•🇮🇷 نَـسْلِجَدیــٖـدِاِنْقِلـٰابْ 🇵🇸•
#هرچی_تو_بخوای پارت شصتم -میخوام اینبار قصد قربت کنم.😉 لبخندی زد و گفت: _دیوانه😅😍 -تازه منو ش
#هرچی_تو_بخوای
پارت شصت و یکم
دوباره خندیدیم.با اشک چشم😢😁😃
میخندیدیم.نگاهی به ساعت کردم،ساعت هشت و نیم بود.
قلبم داشت می ایستاد.رد نگاهمو گرفت. به ساعت نگاهی کرد و بعد به
من.😍😢
بغلم کرد و گفت:
_خداحافظی با خانواده م خیلی طول میکشه. دیگه بهتره بریم بیرون.😢😊
دلم میخواست زمان متوقف بشه.به ثانیه شمار ساعت نگاه میکردم...
چقدر تند میرفت.انگار برای جدایی ما عجله داشت.بدون اینکه منو از خودش
جدا کنه گفت:
_بریم؟😞😢
فهمیدم تا من نخوام نمیره.بخاطر همین سکوت کردم تا بیشتر داشته باشمش.
دوباره گفت:
_زهرا جان،به منم رحم کن...بریم؟😢😣
با مکث ازش جدا شدم.بدون اینکه نگاهش کنم رفتم کنار.گفتم:
_تو برو.منم میام.😢😞
سریع وسایلشو برداشت که از اتاق بره بیرون. جلوی در برگشت سمت من.
ولی من پشتم بهش بود.نمیتونستم برگردم و نگاهش کنم...
امین هم حالش بهتر از من نبود.رفت بیرون و در و درو بست.😣
تا درو بست روی زانو هام افتادم...😔😭
دلم میخواست بلند گریه کنم.ولی جلوی دهانم رو محکم گرفتم که صدایی ازش
در نیاد.🤐😭
به ساعت نگاه کردم.
نه و پنج دقیقه بود.کی اینقدر زود گذشت.سریع بلند شدم.اشکهامو پاک
کردم. روسری و چادرمو مرتب کردم.تو آینه نگاهی به خودم کردم.چشمهام
قرمز بود ولی لبخند زورکی زدم و رفتم تو هال.😣😊
امین داشت با مردهای خانواده ش خداحافظی میکرد.تا چشمش به من افتاد
لبخند زد... 😍
فهمیدم منتظرم بوده.خداحافظی با عمه ها و خاله ش و حانیه خیلی طول کشید.
ساعت ده شد.صدای زنگ در اومد.همه فکر کردن اومدن دنبال امین،ناراحت
تر شدن.امین به من نگاه کرد.گفتم:
_پدرومادرم هستن.😊
امین خوشحال شد.😀سریع رفت درو باز کرد. علی و محمد و اسماء و مریم
هم بودن...
امین،علی و محمد رو هم در آغوش گرفت و نزدیک گوششون چیزهایی
گفت...🤗😊
بعد رفت سراغ مامان.مثل پسری که با مادرش خداحافظی میکنه از مامان
خداحافظی کرد و دست مامان رو بوسید.☺افراد خانواده ی امین از این
رفتارش تعجب کردن.😳😕بعد مامان رفت پیش بابا.
با بابا هم مثل پسری که با پدرش خداحافظی میکنه،خداحافظی کرد و دستشو
بوسید😘 و نزدیک گوش بابا چیزی گفت.
برگشت سمت من که صدای ماشین اومد...
بازهم شوخی خدا.. تا به من رسید. ماشین هم اومد.وقتی به من نزدیک
شد،خانواده ی من رفتن پیش خانواده ی امین که با هم سلام و احوالپرسی کنن.
بخاطر همین تا حدی بقیه حواسشون به من و امین نبود.
امین به چشمهای من نگاه کرد و آروم گفت:😍😊
_زهرا، وقتی میخواستم با تو ازدواج کنم حتی فکرشم نمیکردم زندگی با تو
اینقدر #خوب و #شیرین باشه.تمام لحظه هایی که با تو بودم برام شیرین و
دلپذیر بود.ازت ممنونم برای همه چی..
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)