#هرچی_تو_بخوای
پارت صد و پنجم
اولین بار بود که با احساس باهام حرف میزد.🙈 سرمو آوردم بالا،.. نگاهی
به بقیه کردم،😁داشتن به ما نگاه میکردن.خیلی خجالت کشیدم.سرمو انداختم
پایین و آروم،طوری که کسی نشنوه گفتم:
_همه دارن نگاهمون میکنن.🙈😁
ولی وحید خیلی عادی گفت:
_خب نگاه کنن،مگه چیه؟😍😁
خیس عرق شده بودم... به معنای واقعی کلمه داشتم آب میشدم.🙈ولی وحید بیخیال نمیشد و بالبخند نگاهم میکرد.
خیلی دلم میخواست منم نگاهش کنم ولی روم نمیشد.گفت:
_زهرا،به من نگاه کن.😍☺
سرمو آوردم بالا.اول به بقیه نگاه کردم.علی و محمد داشتن شیرینی🍰 و
شربت پخش میکردن،در واقع داشتن حواس بقیه رو پرت میکردن ولی
هنوز هم بعضی ها حواسشون به ما بود.😅
وحید گفت:
_به من نگاه کن،نه بقیه.😕
نگاهش کردم،تو چشمهاش.
👀گفت:
_خیلی وقته منتظر این لحظهم. تا الان #نامحرم بودی و نمیتونستم،اما حالا که محرمی و میتونم نمیخوام بخاطر دیگران این لحظه رو از دست بدم.
من هم مثل اون بودم. #هیچ_وقت بهش نگاه نمیکردم.😊☝
هنوز به هم نگاه میکردیم که اخمهام😠 رفت تو هم.گفت:
_چی شده؟🙁😟
باتعجب گفتم:
_چشمهات مشکیه؟!!!😳
بالبخند گفت:
_از چشمهای مشکی خوشت نمیاد؟😉
لبخند زدم و گفتم:
_تا حالا دقت نکردم ولی الان که دقت میکنم چشمهای شما خیلی قشنگ و جذابه...️☺اون دخترهای بیچاره حق داشتن بیفتن دنبالت.🙈😄
بلند خندید...😂
طوری که همونایی که نگاهمون نمیکردن هم به ما نگاه کردن.👀👀👀
با پام یکی به پاش زدم،آروم خندید.😁✋بعد چند ثانیه خیلی جدی گفت:
_تو هم از اون چیزی که شنیده بودم خیلی زیبا تری.😍😇
با خودم گفتم... از زیبایی من فقط شنیده،یعنی یکبار هم به من نگاه نکرده.️☺
️❤وحید واقعا مرد با حجب و حیایی بود.️❤
مادروحید اومد نزدیک و گفت:
_وحیدجان بقیه حرفهاتو بذار برای بعد.الان حلقه رو بگیر دست عروست
کن.😊
وحید بالبخندگفت:
_چشم.😍💍
همون موقع وحید چهارده💚 تا سکه از صدوچهارده سکه ای که میخواست
بهم هدیه بده رو داد.😊☝
وقتی مراسم تموم شد نزدیک اذان بود.پدرومادر و خواهرهای وحید رفتن خونه بابام به صرف شام.
من با ماشین وحید رفتم.صدای اذان اومد.گفت:
_بریم مسجد؟😇
گفتم:
_من با این لباس ها بیام؟!!😟☹
-خب نمیخوای نماز بخونی؟😉
دیدم راست میگه.گفتم:
_بریم.😍☺
وقتی وارد زنانه شدم...
همه نگاهم میکردن.لباسم مانتو بلند بود و آرایش نداشتم👌ولی چادرم و
روسری و همه لباسهام حتی کفش هام هم سفید بودن و معلوم بود
عروسم.️☺😅
همه بهم تبریک میگفتن و برام آرزوی خوشبختی میکردن.️☺منم بالبخند
تشکر میکردم.
بعد از نماز رفتم بیرون،وحید منتظرم بود. درماشین رو برام باز کرد و سوار شدم.وقتی سوار شد گفت:
ادامه دارد ...
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)