَدیــٖـدِاِنْقِلـٰابْ 🇵🇸•
#هرچی_تو_بخوای پارت صدم _امین بهم گفته بود اگه یه روزی زهرا اومد پیشت و ازت اجازه خواستازدواج کن
#هرچی_تو_بخوای
پارت صد و یکم
داداش،خیالت راحت.این زهرا دیگه اون زهرای #سابق_نیست که تو سختی
ها کم بیاره.😊👌
خیالش راحت نبود.بعد شهادت امین بیشترین کسی که اذیت شده بود علی بود.😒 میفهمیدمش.خیلی وقت ها با خودم گفتم کاش پیش علی اونجوری گریه
نمیکردم.
وقتی جواب مثبت منو به خانواده ی موحد گفتن، وحید مأموریت بود...
تو اولین فرصت باهام تماس گرفت. #رسمی گفت:
_سلام
منم #رسمی جواب میدادم:
_سلام
نمیدونست چی بگه.منم نمیدونستم.بعد از سکوت طولانی گفت:
_مادرم گفت جواب شما مثبته...درسته؟
-درسته.
-نمیدونم چی بگم...ممنونم.
-کی برمیگردید؟
خندید و گفت:
_این سؤالا چه زود شروع شد... احتمالا چهار روز دیگه.😁
-موفق باشید.خداحافظ.
-خانم روشن
-بفرمایید.
-واقعا ممنوم.خداحافظ.
سریع قطع کرد....😅🙈
خانواده موحد قرار بود شب برای صحبت های آخر بیان...️☺
من تا ظهر بیرون کار داشتم.باماشین برمیگشتم خونه،سر راه رفتم سوپرمارکت. فروشنده خانم بود و با مردی که ظاهرا مشتری بود،بحث شدید لفظی داشتن.😕😟
چیزهایی که میخواستم بخرم،برداشتم. صبر کردم مشکلشون حل بشه تا پول
بدم و برم.از فریادهاشون متوجه شدم حق با خانم فروشنده ست و مرد داره
زور میگه.😐اما دخالت نکردم تا خودشون مشکلشون رو حل کنن.👌خانمه
رو به من گفت:
_شما بگو حق با کیه؟😠☝
اون آقا هم منتظر حرف من بود.دوست نداشتم تو بحثشون وارد بشم ولی وقتی
خودشون خواستن دخالت کردم.گفتم:
_حق با شماست.ایشون اشتباه میکنن.
آقا عصبانی شد... سر من داد میزد.😠🗣با آرامش گفتم:
_چرا داد میزنی.فکر میکنی حق با شماست؟ خب برو شکایت کن.داد زدن
نداره.
با فریاد گفت:
_من خودم حق خودمو میگیرم.😡
هرچی از دهانش دراومد به من گفت.من با آرامش حرف میزدم ولی اون
عصبی تر میشد.😡بهم حمله کرد اما من از مغازه رفتم بیرون.🚶♂نمیخواستم
باهاش درگیر بشم.مرده دوباره حمله کرد.
منم بسم الله گفتم و از خودم دفاع کردم.😠👊دستش شکست.گفتم:
_اشتباه کردی با من درافتادی.من حرف زور تو گوشم نمیره.چه به خودم زور
بگن چه به کس دیگه ای،من جلوی حرف زور می ایستم.✋
خانمه زنگ زده بود به پلیس..📲🚔
پلیس هم اومد.براشون توضیح دادم چه اتفاقی افتاده.آمبولانس اومد مرده رو جمع کرد و برد.
منم راهی کلانتری شدم...
من همه چیز رو توضیح دادم ولی چون فقط یه خانم شاهد بود،حرفمو قبول
نکردن.😐اون مرده هم ازم شکایت کرد و دیه میخواست.منم گفتم:
_مقصر نیستم و دیه نمیدم.😕
تو راهروی کلانتری دستبند⛓ به دست نشسته بودم و فکر میکردم که چرا
همین امروز باید اینجوری بشه.😔
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)