#هرچی_تو_بخوای
پارت پنجاه و سوم
-آفرین.
رفتم رو به روش نشستم.یه جعبه کوچیک از کیفم درآوردم و گرفتم جلوش.
-این چی هست؟👀🎁
-بازش کن.
وقتی بازش کرد،لبخند عمیقی زد.انگشتر عقیقی که بهم هدیه داده بود؛با ارزش
ترین یادگاری مادرش.
دست راستمو بردم جلوش که خودش تو انگشتم بذاره.💍لبخندی زد و به
انگشتم کرد.دست هامو کنار هم گذاشتم و به حلقه و انگشتر با ارزشم نگاه
میکردم.لبخند زدم.💍هردو برام با ارزش بودن.امین نگاهم میکرد و لبخند
میزد.
بلند شد و گفت:
_بریم پیش بابام.👣🌷
اما من نشسته بودم.به سنگ مزار نگاه کردم و تو دلم به مادر امین گفتم...
کاش زندگی منم شبیه زندگی شما باشه،شما بعد شهادت همسرتون دیگه تو این
دنیا نموندین.😒کاش خدا به من رحم کنه و وقتی امین شهید میشه،من قبلش تو
این دنیا نباشم. #شهادت امین، #امتحان خیلی سختیه برای من.😔
رفتیم پیش پدرش.رو به روم نشست.بعد خوندن فاتحه و قرآن،به من نگاه
کرد.یه جعبه دیگه از کیفم درآوردم و بهش دادم.گفت:
_همه جواهراتت رو آوردی اینجا دستت کنم؟!😁
لبخند زدم و گفتم:
_بازش کن.️☺
وقتی بازش کرد،اول یه کم فقط نگاهش کرد.بعد به من نگاه کرد و لبخند زد.یه
انگشتر عقیق شبیه انگشتر عقیق مادرش ولی مردانه،سفارش داده بودم براش
درست کنن.😌💍
دستشو برد از جعبه درش بیاره،باجدیت گفتم:
_بهش دست نزن.😠
باتعجب نگاهم کرد.
-مگه مال من نیست؟!!😳
جعبه رو ازش گرفتم.انگشتر رو از جعبه درآوردم،بالبخند جوری گرفتم جلوش
که فهمید میخوام خودم دستش کنم.😍لبخند زد و دستشو آورد جلو.خیلی به
دستش میومد.با حالت شوخی دو تا دستشو آورد بالا و به حلقه و انگشترش
نگاه میکرد؛مثل کاری که من کرده بودم.️☺🙈
نماز مغرب رو همونجا خوندیم.✨✨
بعد منو به رستوران برد و اولین شام باهم بودنمون رو خوردیم...😋😋
من با شوخی و محبت باهاش حرف میزدم.امین هم میخندید.😁☺
بعد شام منو رسوند خونه مون.
از ماشین که پیاده شدم،زدم به شیشه.شیشه ی ماشین رو پایین داد...
سرمو بردم تو ماشین و گفتم:
_امروزم با تو خیلی خوب بود.😊
صاف تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم:
_امین️☺
بامهربونی تمام گفت:
_جان امین😍
لبخند عمیقی زدم و گفتم:
_عاشقتم امین،خیلی.️☺😍
بالبخند گفت:
_ما بیشتر.😉
اون روزها همه مشغول تدارک سفره هفت سین بودن....
ولی من و امین فارغ از دنیا و این چیزها بودیم.وقتی باهم بودیم طوری رفتار
میکردیم که انگار قرار نیست دیگه امین بره سوریه.هر دو بهش فکر میکردیم
ولی تو #رفتارمون مراقب بودیم.😇😌
تحویل سال نزدیک بود.به امین گفتم:
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)