#هرچی_تو_بخوای
پارت صد و چهارم
-چهارده تا به نیت چهارده معصوم(ع) .مابقی به نیت حضرت خدیجه(س)،
حضرت زینب(س) ، حضرت ابوالفضل (ع) ، مادرشون امالبنین، خانم
ربابه،مادر امام زمان(س) ،حضرت معصومه(س) و....آخریش خودم.
سکوت بود.گفت:
_باشه.قبول.😊قبول کردن هدیه هم ازدستورات اسلامه.منم به عنوان هدیه👌
صدوچهارده «١١۴ 🎁» تا سکه اضافه میکنم.قبوله؟
داشتم فکر میکردم...
نمیدونستم چی بگم.به بابا نگاه کردم.بابا منتظر جواب من بود.به مامان نگاه کردم.با اشاره بهم گفت قبول کن.گفتم:
_به عنوان هدیه اشکالی نداره ولی تو عقد نامه چیزی بیشتر از اونی که من
گفتم اضافه
نشه.😊👌
همه صلوات فرستادن و محمد با شیرینی پذیرایی کرد.️☺🍰
از فردای اون روز کارهای آزمایشگاه و خرید عقد شروع شد.... من و مامان بودیم و وحید و مادرش...
لباس پوشیده و شیکی برای محضر انتخاب کردم.خسته شده بودیم.رفتیم جایی
آبمیوه ای بخوریم و استراحت کنیم.
مامانامون به بهانه خرید ما رو تنها گذاشتن.به آبمیوه م نگاه میکردم،گفتم:
_آقای موحد
-بفرمایید
-یه مطلب خیلی مهمی رو فراموش کردم بهتون بگم.
با تعجب و نگرانی گفت:
_چه مطلبی؟!😳😥
-داشتن #روزی_حلال برای من خیلی مهمه.حتی اگه کم باشه مهم نیست ولی حلال بودنش مهمه..
حرفمو قطع کرد و گفت:
_من همه ی تلاشم رو میکنم که حتی لقمه ای غذای #شبهه_ناک نخورم.از
اون بابت خیالتون راحت باشه...
تو دلم گفتم تو زندگی با تو،..
من از هر نظر خیالم راحته.هرچی میگم خودت قبال بهش فکر کردی.👌
💞💍💍💞
بالاخره روز عقد رسید...
از فامیل ما همونایی که برای عقد با امین بودن، اومده بودن.😊از طرف
فامیل موحد هم پدربزرگ و مادربزرگ ها و عمو و عمه و دایی و خاله ش
بودن.محضر بزرگ انتخاب کرده بودیم که همه راحت جا بشن.😇
وقتی عاقد شروع کرد #باخدا حرف میزدم...
💖گفتم:
خدایا زندگی با وحید #خیلی_سخت_تره. #امتحاناتت داره خیلی سخت
میشه.😥کمکم کن.اگه تو کمکم نکنی دیگه #هیچکس حتی همین وحید که #تو
محبت شو بهم دادی هم نمیتونه کمکم کنه. #کمکم کن پیش جدش، پیش مادرش
#شرمنده نشم.😥😓🙏💖
عاقد گفت:
_برای بار سوم میپرسم،عروس خانم آیا وکیلم؟
سکوت محض بود.آروم و شمرده گفتم:
_بسم الله .با اجازه ی خانم فاطمه زهرا(س) ، پدر ومادرم و
بزرگترها..بله.️☺💞
همه صلوات فرستادن.وحید هم بله گفت و عاقد خطبه عقد رو خوند.
#بعدازعقد احساسم به وحید خیلی بیشتر شده بود.️☺واقعا عاشقانه دوستش
داشتم.تو دلم از خدا ممنون بودم که دعای دوم منو مستجاب کرد،
🙏گرچه اون موقع خودم دوست داشتم دعای اولم مستجاب بشه ولی خدا #بهتر از هر کسی صلاح بنده هاشو میدونه.️☺👌
به محض تموم شدن خطبه عقد،وحید صدام کرد:
_زهرا😍
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#هرچی_تو_بخوای
پارت صد و شصت و ششم
-قبلنا که مجرد بودم وقتی به عروس و داماد میگفتن به پای هم پیر بشین،میگفتم آرزوهای قشنگ تر بکنین.ولی الان میفهمم چه حس قشنگیه که
آدم کنار کسی که دوستش داره پیر بشه.😍☺
بالبخند گفت:
_شما که جوانی خانوم،فقط داری منو پیر میکنی.😍
-وحید...خیلی دوست دارم..خیلی️☺
-اینو که چند دقیقه پیش گفتی.یه چیز جدید بگو.😎😉
-کی گفتم؟!!!😳
-اونجا،پشت سرم ایستاده بودی.منم گفتم که..منم خیلی دوست دارم.😍
-جدا پشت سرت هم چشم داری؟!!!😳☺
-بیخود نیست که تو سی و چهارسالگی سرهنگ شدم.😎😌
بلند شدم و باتحکم گفتم:
_خیلی خب جناب سرهنگ بیرون از خونه،پاشو برو بخواب.😠😍☝
بلند شد،احترام نظامی گذاشت و گفت:
_چشم قربان،خیلی نوکریم.😍
خنده م گرفت.️☺
پسرها یک ماهشون بود که وحید عملا وارد محل کار جدیدش شد.روزهای
اول کار جدیدش خیلی دیرتر از ساعت کاری میومد خونه.خیلی وقتها وقتی
میومد که بچه ها خواب بودن.👶👶👧😴گاهی اوقات اونقدر دیر میومد که
منم خواب بودم.گفت برای اینکه کارها رو تو دستم بگیرم لازمه که اوایل
بیشتر وقت بذارم.منم #اعتراض نمیکردم..
حتی بعد دو ماه خیلی وقتها برای خواب هم دیگه خونه نمیومد.وقتی بچه ها خیلی بهونه باباشون رو میگرفتن،میبردمشون بیرون یا خونه آقاجون یا خونه
بابا..
حدود پنج ماه دیگه هم گذشت،تو تمام اون پنج ماه من و بچه هام به اندازه پنجاه
ساعت هم وحید رو ندیدیم.😕
فاطمه سادات به شدت مریض👧🤒شده بود. ویروس گرفته بود.نیاز به مراقبت شدید داشت ولی من باید به پسرها هم رسیدگی میکردم.😣مجبور شدم پنج روزی خونه بابا باشم.اون پنج روز حتی وحید باهام تماس هم نگرفت.یعنی کلا متوجه نشده بود ما خونه نیستیم.😕یعنی حتی به خونه سر نزده بود.یعنی فاطمه سادات به شدت مریض شد و خوب شد ولی وحید خبر
نداشت.😒😕
بعد فاطمه سادات،سیدمحمد همون مریضی رو گرفت.👶🤒با اینکه خیلی مراقبت کردم ولی سیدمحمد هم ویروس گرفت.چون کوچیک بود،حدود هشت ماهش بود،دکتر گفت بیمارستان بستریش کنم.😐فاطمه سادات و سیدمهدی
خونه بابا بودن و من و سیدمحمد بیمارستان. چون سید مهدی هم کوچیک بود
بهونه منو میگرفت.چهار ساعت در روز مادروحید میومد بیمارستان،من
میرفتم خونه ی بابا.همش تو تکاپو و بدو بدو و اضطراب بودم.😣دو روز بعد
سید مهدی هم مریض شد.😨👶🤒مجبور شدم بستریش کنم.مادروحید و
نجمه سادات نوبتی میومدن بیمارستان کمک من.گاهی هر دو تا پسرهام با هم
حالشون بد میشد.
سه روز بعد از بستری شدن سید مهدی، سیدمحمد حالش یه کم بهتر بود و مرخص شد. سیدمحمد و فاطمه سادات خونه بابا بودن،من و سیدمهدی بیمارستان.سیدمحمد بیشتر بهونه منو میگرفت،چون هنوز هم کامل خوب نشده
بود. دوباره چهار ساعت در روز مادروحید میومد بیمارستان من میرفتم پیش
سیدمحمد.😥😣
ده روز بود که بچه هام مریض بودن و من تو فشار بودم ولی وحید حتی #خبر هم #نداشت. خیلی #خسته شده بودم.دیگه طاقت گریه ی بچه هام و مریضی
شونو نداشتم.از اینکه تو این شرایط وحید کنارم نبود دلم گرفته بود.😢همون
موقع تماس گرفت.📲💓فقط به اسمش روی گوشیم نگاه میکردم و گریه
میکردم.😭نمیخواستم با این حالم جواب بدم.تماس قطع شد.از خودم ناراحت
شدم که جواب ندادم.دلم برای شنیدن صداش هم تنگ شده بود.کاش جواب
میدادم.خودم تماس گرفتم ولی اشغال بود.همون موقع سید مهدی دوباره حالش
بد شد و گریه میکرد.گوشی رو گذاشتم کنار و بچه رو بغل کردم.منم باهاش
گریه میکردم 😭#ازخدا میخواستم #کمکم کنه..
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)