Hamed Zamani - Emrooz Hanoz Tamom Nashodeh.mp3
4M
#حامد_زمانی
امروز هنوز تموم نشده
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#تلنگر
در لحظه نااُمیدی،
امیدت به خدا باشد☝️🏻
دائماً یکسان نباشد
حالِ دوران،
غَـم مَـخـور...
♡☆♡☆
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
خدااگهسختیمیده
اگهتلخیمیده
واست برنامه داره.."😉🌸
بهحکمتشاعتمادداشتهباشرفیق..!!💗💓
♡☆♡☆
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#تلنگر
خدایا اگر آتشم زنی؛
با خبر میکنم
اهلِ آتش را ؛
که من؛
باز دوستت میدارم ... (:💙
♡☆♡☆
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
🔔 کلید بسیاری از قفلهای زندگی!!!
❤️ سه چیز است:
صبر، آرامش و
توکل به خدا....
🌱 به خدا توکل کنیم❤️💚
♡☆♡☆
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
😀😃
#طنز
باحال ترین لطیفه دنیا
خیلی قشنگه...😂😂
سؤال و جواب در كلاس درس😃
استاد: به نظر شما چرا حضرت محمد(ص)،
دانشجوها: اللهم صل علي محمد و آل محمد!😟
استاد: بله آفرين! ميخواستم از شما بپرسم که چرا حضرت محمد…😊
دانشجوها: اللهم صل علي محمد و آل محمد!😄
استاد: ان شاء الله!😕
به نظر شما چرا حضرت محمد…
دانشجوها : اللهم صل علي محمد و آل محمد!😆😆😆
استاد: لا اله الا الله! چرا آن حضرت…😐
دانشجوها : کدام حضرت؟🤷🏻♀
استاد: حضرت محمد!😊
دانشجوها: اللهم صل علي محمد و آل محمد...!!!!
😆😆😆😆😆😆😆😆
کیف كردين؟؟؟
اصلأ حواستون بود؟ ۴ تا صلوات فرستادین؟؟
ثواب این صلوات ها ۹۰تاش مال خودتون ۱۰ تاش هم براي من و امواتم .
اگه خوشت اومد بفرستش واسه دیگران😊😊
امواتتون منتظرن🥰🌹
یه صلواتم نذر ظهور اباصالح المهدی عجل الله تعالی کن🙏
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💚🌸🍃🌸
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
هدایت شده از 𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
7.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ای ســـلــــطــــانِ کــَرَم
ســـایـــت روی سـَـرَم
چهارشنبه اخر سالتون رضوی✨💛
#حامد_زمانی
#امام_رضا
@istafan
#تلنگرانه
انقدربیمعرفتیمنسبتبهاماممون
کههرروزبایدیهنفریادمونبندازه
امامزمانیمتوزندگیمون
وجود داره...!!💔🚶♂
#تباه
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#تلنگرانه
وابسته دنیا نباشیم🙂
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
•🇮🇷 نَـسْلِجَدیــٖـدِاِنْقِلـٰابْ 🇵🇸•
#هرچی_تو_بخوای پارت صد و پنجاهم ما مجبور بودیم خونه بابا زندگی کنیم ولی #تنهاترازهمیشه بودیم...
#هرچی_تو_بخوای
پارت صد و پنجاه و یکم
محمد حتی برای اینکه با وحید رو به رو نشه به یه بخش دیگه انتقالی گرفته بود.بهش گفتم:
_من تا حالا تو زندگیم خیلی #امتحان شدم.ولی هیچکدوم به اندازه این امتحانی
که الان دارم برام #سخت نبود.همیشه راه درست برام روشن بود.اما الان
واضح نیست برام..
دلم میگه قید خواهر و برادری رو بزنم.عقلم میگه بخاطر وحید این کارو نکنم.خدا میگه #بخاطرمن این کارو نکن...
محمدنگاهم کرد.
-وحید از اینکه منو تنها گذاشتی ناراحته.از اینکه بخاطر اون تنهام گذاشتی
اذیت میشه.خودت خوب میدونی من همیشه نسبت به تو چه حسی داشتم ولی
اگه بخوای وحید اذیت کنی تا جایی که خدا بهم اجازه بده قید خواهر و برادری
رو میزنم.
بلند شدم.گفتم:
_اگه #خدا برات مهمه تو رفتارت تجدید نظر کن.اگه #دلت برات مهمه
که...خودت میدونی. دیگه اون دل برای من #مهم نیست.
از اون به بعد بیشتر میومدن خونه بابا ولی وقتهایی که وحید مأموریت بود...
وقتی میرفتیم خونه آقاجون وحید خوشحال بود.ولی وقتی میرفتیم خونه خودمون یا خونه بابا ناراحت بود ولی به روی خودش نمیاورد.به وحید گفتم:
_بریم خونه آقاجون زندگی کنیم.
وحید منظورمو فهمید.گفت:
_الان حداقل وقتی من نیستم برادرهاتو میبینی. بریم خونه آقاجون کلا ازشون جدا میشی.
تنهایی من،وحید رو ناراحت میکرد،ناراحتی وحید،منو.😣😞
وحید مأموریت بود و قرار بود دو روز دیگه برگرده...
همه خونه بابا جمع بودیم.گرچه درواقع ناراحت بودم ولی به ظاهر خوشحال بودم و شوخی میکردم.همه تو حال بودیم که زنگ در زده شد.وحید بود.من همیشه بهش میگفتم که مثال امشب همه خونه بابا هستیم ولی اینبار بهش نگفته
بودم..
وحید خبر نداشت بقیه هم هستن.بالبخند و مهربانی اومد تو حیاط.من روی
ایوان بودم. گفت:
کلید نداشتم.زنگ در پشتی رو زدم جواب ندادی گفتم احتمالا اینجایی.️☺
مثل همیشه از دیدن وحید خوشحال شدم. همونجوری که باهم صحبت میکردیم
و میخندیدیم وارد خونه شدیم.️☺😍وحید وقتی بقیه رو دید خیلی خوشحال
شد.باباومامان بامهربانی اومدن جلو و با وحید سلام و احوالپرسی کردن.
بعد بچه ها با ذوق دورش جمع شدن و عمو عمو میکردن.👧👦وحید هم رو زانو نشسته بود و بامهربانی باهاشون صحبت میکرد.اسماء و مریم هم بهش سلام کردن.
علی بلند شد و سلام کرد،بعد دوباره نشست و خودشو با پسرش،امیررضا که پنج ماهش بود،سرگرم کرد..
محمد هم همونجوری نشسته خیلی سرد سلام کرد.
من از رفتار علی و محمد ناراحت شدم..😒😒
وحید یه کم نگاهشون کرد،بعد بالبخند به من نگاه کرد.رفت پیش علی و
بامهربانی امیررضا رو بغل کرد و باهاش صحبت میکرد..
بعد امیررضا رو به مامان داد و دوباره جلوی علی ایستاد.بامهربانی بلندش
کرد و بغلش کرد.آروم چیزی تو گوش علی گفت که علی هم وحید رو بغل
کرد..🤗
مدتی گذشت.وحید از علی جدا شد و جلوی محمد ایستاد.محمد به وحید نگاه هم
نمیکرد.
وحید با شوخی بهش گفت:
_قبلنا پسر خوبی بودی.😄
بالبخند گفتم:
_از وقتی چاق شده اخلاقش هم بد شده.😁
همه خندیدن...😅😬😄😃😂
وحید،محمد هم بلند کرد و بغلش کرد.با محمد هم آروم حرف میزد.خیلی
صحبت کرد.بالاخره محمد هم لبخند غمگینی زد و بغلش کرد..
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)