#هرچی_تو_بخوای
پارت هشتم
از نگاه مستقیم و بی حیایش سرمو انداختم😔 پایین و گفتم:
_من دوست ندارم جایی جز ایران🇮🇷 زندگی کنم... از نظر من ادامه ی این
بحث بی فایده ست.😐
بلند شدم،چند قدم رفتم که گفت:
_حالا چرا اینقدر زود میخوای تمومش کنی؟شاید بتونی راضیم کنی که بخاطر
تو ایران بمونم.😏
از لحن صحبت کردنش خیلی بیشتر بدم اومد تا فعل مفردی که استفاده
میکرد..😑
برگشتم سمتش و جوری که آب پاکی رو بریزم روی دستش گفتم:
_من اصلا اصراری برای موندن شما ندارم.اصلا برام مهم نیست ایران بمونید
یا نمونید.جواب من به شما منفیه.️☝
-اونوقت به چه دلیل؟ما که هنوز درمورد هیچی حرفی نزدیم😐
-لازم نیست که آدم...😕
-حالا چرا نمیشینی؟😕
با دست به کنارش روی تخت اشاره کرد و گفت:بیا بشین.
ولی من روی پله نشستم و بدون اینکه نگاهش کنم،گفتم:
_نیاز نیست آدم همه چیز رو بگه،خیلی چیزها با رفتار مشخص میشه.
-الان از رفتار من چی مشخص شده که اونجوری میخواستی ازم فرار
کنی؟😐
نمیخواستم بحث به اونجایی که اون میخواست کشیده بشه،فقط میخواستم این
گفتگو یه کم بیشتر طول بکشه که نگن بی دلیل میگم نه.
گفتم:
_چرا اومدید خواستگاری من؟😕
بالبخندی که یعنی من فهمیدم میخوای بحث روعوض کنی گفت:
_خانواده م مخصوصا مادرم اونقدر ازت تعریف کردن که به مادرم گفتم یه
جوری میگی انگار فرشته ست.مادرم گفت واقعا فرشته ست.منم ترغیب شدم
ببینم این فرشته کی هست.😊
سکوت کرد که چیزی بگم...
متوجه نگاه سنگینش شدم ولی من سرمو بالا نیاوردم که نگاهشو نبینم.
خودش ادامه داد:
_ولی وقتی دیدمت و الان که اینجایی فهمیدم مادرم کم تعریف کرده ازت.😊
تو دلم گفتم
✨خدا جونم!!!😒🙏
چرا اینقدر بامن شوخی میکنی؟😔به فکر من نیستی مگه؟😔آخه چرا پسری
مثل سهیل باید بخواد که همسری مثل من داشته باشه؟😔قطعا دخترهایی دور
و برش هستن که آرزوی همسری سهیل رو داشته باشن.چرا بین اون دخترهای
رنگارنگ سهیل باید منو بخواد؟...😔😞
یاد اون جمله ی معروف افتادم؛
✨کسی که محبت خدا رو داشته باشه،خدا محبت اون بنده شو به دل همه می
اندازه...✨خب خداجون من چکار کنم؟😞عاشق تو نباشم که کسی عاشق من
نشه؟😔خوبه؟😞
تو همین افکاربودم که سهیل گفت:
_تو چیزی نمیخوای بگی؟
-الان مثلا شما چی دیدین که متوجه شدین تعریف های مادرتون درسته؟
-مثلا #نگاهت . دختری که به هر پسری نگاه نمیکنه یعنی در آینده #فقط به
همسرش نگاه میکنه.زنی که فقط به همسرش نگاه کنه دیگه مقایسه نمیکنه و
همسرش رو #بهترین میدونه.
دختری که به هر پسری نگاه بیجا نمیکنه #لایق این هست که با پسری ازدواج
کنه که اون هم به نامحرم نگاه بیجا نکنه😊👌
ادامه دارد ...
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#هرچی_تو_بخوای
پارت هشتاد و نهم
آره.آره.آره.😢
-پس چرا دخترت پیشت نیست؟ الان کجاست؟داره چکار میکنه؟گریه
میکنه؟بهونه تو نمیگیره؟😊
بلند گفت:
_بسه دیگه.😣
بامحبت نگاهش کردم.
-مطمئن باش #خدا حواسش بهت هست.مطمئن باش #خدا داره #نگاهت میکنه.مطمئن باش خدا #کمکت میکنه.😊شاید همین دور بودن از بچه ت
کمک خدا باشه برای #قوی_ترشدن تو...به نظرت #خدا دوست داره تو برای عزاداری شوهرت #چطوری باشی؟
مدتی فکر کرد.بعد گفت:
_ #قوی و #محکم و #قاطع که همه از ظاهرم بفهمن #حق با کیه...مثل
🌸حضرت زینب(س) 🌸تو مجلس یزید.
با لبخند نگاهش کردم....
واقعا آدم بزرگیه.برمیگشتم خونه.با خودم و خدا حرف میزدم.
✨خدایا چی میخواستی به من بگی که این بنده تو نشانم دادی؟..🤔😧
✨میخوای من چطوری باشم؟..منکه هرکاری بگی سعی میکنم انجام بدم..
💭یه دفعه یاد آقای موحد افتادم..
سریع ماشین رو کنار خیابان نگه داشتم.
✨خدایا،نکنه تو هم میخوای که باهاش..؟..آخه چجوری؟..
من حتی نمیتونم بهش فکر کنم..تو ماشین خیلی گریه کردم.😣😭از نظر روحی خسته بودم.تا حالا اینقدر احساس خستگی نکرده بودم.
ماشین روشن کردم و رفتم امامزاده.✨
بعد از کلی 💫گریه و دعا و نماز و مناجات💫
گفتم:
✨خدایا من وقتی دلم راضی به ازدواج نیست، نمیتونم همسر خوبی
باشم.وقتی نتونم همسر خوبی باشم حق الناسه.اونم حق شوهر که خیلی
سنگینه.
خدایا این #سخت_ترین_امتحانیه که تا حالا ازم گرفتی.✨
خدایا اگه #یه_لحظه رهام کنی پام میلغزه و میفتم تو قعر جهنم.خودت یه کاری
کن این بنده ت بیخیال من بشه.😔😣
رفتم خونه....
یه راست رفتم تو اتاقم.چشمم به هدیه ی آقای موحد👀🎁 افتاد که هنوز روی
میز تحریرم بود.
تصمیم گرفتم...
بخاطر #خدا،بخاطر به دست آوردن #رضایت_پدرومادرم، یه قدم بردارم.
بعد دو ماه بازش کردم؛...
با بغض و اشک.✨قرآن✨ بود،یه قرآن خیلی زیبا.
زیرش یه یادداشتی بود که نوشته بود:
✍قرآن برای هر آدمی..تو هر زمانه ای..با هر زندگی ای..مفید ترین برنامهی زندگیه.
اتفاقی بازش کردم..✨
آیه ی بیست و سه سوره احزاب اومد.
💫من المؤمنین رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه فمنهم 🍃من قضی
نحبه 🍃و🍃 منهم من ینتظر و ما بدلوا تبدیلا🍃💫
یه چیزی تو دلم گفت...
اونی که "من قضی نحبه"هست امینه.
من ینتظر" هست و "ما بدلوا تبدیلا" آقای موحد.
بابا تو اتاقش بود. رفتم پیشش.گفتم:
_تصمیم گرفتم بخاطر خدا بشناسمشون.
بغض داشتم.گفتم:
_برام خیلی دعا کنید بابا..خیلی سخته برام.😥
بعد مدتی سکوت بابا گفت:
_میخوای یه قراری بذاریم باهاش صحبت کنی؟
-قرارمون قدم قدم بود..نمیخوام فعال باهاشون رو به رو بشم.
-قدم بعدی چیه؟😊
-شما معرفی شون کنید.😒
ادامه دارد ...
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)