#تلنگࢪانه
وقتۍدار؎گناهمیکنۍ ..
بہاینفکرکنکھاگهتوهمونحالتگناهکردن ..
مهلتتتمومشهوبرۍپیشخدا ...
روتمیشهنگاشکنی؟!😔
#خجالٺنڪشیمیھوقت..!🙄🙂
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#امام_زمان
#حامد_زمانے
عهدمیبندم..دیگهاشکاتودرنیارم💔😔
ولیسختهدوومبیارم...🕊
#اللهمعجلالولیڪالفرج
(@nasle_jadideh_Englab|)
(💔🏴✨🏴💔)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حجاب
حرف حق را از زبان بچه باید شنید ..
ماشاءالله
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#حجاب
بعد میان میگن ما بیطرفیم .. همه هستن و کاری میکنن به ماها نمیرسه ..
شمایِ مثلاً بچه مذهبیِانقلابی هیچگونه احساس مسئولیتی در مقابل این قشر جامعه ندارید..!!؟؟؟
" یادمون باشه امام حسین(؏) رو مردم کُشت .. جهل مردم کُشت..!!!
#بھخودمونبیایم...
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حجاب
#امام_زمان
جامعهی آزادی که بعضی از مثلاً آزادی خواهان ازش انتظار دارن .. تهش اینه🙄
متاسفانم برای بعضی ها ...🤮
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#بے_تو_هࢪگز
اون شب تا سر حد مرگ کتک خوردم.
بی حال افتاده بودم کف خونه ..
مادرم سعی می کرد جلوی پدرم رو بگیره اما فایده نداشت .. نعره میکشید و من رو می زد .. اصلا یادم نمیاد چی میگفت ..
چند روز بعد، مادر علی تماس گرفت؛ اما مادرم به خاطر فشارهای پدرم، دست و پا شکسته بهشون فهموند که جواب ما عوض شده و منفیه ...
مادر علی هم هر چی اصرار کرد تا علتش رو بفهمه فقط یه جواب بود ... شرمنده، نظر دخترم عوض شده ..
چند روز بعد دوباره زنگ زد:
-من وقتی جواب رو به پسرم گفتم، ازم خواست علت رو بپرسم و با دخترتون حرف بزنم .. علی گفت: دختر شما آدمی نیست که همین طوری روی هوا یه حرفی بزنه و پشیمون بشه .. تا با خودش صحبت نکنم و جواب و علت رو از دهن خودش نشنوم فایده نداره.!
بالاخره مادرم کم آورد ..
اون شب با ترس و لرز، همه چیز رو به پدرم گفت. اون هم عین همیشه عصبانی شد ..
_بیخود کردن، چه حقی دارن می خوان با خودش حرف بزنن.!؟؟ ... بعد هم بلند داد زد ... هانیه ...
این دفعه که زنگ زدن، خودت میای با زبون خوش و محترمانه جواب رد میدی ..
-ادب؟؟
احترام؟؟
تو از ادب فقط نگران حرف و حدیث مردمی ..
این رو ته دلم گفتم و از جا بلند شدم ..
به زحمت دستم رو به دیوار گرفتم و لنگ زنان رفتم توی حال ...
- یه شرط دارم .. باید بزاری برگردم مدرسه ..
با شنیدن این جمله چشماش پرید .. میدونستم چه بلایی سرم میاد اما این آخرین شانس من بود...
اون شب وقتی به حال اومدم، تمام شب خوابم نبرد ..
هم درد، هم فکرهای مختلف، ... روی همه چیز فکر کردم .. یأس و خلا بزرگی رو درونم حس می کردم .. برای اولین بار کم آورده بودم ..
اشک، قطره قطره از چشم هام می اومد و کنترلی برای نگهداشتن شون نداشتم ...
بالاخره خوابم برد اما قبلش یه تصمیم مهم گرفته بودم ..
به چهره نجیب علی نمی خورد اهل زدن باشه .. از طرفی این جملهاش درست بود ...من هیچ وقت بدون فکری تصمیم های احساسی نمی گرفتم .. حداقل تنها کسی بود که یه جمله درست در مورد من گفته بود ..
و توی این مدت کوتاه، بیشتر از بقیه، من رو شناخته بود .. با خودم گفتم: زندگی با یه طلبه هر چقدر هم سخت و وحشتناک باشه از این زندگی بهتره ..
اما چطور می تونستم پدرم رو راضی کنم.!!؟؟؟ چند روز تمام روش فکر کردم تا تنها راهکار رو پیدا کردم...
یه روز که مادرم خونه نبود به هوای احوال پرسی به همه دوستها، همسایه ها و اقوام زنگ زدم .. و غیر مستقیم حرف رو کشیدم سمتی که می خواستم و در نهایت…
-وای یعنی شما جدی خبر نداشتید؟ ... ما اون شب شیرینی خوردیم ... بله، داماد طلبه است ... خیلی پسر خوبیه ...
کمتر از دو ساعت بعد، سر و کله پدرم پیدا شد ...
وقتی مادرم برگشت، من بی هوش روی زمین افتاده بودم .. اما خیلی زود خطبه عقد من و علی خونده شد ..
البته در اولین زمانی که کبودیهای صورت و بدنم خوب شد... فکر کنم نزدیک دو ماه بعد ...
#پارت_سوم
ادامه دارد ...
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#قـــࢪاࢪشبانھ
وضـــو قبݪ خواب فࢪاموش نشه
#امام_زمان
هروقتمیریرختخوابٺ
یهسلامۍهمبهامامزمانٺبده
۵دقیقهباهاشحرفبزن
چهمیشودیهشبیبهیادکسیباشیمکه
هرشببهیادمانهست...
(@nasle_jadideh_Englab|)
(💔🏴✨🏴💔)
بࢪا؎بهٺࢪیـ✨ــندوستانخـ✋ــود...
دعاۍشـ🌷ــهادٺڪـ❣ــنید..
🌱شبتونعݪوۍ..🌱
سلامرفیق🖐🏻
اومدمدعوتتڪنمبہجمعڪربلانرفتہها🙂💔
اینجاچندتانوجوونعاشقوپابہڪارجمع
شدنوازدلتنگیاشونمینویسن... 🖋
خوشحالمیشیمبهمونبپیوندید...🎧
#ڪربلانرفتہهاۍعاشق💔
#جمعحسینیــآ♥️
<< @oshaaghollhosein >>
-کجایندمࢪدانبیادعا...!(:
#شهداࢪایادڪنیمباذڪࢪصݪواٺ
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
خدایمن!ڪدامآفریدهاترابیشتردوستمیداری؟((:
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#ایران
من عاشق وطنم چون از آینده ایرانم که نتوان در آن از واژه «#هم_وطن» برای خواهران و برادران کرد،لر،ترک،بلوچ و عرب استفاده کرد میترسم!
#اعتراض_آشوب_نیست
#پرچم_ایران_بالاست
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#ایران
من از مردمم و تا پای جان برابر دشمنان و طرفداران تجزیه ایران می ایستم.
#اعتراض_آشوب_نیست
#پرچم_ایران_بالاست
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#ایران
من از مردمم و تا ابد شرمنده رفتگری ام که زمانی فکر نون برای خانواده اش بود ، عده ای کفتار , جان او را طعمه برعندازی خود کردند!
#اعتراض_آشوب_نیست
#پرچم_ایران_بالاست
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#حجاب #ایران
من از مردمم و تا ابد شرمنده بانویی ام که چادر از سرش کشیده شد
#اعتراض_آشوب_نیست
#پرچم_ایران_بالاست
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
•🇮🇷 نَـسْلِجَدیــٖـدِاِنْقِلـٰابْ 🇵🇸•
#بے_تو_هࢪگز اون شب تا سر حد مرگ کتک خوردم. بی حال افتاده بودم کف خونه .. مادرم سعی می کرد جلوی پ
#بے_تو_هࢪگز
پدرم که از داماد طلبه اش متنفر بود، بر خلاف داماد قبلی، یه مراسم عقدکنان فوق ساده برگزار کرد ... با ۱۰ نفر از بزرگ های فامیل دو طرف، رفتیم محضر...
بعد هم که یه عصرانه مختصر ..
منحصر به چای و شیرینی .. هر چند مورد استقبال علی قرار گرفت ؛ اما آرزوی هر دختری یه جشن آبرومند بود و من بدجور دلخور .
هم هرگز به ازدواج فکر نمی کردم، هم چنین مراسمی ...
هر کسی خبر ازدواج ما رو می شنید شوکه می شد؛ همه بهم می گفتن: هانیه تو یه احمقی .. خواهرت که زن یه افسر متجدد شاهنشاهی شد به این روز افتاد .. تو که زن یه طلبه بی پول شدی دیگه می خوای چه کار کنی..!!؟؟؟
هم بدبخت میشی هم بی پول ... به روزگار بدتری از خواهرت مبتلا میشی .. دیگه رنگ نور خورشید رو هم نمیبینی ..
گاهی اوقات که به حرف هاشون فکر می کردم ته دلم می لرزید .. گاهی هم پشیمون می شدم .. اما بعدش به خودم می گفتم دیگه دیر شده .. من جایی برای برگشت نداشتم .. از طرفی هم اون روزها طلاق به شدت کم بود .. رسم بود با لباس سفید می رفتی و با کفن برمی گشتی .. حتی اگر در فلاکت مطلق زندگی می کردی .. باید همون جا میمردی ...
واقعا همین طور بود ...
اون روز می خواستیم برای خرید عروسی و جهیزیه بریم بیرون؛ مادرم با ترس و لرز زنگ زد به پدرم تا برای بیرون رفتن اجازه بگیره، اونم با عصبانیت داد زده بود:
-از شوهرش بپرس .. و قطع کرده بود..
به هزار سعی و مکافات و نصف روز تلاش، بالاخره تونست علی رو پیدا کنه .. صداش بدجور می لرزید.
با نگرانی تمام گفت:
_سلام علی آقا میخواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون .. امکان داره تشریف بیارید؟
- شرمنده مادرجان، کاش زودتر اطلاع می دادید، من الان بدجور درگیرم و نمیتونم بیام .. هر چند، ماشاءالله خود هانیه خانم خوش سلیقه هست .. فکر می کنم موارد اصلی رو با نظر خودش بخرید بالاخره خونه حیطه ایشونه .. اگر کمک هم خواستید بگید .. هر کاری که مردونه بود، به روی چشم .. فقط لطفا طلبگی باشه .. اشرافیش نکنید ...
مادرم با چشم های گرد و متعجب بهم نگاه می کرد .. اشاره کردم چی میگه.!!؟
از شوک که در اومد، جلوی دهنی گوشی رو گرفت و گفت:
-میگه با سلیقه خودت بخر، هر چی می خوای.
دوباره خودش رو کنترل کرد. این بار با شجاعت بیشتری گفت:
_علی آقا، پس اگر اجازه بدید من و هانیه با هم میریم.. البته زنگ زدم به چند تا آقا که همراه مون بیان ولی هیچ کدوم وقت نداشتن .. تا عروسی هم وقت کمه و ...
بعد کلی تشکر،گوشی رو قطع کرد.
هنگ کرده بود ...
چند بار تکانش دادم .. مامان چی شد.!!؟ ... چی گفت.!!؟ ...
بالاخره به خودش اومد و گفت:
-خودتون برید ... دو تا خانم عاقل و بزرگ که لازم نیست برای هر چیز ساده ای اجازه بگیرن و ...
برای اولین بار واقعا ازش خوشم اومد.
تمام خریدها رو خودمون تنها رفتیم؛ فقط خریدهای بزرگ همراه مون بود.
برعکس پدرم، نظر می داد و نظرش رو تحمیل نمی کرد .. حتی اگر از چیزی خوشش نمی اومد اصرار نمی کرد و می گفت:
_شما باید راحت باشی، باورم نمی شد یه روز یه نفر به راحتی من فکر کنه ...
یه مراسم ساده .. یه جهیزیه ساده .. یه شام ساده .. حدود ۶۰ نفر مهمون ...
پدرم بعد از خونده شدن خطبه عقد و دادن امضاش رفت.! برای عروسی نموند ..
ولی من برای اولین بار خوشحال بودم... علی جوان آرام، شوخ طبع و مهربانی بود ...
#پارت_چهارم
ادامه دارد ...
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
https://eitaa.com/gharargah_dahe80/12944
آخـــࢪاݪزمـــان
هدایت شده از صابرین نیــوز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☑️ویدئویی که از شبکه دو صدادوسیما پخش شد!
ـــــــــــــــــــــــ
پایگاه خبری صابرین نیوز↙️
🆘@sabreenS1_official
#تلنگࢪانه
یقینا
اگه اون فرصتۍ رو کہ صرف
زیبایۍِ ظاهرت و عکست کردۍ رو
صرف باطنت میکردۍ ؛
وضعیتت ازین بهتر بود💔:)!"
#بدون_تعـــاࢪف!
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#تلنگࢪانه
با دستایی که باهاش برا حسین(؏) سینه زدی💔
رو به روی خدا بلندش کردی🤲🏻
و ذکر خالقتو گفتی📿
گناهنکنرفیـق!
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
•🇮🇷 نَـسْلِجَدیــٖـدِاِنْقِلـٰابْ 🇵🇸•
#بے_تو_هࢪگز پدرم که از داماد طلبه اش متنفر بود، بر خلاف داماد قبلی، یه مراسم عقدکنان فوق ساده برگز
#بے_تو_هࢪگز
اولین روز زندگی مشترک، بلند شدم غذا درست کنم.
من همیشه از ازدواج کردن می ترسیدم و فراری بودم .. برای همین هر وقت اسم آموزش آشپزی وسط میومد از زیرش در می رفتم؛
بالاخره یکی از معیارهای سنجش دخترها در اون زمان، یاد داشتن آشپزی و هنر بود ... هر چند، روزهای آخر، چند نوع غذا از مادرم یاد گرفته بودم .. از هر انگشتم، انگیزه و اعتماد به نفس میریخت..
غذا تفریبا آماده شده بود که علی از مسجد برگشت.
بوی غذا کل خونه رو برداشته بود .. از در که اومد تو، یه نفس عمیق کشید ..
- به به، دستت درد نکنه .. عجب بویی راه انداختی.
با شنیدن این جمله، ژست هنرمندانه ای به خودم گرفتم .. انگار فتح الفتوح کرده بودم .. رفتم سر خورشت .. درش رو برداشتم .. آبش خوب جوشیده بود و جا افتاده بود .. قاشق رو کردم توش بچشم که ...
نفسم بند اومد .. نه به اون ژست گرفتن هام .. نه به این مزه .. اولش نمکش اندازه بود اما حالا که جوشیده بود و جا افتاده بود ...
گریه ام گرفت.
خاک بر سرت هانیه ..
مامان صد دفعه گفت بیا غذا پختن یاد بگیر .. و بعد ترس شدیدی به دلم افتاد ..
خدایا! حالا جواب علی رو چی بدم..!!؟؟؟
-کمک می خوای هانیه خانم؟؟
با شنیدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسیدم .. قاشق توی یه دستم .. در قابلمه توی دست دیگه .. همون طور غرق فکر و خیال خشکم زده بود.
با بغض گفتم:
_نه علی آقا .. برو بشین الان سفره رو می اندازم ..
یه کم چپ چپ و با تعجب بهم نگاه کرد .. منم با چشم های لرزان منتظر بودم از آشپزخونه بره بیرون ..
_کاری داری علی جان؟! چیزی می خوای برات بیارم؟! با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن .. شاید بهت کمتر سخت گرفت ..
-حالت خوبه؟
_آره، چطور مگه؟
-شبیه آدمی هستی که می خواد گریه کنه ..
به زحمت خودم رو کنترل می کردم و با همون اعتماد به نفس فوق معرکه گفتم:
_نه اصلا .. من و گریه!!؟؟
تازه متوجه حالت من شد .. هنوز قاشق و در قابلمه توی دستم بود .. اومد سمت گاز و یه نگاه به خورشت کرد ..
-چیزی شده؟
به زحمت بغضم رو قورت دادم .. قاشق رو از دستم گرفت .. خورشت رو که چشید، رنگ صورتم پرید .. مردی هانیه، کارت تمومه ...
چند لحظه مکث کرد .. زل زد توی چشم هام ..
-واسه این ناراحتی، می خوای گریه کنی؟؟
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه.!
_آره .. افتضاح شده ..
با صدای بلند زد زیر خنده .. با صورت خیس، مات و مبهوت خنده هاش شده بودم ..
رفت وسایل سفره رو برداشت و سفره رو انداخت …
غذا کشید و مشغول خوردن شد .. یه طوری غذا می خورد که اگر یکی می دید فکر می کرد غذای بهشتیه .. یه کم چپ چپ و زیرچشمی بهش نگاه کردم
_می تونی بخوریش؟؟ خیلی شوره!! چطوری داری قورتش میدی؟؟
از هیجان پرسیدن من، دوباره خنده اش گرفت ..
-خیلی عادی، همین طور که می بینی، تازه خیلی هم عالی شده، دستت درد نکنه ..
_مسخره ام می کنی..!!؟؟؟
-نه به خدا.
چشم هام رو ریز کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم .. جدی جدی داشت می خورد ...
کم کم شجاعتم رو جمع کردم و یه کم برای خودم کشیدم.
گفتم شاید برنجم خیلی بی نمک شده، با هم بخوریم خوب میشه..
قاشق اول رو که توی دهنم گذاشتم، غذا از دهنم پاشید بیرون.
سریع خودم رو کنترل کردم و دوباره همون ژست معرکه ام رو گرفتم.
نه تنها برنجش بی نمک نبود که .. اصلا درست دم نکشیده بود و مغزش خام بود.
دوباره چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش .. حتی سرش رو بالا نیاورد.
-مادر جان گفته بود بلد نیستی حتی املت درست کنی!،
سرش رو آورد بالا و با محبت بهم نگاه می کرد.
-برای بار اول، کارت عالی بود.
اول از دستم مادرم ناراحت شدم که اینطوری لوم داده بود ؛ اما بعد خیلی خجالت کشیدم.. شاید بشه گفت برای اولین بار، اون دختر جسور و سرسخت، داشت معنای خجالت کشیدن رو درک میکرد …
#پارت_پنجم
ادامه دارد ...
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
هدایت شده از طنز سیاسی . جوک ، سیاسی ، خبر ، اخبار طنز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پلیس بلژیک به یک برانداز : برگردید کشوراتون اینجا جای اینکارا نیست.
نه تو رو خدا دیپرتشون نکنین اینا یه عمر آرزو میکردن یه گوساله باشن تو اروپا😂🤣
😅🔊 @tanzesiyasi 🔥
هدایت شده از طنز سیاسی . جوک ، سیاسی ، خبر ، اخبار طنز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الفرار الفرار ...
حیدر آمد شکار :/ 😂😂😂
😅🔊 @tanzesiyasi 🔥
هدایت شده از گاندو
📲💭
تو اغتشاشات یزد اخر شب رفتم باغ ملی، دورمیدون پلیسا ریلکس وایساده بودن، ازیکیشون پرسیدم کی میرید خونه گفت فعلا خونمون همینجاست تا بقیه توخونشون امن و امون بخوابن.
بله جناب علی کریمی آغا! اینجوریاس مرد بودن و آقابودن کف خیابونای وطن نه ازامارت توییت زدن که لنگش کنید 😏
🗣ترانه
#حجاب #ایران
#مهسا_امینی
🇮🇷@ganndo
🇮🇷@ganndo