#هرچی_تو_بخوای
پارت نود و هفتم
اصلا دلم نمیخواست باهاش رو به رو بشم ولی چاره ای هم نبود.😕
قبل اومدن مهمان ها،بابا اومد تو اتاقم و گفت:
_زهرا جان،هنوز هم وقت میخوای برای فکر کردن؟ الان ده ماهه که منتظر
جواب تو هستیم.اگه باز هم زمان نیاز داری،باز هم صبر میکنیم.😊
با خودم فکر کردم درسته که دوستش دارم ولی افکاری که تو سرم هست هم
نمیتونم نادیده بگیرم.😕😥گفتم:
_باز هم #زمان نیاز دارم.😕
بابا گفت باشه و رفت.
تو دلم غوغا بود.🌊💖نماز خوندم تا آروم بشم.💖از خدا خواستم کمکم کنه.💖
مهمان ها رسیده بودن...
اون شب نه علی بود،نه محمد.مادر وحید گفت کنارش بشینم.😊
صحبت خواستگاری شد...
#اصلا به وحید نگاه نمیکردم.حالا که میدونستم احساساتم قویه نمیخواستم نگاهش کنم که مبادا نگاهم نگاه حرامی باشه.🙈لحظات سختی بود برام.مدام
از خدا کمک میخواستم.کاش میتونستم نماز بخونم.
تازه فهمیدم چرا وحید اون شب تو ماشین قرآن گذاشته بود،حتما حالش مثل
الان من بود.😅🙊
تو همین افکار بودم که متوجه شدم صدام میکنن....
جا خوردم.گفتم:
_بله😳
همه خندیدن... 😁😃😄😀با تعجب نگاهشون میکردم.
مادروحید گفت:
_داشتیم صحبت میکردیم که پدرتون اجازه بدن با وحید صحبت کنی.آقای
روشن گفتن هر چی زهرا بگه.بعد من از شما پرسیدم موافقی؟شما گفتی
بله.خب به سلامتی بله رو گرفتیم.😊
بعد خندید.😄
از خجالت سرخ شدم.️☺🙈سرمو انداختم پایین و هیچی نگفتم.بابا گفت:
_زهرا جان.حرفی هست که بخوای الان به آقاوحید بگی؟😊
با خودم گفتم الان وقت خوبیه...
برو تکلیف خودتو معلوم کن.ولی الان حالم برای صحبت مساعد نیست.😕گفتم:
_فعلا نه.
پدر وحید که سردار نیروی انتظامی و رئیس یکی از کلانتری ها بود،گفت:
_دخترم عجله نکن.تا هر وقت صلاح دیدی فکر کن.ما که این همه سال برای ازدواج وحید صبر کردیم،باز هم صبر میکنیم.گرچه دلمون میخواد شما زودتر افتخار بدید و عروس ما باشید ولی این وصلت با اطمینان باشه بهتره تا اینکه زودتر باشه.😊
مادروحید هم تأیید کرد و بعد یه کم صحبت دیگه،رفتن...
بعد ایام عید وقت پرسیدن سؤالام بود.👌 نمیخواستم بیشتر از این ذهنم مشغول
باشه.ولی از حرفهای بابا و محمد فهمیدم وحید مأموریته و یک ماه دیگه برمیگرده.
بعد از یک ماه از بابا اجازه گرفتم️☝ که با وحید قرار بذارم.بابا هم اجازه داد
هم شماره ش رو بهم داد.
تماس گرفتم.شماره مو نداشت.اولش منو نشناخت.
-بله
-آقای موحد؟
-خودم هستم.بفرمایید.
-سلا
-سلام،امرتون؟
-زهرا روشن هستم.
سکوت کرد.بعد مدتی گفت:
_چند لحظه صبر کنید.
بعد به اون طرف گفت:
_الان برمیگردم..
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)