#نعم_الرفیق_ما
گرماى هوا همه رو از پا انداخته بود!
بيمارستان پر شده بود از آدمای گرمازده!
حاج حسین هم گرمازده شده بود و بستری اش کردیم.
دكتر بهش سرم وصل کرد و گفت:
بهش برسيد!
خيلى ضعيف شده!
براش کمپوت گیلاس آوردم،
اما هر کاری کردم نخورد!
گفتم:
آخه چرا نمی خوری؟
گفت:
همه ی اینایی که اینجا بستری شدند، مثل من گرمازده شدند.
من چه فرقی باهاشون دارم که باید کمپوت گیلاس بخورم؟
گفتم:
حسين آقا!
به خدا به همه گيلاس داديم!
اين چند تا دونه مونده فقط!
گفت؛
بچه های لشکر چی؟
هر وقت همه بچه هاى لشكر گيلاس داشتند بخورند، من هم مى خورم!
#شهید_حاج_حسین_خرازی🌷
🕊@nasle_Ashura
عَکس هایَت را میگَشتم تا بِبینَم کُدام زیباتَر اَست کِه آن را بَرگزینَم...
چِه خیالاتی با خود داشتَم؟!
شُما، با آن لَبخندِ زیبا و چَشم هایی کِه هَمیشِه چینی کِنارِشان اُفتادِه بود، هَمه جا زیبآ بودی :)
عَکسی را دیدَم از شُما، کِنارِ آقا...
اَز تهِ دِل لَبخند بِه رویِ لَب هایِتان بود...
آقا میخَندید...
شُما میخَندیدی...
وَ حاج اِبراهیم لَبخند میزَد...
مُطمَئِنم کِه بیرون اَز آنجا، بویِ یآس می آمَد...
میدانی حاج حُسِین؟!
هَر کُدام از عَکس هایَت را کِه میدیدَم، بیش اَز پیش شیفتِه ی اَدبِ نِگاهَت میشُدم...
حَیایِ چَشمانِ شُما...
هَمه جا خُدا را میدیدی و چِه زیبا هَمه جا با آن نِگاه و لَبخند هایَت دِلبری میکَردی...
گویی خُدا شُما را آفَرید بَرایِ اَدب...
بَرایِ حَیا...
حاج حُسِین!
اَگر میشَود از آسِمان، دَر میانِ جَمعِ شَهیدان، بِه صفِ نَماز کِه ایستادی...
قُنوت کِه گِرفتی با یِک دَستت،
برایِ مَن هَم دُعا کُن...
میدانی حاج حُسِین؟!
دِلم جَوانی کَردن میخواهَد...
اَز جنسِ جَوانی کَردن هایِ شُما!
اَز جنسِ عاشِق شُدن هایِ شُما!
لَبخندهایِ شُما :)
راستی حاج حُسِین،
چِقدر هَمه جا بویِ یآس می آیَد...
#نعم_الرفیق_ما ♥️
@nasle_Ashura