#بے_تو_هࢪگز
همیشه از پدرم متنفر بودم ..
مادروخواهرهام رو خیلے دوست داشتم ..
اما پدرم رو نهآدم عصبے و بے حوصله اے بود ...امابداخلاقیش به ڪنار ...
مےگفت:دختردرس مے خواد بخونه چڪار؟
نگذاشت خواهربزرگ ترم تا ۱۴ سالگے بیشتر درس بخونه ...دوسال بعد هم عروسش ڪرد ...
اما من، فرق داشتم ... من عاشق درس خوندن بودم ...بوے ڪتابو دفتر، مستم مےڪرد ... مےتونستم ساعت ها پاے ڪتاب بشینم و تڪان نخورم ...
مهمترازهمه، مےخواستم درس بخونم، برم سرڪار و از اون زندگے و اخلاق گند پدرم خودم رو نجات بدم ...
چندسال ڪه از ازدواج خواهرم گذشت، یه نتیجه دیگه هم به زندگیم اضافه شد ...
به هرقیمتے شده نباید ازدواج ڪنے ...
شوهرخواهرم بدتر از پدرم، همسر ناجورے بود ...
یه ارتشےبداخلاق و بے قید و بند...
دائم توےمهمونے هاے باشگاه افسران، بااون همه فساد شرڪت مےڪرد ...
اماخواهرم اجازه نداشت، تنهایے پاشرو از توے خونه بیرون بزاره...
مست هم ڪه مے ڪرد،به شدت خواهرم رو ڪتڪ مے زد ...
این بزرگترین نتیجه زندگے من بود ... مردهاهمشون بد هستن ...هرگزازدواج نڪن ...
هرچندبالاخره،اونروزبراے منم رسید...
روزےڪه پدرم گفت: هرچےدرس خوندے، ڪافیه..
بالاخره اونروز از راه رسید...
موقع خوردن صبحانه،همونطورڪه سرش پاین بود... باهمون اخم و لحن تند همیشگے گفت:
_هانیه .. دیگه لازم نڪرده از امروز برے مدرسه ...
تااین جمله رو گفت، لقمه پریدتوے گلوم ... وحشتناڪ ترین حرفے بود ڪه مے تونستم اون موقع روز بشنوم ...
بعدازڪلے سرفه، درحالے ڪه هنوز نفسم جا نیومده بود ...به زحمت خودم رو ڪنترل ڪردم و گفتم:
-ولےمن هنوز دبیرستان ...
خوابوندتوےگوشم...برق ازسرم پرید ... هنوز توے شوڪ بودم ڪه اینم بهش اضافه شد..
_همین ڪه من میگم .. دهنت رومے بندے میگے چشم ...درسم درسم... تاهمین جاشم زیادے درس خوندے.
ازجاش بلندشد؛ با دادو بیداد اینها رو مےگفت و مےرفت ...
اشڪ توےچشم هام حلقه زده بود ... اما اشتباه مے ڪرد، من آدم ضعیفے نبودم ڪه به این راحتے عقب نشینے ڪنم ...
ازخونه ڪه رفت بیرون، منم وسایلم رو جمع ڪردم و راه افتادم برم مدرسه ؛ مادرم دنبالم دوید توے خیابون ...
_هانیه جان، مادر .. تو رو قرآن نرو .. پدرت بفهمه بدجور عصبانے میشه، براے هردومون شر میشه مادر .. بیا بریم خونه.
امامن گوشم بدهڪار نبود ...من اهل تسلیم شدن و زور شنیدن نبودم .. به هیچ قیمتے ...
#پارت_اول
ادامه دارد ...
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)