eitaa logo
•🇮🇷 نَـسْلِ‌جَدیــٖـدِ‌اِنْقِلـٰابْ 🇵🇸•
1.3هزار دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
1.4هزار ویدیو
22 فایل
•• بِسمِ ࢪبِّ الصُّمود •• همھ با یڪدیـــگࢪ، گوش بھ فࢪمان ࢪهبࢪ، بابصیـــࢪٺ دࢪوݪایٺ، تاشهـــادٺ، ظهوࢪمهدئ بن زهرا✨ ࢪاخواهیم دید. #ان‌شاءَاللّٰه🤲 شࢪوط: @shorote_samedoon مدیࢪیٺ: @Montazereh_delaram
مشاهده در ایتا
دانلود
•🇮🇷 نَـسْلِ‌جَدیــٖـدِ‌اِنْقِلـٰابْ 🇵🇸•
#هرچی_تو_بخوای پارت صد و سی‌ام _باشه.پس دیگه مزاحم نشو تا از آقا وحید بپرسم.😌 تعجب کرد.😳خیلی جا
پارت صد و سی و یکم یاد وحید افتادم،بهم میگفت با چادرنماز مثل فرشته ها میشی.از یاد وحید لبخند رو لبم نشست.️☺یادم افتاد نماز عشاء نخوندم.به بهار نگاه کردم و قاطع گفتم: _میخوام نماز بخونم.خیلی طول نمیکشه.😠 بهار با تمسخر گفت: _الان؟! تو این وضعیت؟!😏😳 جدی نگاهش کردم.😠گفت: _زودتر.🙄😐 بعد از نماز بلند شدم.گفتم: _میخوام چادرمو عوض کنم. چادرمو درآوردم و از کمد چادررنگی برداشتم ولی یاد نگاه مرده افتادم.چادررنگی رو سرجاش گذاشتم و چادرمشکی مدل دار برداشتم که حتی اگه خواست از سرم دربیاره هم .👌 دلم آشوب بود.😥خیلی ترسیده بودم.😰نگران بودم ولی سعی میکردم به آروم و خونسرد باشم.😏 وقتی پوشیدم به بهار نگاه کردم.فاطمه سادات رو گرفته بود و به من نگاه میکرد.گفت: _تو یه زن زیبا با اعتماد به نفس بالا و باحجاب هستی.تو یه زن عاشق ولی عاقل هستی.عقل و عشق، زیبایی و اعتماد به نفس و حجاب کنارهم نمیشه.نمیفهممت.😕 گفتم: _از وحید میپرسیدی برات توضیح میداد.😏 لبخندی زد و گفت: _پرسیدم.جواب هم داد ولی قانع نشدم.😐 تمام مدت جدی نگاهش میکردم.خواستم بچه رو ازش بگیرم،نذاشت.گفت: _کارت تموم شده؟ با اشاره سر گفتم آره. گفت: _پس برو بیرون. یه بار دیگه از تو آینه به حجابم نگاه کردم. روسری مو جلوتر کشیدم و رفتم تو هال.بهار با فاطمه سادات پشت سرم اومد.مرد و خانمی که زینب سادات بغلش بود،نگاهم کردن.مرده با پوزخند گفت: _میخوای بری بیرون؟ با اخم و جدی نگاهش کردم😠 تا بفهمه با کی طرفه.لبخند تمسخر آمیزی میزد.👁سرمو یه کم به پشت متمایل کردم و به بهار گفتم: _چی میخوای؟ بهار به مرده گفت: _شهرام،بسه دیگه.😐 منظورش این بود که به من نگاه نکنه.بهار اومد جلوی من رو به من ایستاد. شهرام همونجوری که به من نگاه میکرد گفت: 👤_شخصیت عجیبی داره. بهار بالبخند گفت: _گفته بودم که. شهرام گفت: 👤_تو واقعا کمربند مشکی کاراته داری؟!! با اخم 😠خیره نگاهش کردم.دیدم نمیفهمه،رو به بهار محکم گفتم: _چی میخوای؟😠 شهرام گفت: 👤_حالا چه عجله ای داری. اینبار با عصبانیت به بهار نگاه کردم.😠بهار به شهرام گفت: _تمومش کن دیگه. شهرام عصبانی شد.تا خواست چیزی بگه بهار به من گفت: 👤_بشین رو صندلی.😡 نشستم.شهرام بلند شد،طناب دستش بود. میخواست منو به صندلی ببنده.تا متوجه شدم، محکم بهش گفتم: _به من نزدیک نشو.😠✋ (@nasle_jadideh_Englab|) (🌸⚡️☄✨✨)