#هرچی_تو_بخوای
پارت صد و هشتاد و دوم
بعد دوباره خندیدن.من و وحید باتعجب به هم نگاه میکردیم،همه میخندیدن.آروم
به وحید گفتم:
_اینم غافلگیری شماست؟😅
وحید گفت:
_نه به جان خودم.منم خبر نداشتم.😁
علی گفت:
_چرا پچ پچ میکنین؟😂
گفتم:
_فکر نمیکردم من و وحید اینقدر برای شماها مهم باشیم.😅
محمد گفت:
_وحید که برای ما مهم نیست،ما بخاطر تو اومدیم.حالا خانواده موحد رو نمیدونم ولی فکر نکنم اونا هم بخاطر وحید اومده باشن.😜😂
دوباره همه خندیدن.😃😄😁😂سکوت شد.همه بالبخند به من و وحید
نگاه میکردن.من و وحید هم به هم بعد به بقیه نگاه کردیم.بعد همه باهم بلند خندیدیم.😂😅😁😄😀
نجمه کیک🎂 رو آورد،روی میز جلوی من و وحید گذاشت.نرگس هم یه
چاقو 🔪 از آشپزخونه آورد و به وحید داد.وحید گفت:
_چکار کنم؟!!
همه خندیدن.😆😃😂😁آقاجون گفت:
_همون کاری که با کیک خودتون میخواستین بکنین...کیک ببرین.😁
وحید به همه اشاره کرد و باتعجب گفت:
_الان؟!!!😳اینجا؟!! 😳اینجوری؟!!!😳
محمد باخنده گفت:
_تو هم که چقدر خجالتی هستی،اصلا روت نمیشه.😜
دوباره همه خندیدن.وحید یه کم به کیک نگاه کرد.یه کم به چاقوی تو دستش
نگاه کرد.یه کم به بقیه که داشتن بهش نگاه میکردن،نگاه کرد.بعد به من نگاه کرد.بالبخند گفت:
_چی فکر میکردیم،چی شد.😆
همه خندیدن.😂گفت:
_چاره ای نیست دیگه.بیخیال نمیشن.😂
به کیک نگاه کردم.گفتم:
_چه کیک قشنگیه!☺️
نجمه گفت:
_سلیقه ی منه ها.😌
گفتم:
_کال همش زیر سر شماست.😅
کیک رو بریدیم.بعد پذیرایی کیک🍰🍊🍇 و میوه و شیرینی و بعد کلی
شوخی و خنده،نجمه گفت:
_اگه گفتین حالا وقت چیه؟🤔
وحید بالبخند گفت:
_وقت خداحافظیه.😆
همه بلند خندیدن.حتی منم خنده م گرفته بود.😃😄😁😂😂🤣محمد
باخنده گفت:
_گفته بودم امشب وحید ما رو از خونه ش بیرون میکنه ها.😂😜
دوباره همه خندیدن.وقتی خنده همه تموم شد،نجمه گفت:
_نخیر،وقت هدیه هاست.😁
وحید گفت:
_هدیه هم آوردین؟!! آفرین.خب کو؟!😜
علی گفت:
_منظور هدیه شما به خواهر ما ست، هدیه ت کو؟😎
نرگس گفت:
_و همینطور هدیه زن داداش به شما.😌
به من نگاه کرد و گفت:
_هدیه ت کو؟😅
وحید جا خورد.گفت:
_یعنی هدیه هامون هم باید جلو شما بدیم؟!!!😳
همه خندیدن.اکثرا باهم گفتن:
_بله
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#هرچی_تو_بخوای
پارت صد و هشتاد و چهارم
-بله😉
-آخه چجوری؟!!!😟😳 شما که اون دفعه گفته بودی دیگه نمیتونیم بریم.
-بازهم منو دست کم گرفتی؟..😎سخت بود ولی من بخاطر تو هرکاری
میکنم.😍
-وحید...😍😢هیچ کلمه ای پیدا نمیکنم که بتونم ازت تشکر کنم.اصلا نمیدونم چی بگم.
بالبخند گفتم:
_خیلی آقایی.😍😢
وحید خندید و گفت:
_ما بیشتر.😎
همه خندیدن.😃😄😁😂سرمو انداختم پایین.با اشک لبخند
میزدم.😢☺ مامان گفت:
_کی میرین؟😢
وحید به مامان نگاه کرد و گفت:
_ان شاءالله هفته آینده میریم.💚🌴
مادروحید گفت:
_با سه تا بچه سخته،مخصوصا با سیدمحمد و سیدمهدی.ممکنه زهرا اذیت بشه.وحید،خیلی کمک کن.نری تو حال و هوای خودت ها.😁
وحید بالبخند گفت:
_چشم،حواسم هست.️☺😅
بابا گفت:
_برای ما هم خیلی دعا کنید.😊😢
محمد بالبخند وحید رو بغل کرد🤗و گفت:
_کم کم داری مرد میشی.😜😂
همه خندیدن.😃😄😁😅😂محمد گفت:
_زهرا😒
سرمو آوردم بالا و نگاهش کردم.
-برای منم دعا کن.😢😒
وحید بالبخند گفت:
_برای محمد زیاد دعا کن.محمد زیاد دعا لازم داره.😂😜
همه خندیدن.😃😄😁😂بقیه هم بلند شدن.خداحافظی کردن و رفتن.
بچه ها خواب بودن..
بچه ها خواب بودن.😴😴نگاهشون میکردم. وحید اومد پیشم.
آروم گفتم:
_وحید،از اینکه پدر هستی چه حسی داری؟😊
-قابل توصیف نیست.😍
-بزرگترین چیزی که من بهش افتخار میکنم،#بعدازهمسری_شما،مادر بودنه. حس خیلی قشنگیه که واقعا قابل توصیف نیست.️☺
به وحید نگاه کردم.گفتم:
_من هنوز هدیه مو بهت ندادم ها.😌
وحید لبخند زد.رفتیم تو هال.گفتم:
_خیلی فکر کردم که چه هدیه ای بهت بدم بهتره..ولی هیچ چیز مناسبی به ذهنم نرسید..😇تا دو روز پیش که متوجه موضوعی شدم..هدیه من به شما
فقط یه خبره..️☺یه خبر خیلی خیلی خیلی خوب..
یه پاکت️✉ بهش دادم.وحید لبخند زد و گفت:
_تو هم هدیه ت تو پاکته؟😁
منم لبخند زدم.️☺اینبار من با دقت و لبخند نگاهش میکردم.وحید وقتی پاکت رو باز کرد به کاغذ تو دستش خیره موند.️✉👀بعد مدتی به من نگاه کرد.بالبخند و تعجب گفت:
_جان وحید واقعیه؟😳😍
خنده م گرفت.
-بله عزیزم.️☺
-بازهم دوقلو؟😧😳👶👶
-بله.️☺🙈
خیلی خوشحال بود.نمیدونست چی بگه.گفت:
_خدایا خیلی نوکرتم.😍☺
یک هفته بعد تو هواپیما بودیم به مقصد نجف... 🕌🛫
ادامه دارد ...
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
هروقتمیریرختخوابٺ
یهسلامۍهمبهامامزمانٺبده
۵دقیقهباهاشحرفبزن
چهمیشودیهشبیبهیادکسیباشیمکه
هرشببهیادمانهست..✨
#تلنگࢪانه
عکـسپروفایلتچادریه....😕
لابددوستاتروهمازعواقببددوســـ👫ـــتےبا
نامحرمآگاهمےکنے...
تنهاآرزویتراهمکہمیدانم،شهادت...😐
💥ازاونور👇
بایکےشروعکردےبہدردودلکردن...
ازآرزویتمیگے...
تحسینتمےکنہ...👏
ازحجابتمیگے...
تحسینتمیکنہ...👏
ازبچھمذهبےبودنتمیگے...
تحسینتمےکنہ...👏
کمکمنوعحرفهاتونفرقمےکنہ...😒
اولراهخواهرمبرادرمبودیدوحالاعشقمونفسم⁉️
طرزفکرتونتغییرمےکنہ...
اولاکھمےگفتےماخواهربرادرےچتمےکنیمو
گناهےنمےکنیم...😌
بعدشمگفتےماقصدمونجدیھ...👰👨
گفتےپسرخوبیھ
باایمان،مذهبے،ریش،یقھآخوندے،تسبیح و...🙂
خواهرم...
پسرخوبباهیچنامحرمےچت(غیرضروری)نمےکنه...
دخترخوبهمهمینطور...
مشکلفقطاینجاستکھماتفسیرخوببودنرا
اشتباهمتوجہشدیم...
عادتکردیمبھحقھبازےوکلاهشرعے
سرخودمونگذاشتن...😔
خواهرم-برادرمگلم،
بخداوقتےقبحاینگناهبرایتشکستھشد
مطمئنباشباهرکسےچتمےکنے...💬
راستےیھسوال
😐میدونستےتوامالآنمثلدوستات
دوستپسر/دوستدختردارے😔⁉️
اصلاکجاےکاربودےکہبہاینجارسیدے؟!
ازیھگروهمختلطمذهبےشروعشد،آره⁉️ 🤨🤫😑
#بهخود_بیاییم😔
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#تلنگࢪانه
#بدون_تعاࢪف
شھدابہمحرمیکہباهاشهمڪلامو..
میشدنهمنگاھنمیڪردندحالاالانمیریم
پروفایلطرفیجورزوممیڪنیم.
چھرشروازمادرشبهترحفظمیشیماا
مگهآࢪزوےهممونشهادتنیست...؟؟!!!
#واقعاخجالتدارھمشتی🚶🏿♂💔
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینو خیلی دوست داشتم:))💔
نبین قدم کوچیکه..!
#امام_زمان
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
12.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استاد_رائفیپور
تحقیقاستادرائفیپوربرروی
موسیقیهاییکهبرعکسشونمیکنن
معنیهایشیطانپرستیمیده...!!
#شدیداپیشنهادی
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#تلنگࢪانه
چراوقتۍحالمونبده...
شروعمیڪنی
بہگذاشتنپروفایلو
استورےهاۍدپ ؟!😔
چراباخالقمون
حرفنمیزنیم ؟!
بیایموقتےکہ حالمونخوبنبودبا
خدامونحرفبزنیم ...☺️
دورکعتنمازبخونیم🌸
حتےشدهیکصفحہقرآن..
#بخداآروممیشیم:)
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#تلنگࢪانه
" میدونیچراجمله
اینمَڪانمجهزبهدوربینِمداربَستهاست
برایبعضیازماهااثرِش بیشتراَز
عالممحضرخــداست؟
چونبندهخــدا آبروتومیبره!
ولیخــداسَتارالعیوبهرفیق "
#آرهرفیقاینجوریاس✨
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوࢪے
جوابسلامواجباست!
پسبیاییدهࢪࢪوزبہاوسلامڪنیم🙂
#اݪسَّݪامُ_علیڪ_یاحجةاݪݪّٰه_فے_اࢪضه
#امام_زمان
#اللهمعجللولیڪالفرج
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#حرف_حساب
#پســر_انـقلابـی یعنی؛
چشمش مقابل #نامحرم #پایین و
جلوی #دشمن سرش #بالا و سینه ش #سپره♥️
بخاطر #غیرت #کتک میخوره...
وقتی همه #مسخرش می کنن که چقدر #املی...
تو #دلش میگه که بنده خدا ها نمیدونن...
من...
با #امام_زمان ــَم #پیمان بستم♥️
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
20.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استاد_رائفی_پور
نشانه های ظهور 🌏💫
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
_اولین جمعهی قرن است؛
کجایی آقا...؟! :)♥️
" ایهاالعزیز "
#امام_زمان
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#تلنگر
خدایم،
قشنگتر از این نمیشود، که من شرم کنم از آنکه، پیشِ چشمانت، کج بروم..☺️🧡
♡☆♡☆
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#تلنگر
«یکبار برایِ همیشه امتحان کن»
آنگاه خواهی فهمید، چه حس خوبی دارد،
مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النّورِ💛✨
♡☆♡☆
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#تلنگر
فقط دعا کن و ایمان داشته باش که خداوند هرگز برای بندهاش بد نمیخواد☺️💛
♡☆♡☆
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#تلنگر
زندگی خیلی شیرینه پس همیشه، راضی و شاکر باش!☺️💚
♡☆♡☆
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#تلنگر
در پیچ و تاب زندگی،
بند دلت وصل خدا باد رفیق!💚
♡☆♡☆
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#حرف_حق
بـزࢪگـتࢪینحَـسࢪتِقِیـٰامَت
اینہڪِہمےفَهمے..
بـٰانَمـٰازِاۅَلِۅَقتتـٰا
ڪُجـٰاهـٰامےتۅنِستے
بـٰالـٰابِـࢪ؎ۅنَرَفتے..!!
#پاشوهمیناݪاننمازتࢪوبخونࢪفیق..✋🙂
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#تباهیات..!!✋
کاش اینقد ڪه به عید نوروز اهمیت میدیم..!
همین قدر به نیمه شعبان اهمیت میدادیم...!!!
#شَرمَندھایمڪهمٌدامشَرمَندِھایم
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#تلنگࢪانه
یقین دارم؛
اگر گناه #وزن داشت!
اگر لباسمان را #سیاه میڪرد!
اگر #چین و #چروڪ صورتمان را؛
زیاد میڪرد!!!
بیشتر از اینها #حواسمان به خودمان بود...
حال آنڪہ گناه، قد #روح را خمیده!
چهره #بندگۍ را سیاه!
و چینوچروڪ بہ،
پیراهن #سعادت مان مےاندازد...
#آرهمشتیاینجوریاست..
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
۱ - سلام ببخشید این رو برای کدوم پست کانال گفتید ؟ لطفاً تو ناشناس بگید.
۲ - سلام برای حمایت به پیوی مدیریت یا به این آیدی بیاید.
@Montazereh_delaram
•🇮🇷 نَـسْلِجَدیــٖـدِاِنْقِلـٰابْ 🇵🇸•
#هرچی_تو_بخوای پارت صد و هشتاد و چهارم -بله😉 -آخه چجوری؟!!!😟😳 شما که اون دفعه گفته بودی دیگه نمی
#هرچی_تو_بخوای
پارت صد و هشتاد و پنجم
وحید گفت:
_کجایی؟😉
نگاهش کردم.
-تو ابر ها،دارم پرواز میکنم.😌
خندید.😁
تو حرم امام علی(ع) نشسته بودیم. پسرها خواب بودن😴 و فاطمه سادات
با کتابش📕 مشغول بود.مثلا مثل ما داشت دعا میخوند.وحید گفت:
_زهرا😊
نگاهش کردم.
-جانم؟😍
جدی گفت:
_خیلی خانومی.😇
بالبخند گفتم:
_ما بیشتر.😉☺
خندید.بالبخند گفت:
_من تا چند وقت پیش خیلی شرمنده بودم که تو بخاطر من این همه سختی تو
زندگیمون تحمل کردی.ولی چند وقته فهمیدم اونی که باید شرمنده باشه من
نیستم،تو هستی.️☺
-یعنی چی؟!😅
-فکر میکنم اون همه سختی ای که من کشیدم برای این بوده که چون تو خیلی بزرگی، ️☝امتحاناتت سخت تره.درواقع من هیزم تری بودم که با خشک ها
باهم سوختیم.️☺😆
خنده م گرفت.گفتم:
_من از همون فردای عقدمون عاشق این ضرب المثل استفاده کردن های شما شدم.😅
وحید هم خندید.😁جدی گفتم:
_اینم هست ولی همه ی قضیه این نیست.😇
-یعنی چی؟!🤔
-ما نمیتونیم بگیم #حکمت کارهای خدا چیه،چون ما عالم به غیب نیستیم.اما چیزی که به ذهن من میرسه اینه؛
یکی بود،یکی نبود،غیر از خدا هیچکس نبود..
تو میلیاردها آدمی که رو زمین🌎 وجود داره،یه وحید موحد بود و یه زهرا روشن.این دو تا باید تو یه مرحله ای به هم میرسیدن.برای اینکه این دو تا
وقتی به هم رسیدن،بهتر بتونن بندگی کنن،باید به یه حدی از #پختگی
میرسیدن.وحید موحد #باصبر باید پخته میشد،تو آرام پز.زهرا روشن تو
کوره...👌همه ی اتفاقات زندگی ما رو #حساب_کتاب بود.حتی روزها و
ثانیه هاش.شاید اون موقع به نظر من و شما وقت خوبی نبود ولی #خدا همه
چیزش رو حسابه.
👈اینکه وحید موحد کی اتفاقی زهرا روشن رو ببینه،
👈اینکه کدوم وجه زهرا روشن رو ببینه که بیشتر عاشقش بشه،
👈اینکه زهرا روشن کی با امین رضاپور ازدواج کنه،
👈اینکه امین رضاپور کی شهید بشه،
👈 اینکه پیکرش کی برگرده،
👈اینکه وقتی شهید میشه با کی باشه،
همش رو #حساب_کتاب بود.اگه اون وقتی که اومدی خواستگاری من،من قبول
میکردم،الان این #جایگاهی که برات دارم رو نداشتم.اون یکسال زمان لازم
بود تا شما منو بیشتر بشناسی.من و شما هر دو مون به این زمان ها نیاز داشتیم. نه شما بخاطر من منتظر موندی،نه من بخاطر شما.
خدا سختی هایی پیش پای ما گذاشت تا کمکمون کنه #بنده_های_خوبی باشیم. میبینی؟ما به خدا خیلی #بدهکاریم.همه ی زندگی ما #لطف خداست،حتی #سختی ها مون هم لطفش بوده و هست..من و شما باهم #بزرگ میشیم. سختی
ها مون برای هر دو مون به یه اندازه امتحانه.
-زهرا،زندگیمون بازهم #سخت_تر میشه...کار من تغییر کرده. #مسئولیتم بیشتر شده.ازت میخوام کمکم کنی.هم برام خیلی دعا کن،هم به #مشورت هایی
که برای کارم میدی نیاز دارم،هم به #آرامش دادن هات،هم اینکه مثل سابق #پشت_سنگر نیروها مو تقویت کنی.
بالبخند گفتم:
_اون وقت خودت چکار میکنی؟همه کارهاتو که داری میگی من انجام
بدم.😅
خندید و گفت:
_آره دیگه.کم کم فرماندهی کن.😁😍
-این کارو که الانم دارم میکنم..😌من الانم فرمانده خونه و شوهرم هستم..یه کار جدید بگو.😉
باهم خندیدیم.😁😃وحید عاشقانه نگاهم کرد و گفت:
_زهرا،خیلی دوست دارم..خیلی خیلی.😍
-ما بیشتر.️☺
وحید مهرشو گذاشت جلوش و گفت:
_میخوام نماز✨ بخونم،برای #تشکر از خدا،بخاطر داشتن تو.😊
بعد بلند شد و تکبیر گفت.منم دو قدم رفتم عقب تر و #نمازشکر خوندم بخاطر
داشتن وحید.
بعد نماز گفتم:
💖خدایا هر چی تو بخوای.👉تا هر جا بخوای هستم.خیلی کمکمون
کن،مثل همیشه...💖
🌷پایان🌷
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)