#هرچی_تو_بخوای
پارت هشتاد و ششم
ولی من دوست نداشتم هدیهشو قبول کنم.وقتی دید نمیگیرم،روی میز گذاشت و رفت سر جای خودش
نشست. هیچکس حتی بچه ها هم نگفتن که بازش کنم.😐😒
بعد از شام آقای موحد رفت...
تمام مدت فقط بابا و محمد باهاش صحبت میکردن.
وقتی همه رفتن،منم رفتم تو اتاقم. ناراحت بودم.😔میخواستم نماز بخونم. بعد
نماز روی سجاده نشسته بودم.بابا اومد تو اتاق.به #احترام بابا #ایستادم.
هدیه
ی آقای موحد رو روی میز تحریرم گذاشت.بابغض گفتم:
_چرا بابا؟!😢
بابا چیزی نگفت و رفت.
فردای اون شب بیرون بودم...
بابا با من تماس گرفت و گفت برم مزار امین.وقتی رسیدم،بابا کنار مزار امین نشسته بود.ناراحت بودم.😒 سلام کردم و رو به روش نشستم.بعد از اینکه
برای امین فاتحه خوندم،
بابا گفت:
_تا حالا هیچ وقت بهت نگفتم با کی ازدواج کن،با کی ازدواج نکن.فقط بهت میگفتم بذار بیان خواستگاری،بشناس شون،اگه خوشت نیومد بگو نه،درسته؟☝
گفتم:
_درسته.😔
-ولی بهت گفتم وحید پسر خوبیه.میتونه خوشبختت کنه.بهت توصیه کردم
باهاش ازدواج کنی.کمکت کردم بشناسیش، درسته؟️☝
-درسته.😔
-ولی تو گفتی جز امین نمیخوای به کس دیگه ای فکر کنی،درسته؟️☝
-درسته.😔
به مزار امین نگاه کرد.گفت:
_دیدی امین.من هر کاری از دستم بر میومد کردم که به خواسته تو عمل کرده باشم.😒خودش نمیخواد.نمیتونم مجبورش کنم.خودت میدونی و زهرا.😒لحن بابا ناراحت بود.
همیشه برام #مهم بود باباومامان رو ناراحت نکنم.اشکم جاری شد.گفتم:
_بابا!!😭
نگاهم کرد.چند دقیقه نگاهم کرد.بعد به مزار امین نگاه کرد و گفت:
_بار سنگینی رو دوشم گذاشتی.😒
گفتم:
_من بار سنگینی هستم برای شما؟!!😭😥
گفت:
_امین دو روز قبل از شهادتش با من تماس گرفت،گفت هر وقت خواستگار خوبی برای زهرا اومد که میدونستید خوشبختش میکنه،به زهرا کمک کنید تا باهاش ازدواج کنه......😒
کار وحید #سخته، #خطرناکه،ولی خودش
مرده.میتونه #خوشبختت کنه.ولی تو #نمیخوای حتی بهش فکر کنی... زهرا..
دخترم..من #درکت میکنم.میفهمم چه حالی داری.من میشناسمت.تو وقتی به
یکی دل ببندی دیگه ازش دل نمیکنی مگه اینکه عمدا گناهی مرتکب بشه.منم
نمیگم از امین دل بکن.تو قلبت اونقدر بزرگ هست که بتونی کس دیگه ای رو
هم دوست داشته باشی.😒❣
-بابا..شما که میدونید....😢😥
-آره..من میدونم..تو برگشتی بخاطر امین..ولی زندگی کن بخاطر خودت،نه من،نه مادرت،نه امین..بخاطر خودت... بذار کسی که بهت آرامش میده کنارت
باشه،نه تو خیال و خاطراتت.😒
بابا رفت.من موندم و امین...😢👣
امینی که تو خیالم بود،امینی که تو خاطراتم بود.ولی من به این خیال و
خاطرات دل خوش بودم.خیلی گریه کردم.😭😣
به امین گفتم دلم برات تنگ شده..😭زندگی بدون تو خیلی خیلی سخت تر از
اون چیزیه که فکر میکردم....😭من نمیخوام باباومامان ازم ناراحت باشن..
نمیخوام بخاطر من ناراحت باشن.. امین..خودت یه کاری کن بدون دلخوری
تمومش کنن...😭من فقط تو رو میخوام.. این حرفها ناراحتم میکنه...قبلا که ناراحت نبودن من برات مهم بود...یه کاریش بکن امین.😭
دو هفته بعد مادر آقای موحد اومد خونه مون..
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
•🇮🇷 نَـسْلِجَدیــٖـدِاِنْقِلـٰابْ 🇵🇸•
#هرچی_تو_بخوای پارت صد و پنجاهم ما مجبور بودیم خونه بابا زندگی کنیم ولی #تنهاترازهمیشه بودیم...
#هرچی_تو_بخوای
پارت صد و پنجاه و یکم
محمد حتی برای اینکه با وحید رو به رو نشه به یه بخش دیگه انتقالی گرفته بود.بهش گفتم:
_من تا حالا تو زندگیم خیلی #امتحان شدم.ولی هیچکدوم به اندازه این امتحانی
که الان دارم برام #سخت نبود.همیشه راه درست برام روشن بود.اما الان
واضح نیست برام..
دلم میگه قید خواهر و برادری رو بزنم.عقلم میگه بخاطر وحید این کارو نکنم.خدا میگه #بخاطرمن این کارو نکن...
محمدنگاهم کرد.
-وحید از اینکه منو تنها گذاشتی ناراحته.از اینکه بخاطر اون تنهام گذاشتی
اذیت میشه.خودت خوب میدونی من همیشه نسبت به تو چه حسی داشتم ولی
اگه بخوای وحید اذیت کنی تا جایی که خدا بهم اجازه بده قید خواهر و برادری
رو میزنم.
بلند شدم.گفتم:
_اگه #خدا برات مهمه تو رفتارت تجدید نظر کن.اگه #دلت برات مهمه
که...خودت میدونی. دیگه اون دل برای من #مهم نیست.
از اون به بعد بیشتر میومدن خونه بابا ولی وقتهایی که وحید مأموریت بود...
وقتی میرفتیم خونه آقاجون وحید خوشحال بود.ولی وقتی میرفتیم خونه خودمون یا خونه بابا ناراحت بود ولی به روی خودش نمیاورد.به وحید گفتم:
_بریم خونه آقاجون زندگی کنیم.
وحید منظورمو فهمید.گفت:
_الان حداقل وقتی من نیستم برادرهاتو میبینی. بریم خونه آقاجون کلا ازشون جدا میشی.
تنهایی من،وحید رو ناراحت میکرد،ناراحتی وحید،منو.😣😞
وحید مأموریت بود و قرار بود دو روز دیگه برگرده...
همه خونه بابا جمع بودیم.گرچه درواقع ناراحت بودم ولی به ظاهر خوشحال بودم و شوخی میکردم.همه تو حال بودیم که زنگ در زده شد.وحید بود.من همیشه بهش میگفتم که مثال امشب همه خونه بابا هستیم ولی اینبار بهش نگفته
بودم..
وحید خبر نداشت بقیه هم هستن.بالبخند و مهربانی اومد تو حیاط.من روی
ایوان بودم. گفت:
کلید نداشتم.زنگ در پشتی رو زدم جواب ندادی گفتم احتمالا اینجایی.️☺
مثل همیشه از دیدن وحید خوشحال شدم. همونجوری که باهم صحبت میکردیم
و میخندیدیم وارد خونه شدیم.️☺😍وحید وقتی بقیه رو دید خیلی خوشحال
شد.باباومامان بامهربانی اومدن جلو و با وحید سلام و احوالپرسی کردن.
بعد بچه ها با ذوق دورش جمع شدن و عمو عمو میکردن.👧👦وحید هم رو زانو نشسته بود و بامهربانی باهاشون صحبت میکرد.اسماء و مریم هم بهش سلام کردن.
علی بلند شد و سلام کرد،بعد دوباره نشست و خودشو با پسرش،امیررضا که پنج ماهش بود،سرگرم کرد..
محمد هم همونجوری نشسته خیلی سرد سلام کرد.
من از رفتار علی و محمد ناراحت شدم..😒😒
وحید یه کم نگاهشون کرد،بعد بالبخند به من نگاه کرد.رفت پیش علی و
بامهربانی امیررضا رو بغل کرد و باهاش صحبت میکرد..
بعد امیررضا رو به مامان داد و دوباره جلوی علی ایستاد.بامهربانی بلندش
کرد و بغلش کرد.آروم چیزی تو گوش علی گفت که علی هم وحید رو بغل
کرد..🤗
مدتی گذشت.وحید از علی جدا شد و جلوی محمد ایستاد.محمد به وحید نگاه هم
نمیکرد.
وحید با شوخی بهش گفت:
_قبلنا پسر خوبی بودی.😄
بالبخند گفتم:
_از وقتی چاق شده اخلاقش هم بد شده.😁
همه خندیدن...😅😬😄😃😂
وحید،محمد هم بلند کرد و بغلش کرد.با محمد هم آروم حرف میزد.خیلی
صحبت کرد.بالاخره محمد هم لبخند غمگینی زد و بغلش کرد..
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
18.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#مهم #مهم
آقای خامنهای برای این ملت و مملکت چیکار کرده؟
بود و نبودشون چه فرقی به حال مردم داره؟
#پاسخ_در_کلیپ
در پخش این کلیپ مهم،کوشا باشید✅
🚨#مهم
⚠️ملت عزیز ایران
به درخواست #وزارت_دفاع در ساعات آینده کشور ما لحظات حساسى را تجربه خواهد كرد.
از شما خواهشمندیم از گرفتن عکس یا ویدئو از تجهیزات نظامی در خیابان ها و اماكن نظامى در سراسر کشور خودداری کنید.
┏━━ • ┈┈ 🇮🇷
☫@nasle_jadideh_Englab☫
┗━━━━━━━━━━━━━ • ┈┈