☘☘☘
خاطرات:
سلام. دانشگاه منچستر درس میخوندم، رشته مهندسی برق،
داشتم روی توربین های بادی کار میکردم.... سخت فکرم مشغول بود، توی آن اتاق چند نفر دیگه هم داشتن روی پروژه هاشون کار میکردن،اغلب ظهرها که بقیه دانشجوها رفته بودن برای ناهار، میرفتم تو کارگاه،
راحت تر بودم، درسهای مهندسی با زبان انگلیسی، نیاز به تمرکز داشتم تو کل دپارتمانمون چهار تا بیشتر دانشجوی خانم بیشتر نبود، یکی شون ژاپنی بود ،زن مسلمان فقط من بودم ، استاد و کارکنان زن داشتیم ولی دانشجو کم بود.
یک روز که سخت مشغول کار بودم ،دیدم یکی از دانشجو ها ،ی طرف ایستاده و زل زده به من، مدتی بود میشناختمش و گاهی هم تو بعضی کارها مشترکا همکاری میکردیم، تعجب کردم چی شده ،شاید امروز اشکالی تو کار من هست،این بنده خدا چرا اینطوری رفتار میکنه، دیدم نه، همه چیز مثل همیشه است، پرسیدم ازش امروز مشکلی در من میبینی؟ گفت :نه ،گفتم خب؟ گفت میخوام راجع به یک مسئله ای با شما مشورت کنم، گفتم بگو، گفت درسی نیست، خیلی تعجب کردم!!! گفتم چیه؟ خیلی من من کرد،کلافه شده بودم، گفت اینجا نمیشه حرفم را بزنم، همسر و بچه من را هم دیده بود،دخترم را میگذاشتم پیش پدرش وقتی باید میرفتم دانشگاه، کارم که تموم میشد میآمدن دنبالم و من با بچه ام میرفتم خونه و همسرم میرفت دنبال کارش تو اتاقش در دانشگاه ،بالاخره بهش گفتم باشه،بریم بیرون ببینم موضوع چیه، رفتیم تو حیاط دانشگاه ، گفت، ممکنه برای من یک دختر خانم مسلمان محجبه پیدا کنی برای ازدواج!!!
خیلی خوشحال شدم، گفتم آفرین به به میخواهی مسلمان بشی؟
گفت:نه، دوست ندارم تروریست بشم!
خیلی ناراحت شدم، گفتم اینهمه وقت من را گرفتی این را بگی؟
خیلی عذر خواهی کرد و گفت ،نه
هرگز نمیخواستم ناراحتت کنم، گفتم پس چی میگی؟
اگه بخواهی زن مسلمان بگیری باید خودت مسلمان بشی،این قانون اسلامه، هیچ دختر مسلمانی با مرد غیر مسلمان ازدواج نمیکنه.
گفت مسیحی خوبی هستم،گفتم خب برو یک دختر همشهری و هم فرهنگ خودت بگیر.
به طعنه گفتم ما مسلمانها تروریستیم.
کمی فکر کرد،
گفت خب من عقاید تروریستی را میتونم نپذیرم.
گفتم حرف آخر را بگو، ما تروریست نیستیم، ما آزارمان به یک مورچه هم نمیرسه.
خیلی کلافه شده بودم،
گفت باشه مسلمان میشم،
از تعجب داشتم شاخ در می آوردم.
بهش گفتم مطمئنی برق تو را نگرفته؟
گفت: ""یک زن مسلمان میخوام""
گفتم چرا؟
برام تعریف کرد که تا حالا با چند تا دختر انگلیسی دوست شده و وقتی تصمیم به ازدواج گرفته ،امتحانشون کرده و یا...
نتیجه: cheating on me....
بهم خیانت کردن، اشکم داشت در می آمد، گفتم بعضی دخترها ممکنه صادق نباشند، گفت: نه، با حجابها مطمئنند ،
گفتم: چرا؟
گفت : دیدم شما ها را، هیچ میدونی چقدر همسرانتون خوشبخت هستند؟
گفتم نمیفهمم.
گفت:دو سه روزه تصمیم گرفتم این مطلب را بهت بگم، ولی جرات نکردم، نمیدونستم عکس العمل شما در رابطه با صحبت غیر درسی چیه؟
شما با حجابها خیلی مراقب هستید، عکس نمی اندازید با ما، نمیخندید، دیدم شما ها را..، تو حتی وقتی میایی سر کارت تو کارگاه به هیچ کس محل نمیگذاری، با ما ورزش نمیایی،نمیخندی، دست نمیدی و...
گفتم اینها از نظر شماها خوبه؟
گفت : نه ، ولی اینکار ها یعنی همسرت خیلی خیالش راحته، با همسرت میخندی ، شادید، و...
دوست دارم مطمئن زندگی کنم. حتی اگه مسلمان بشم.
گریه ام گرفت، اصلا نفهمیده بود که حجاب چه ارزشی به من داده،
با تمام تبلیغات منفی علیه اسلام
ما زنان محجبه محترم بودیم و هستیم.
بهش گفتم این لباس لیدی فاطیما ست.
اونها حضرت زهرا را می شناسند ،خیلی کم.
درست میگی زن مسلمان متعلق به همسرش است.
آن روز کار نکردم، آمدم خانه، کلی گریه کردم، خدا را شکر کردم.
رفتم وضو گرفتم چادر سفید نمازم را جور دیگری سرم کردم. خدا را شکر کردم ،که آزادم ،از قید نگاههای دیگران، آزادم از .... ، دلم میخواست پرواز کنم.
خانمم، حضرت زهرا ممنونم.
ای آیه تطهیر برایت، محور عفت و
پاکی، دست همه زنان عالم را بگیر و ببر به فضای عطر آگین حجاب و عفت.
براستی که شما فاطمه اید.
زن یعنی فاطمه
زندگی :یعنی طهارت فاطمی
آزادی: یعنی رها شدن از بند نفس و جسم.
@fereshtehrouhafza
#اهمیت_حجاب
#خاطره
#نسل_تمدن_ساز
https://eitaa.com/joinchat/1670054016Ca1b358c444
🍃 #خاطره | دستور نمیدادند
🔹حجتالاسلام سید حمید روحانی روایت میکند: امام مقید بودند تا آنجا که امکان دارد کار خود را بر دیگری تحمیل نکنند و کار خودشان را خودشان انجام بدهند. در نجف گاهی اتفاق میافتاد که امام روی پشت بام متوجه میشدند که چراغ آشپزخانه یا دستشویی روشن مانده؛ به خانم و دیگران که طبقه بالا بودند دستور نمیدادند که بروند چراغ را خاموش کنند. خود راه میافتادند و سه طبقه را در تاریکی پایین میآمدند و چراغ را خاموش میکردند و بازمیگشتند.
🔸گاهی قلم و کاغذ میخواستند که در اتاق طبقه دوم منزل بود؛ به هیچ کس، حتی به فرزندان مرحوم حاجآقا مصطفی دستور نمیدادند که برای او بیاورند. خودشان برمیخاستند از پلهها بالا میرفتند و کاغذ و قلم برمیداشتند و بازمیگشتند.
📚 برداشتهایی از #سیره_امام_خمینی (ره)، جلد ۱، صفحه ۵۴
#الگو
✅ @EMAM_COM
🔰 #خاطره | روایت آیتالله خامنهای از روز اول مدرسه
📝 «روز اوّلی که ما را به #دبستان بردند، روز خوبی بود؛ روز شلوغی بود. بچهها بازی میکردند، ما هم بازی میکردیم. اتاق ما کلاس بسیار بزرگی بود - باز به چشم آن وقتِ کودکی من - و عدّه بچههای کلاس اوّل، زیاد بودند. حالا که فکر میکنم، شاید سی نفر، چهل نفر، بچههای #کلاس_اول بودیم. به هرحال و روز پُرشور و پُرشوقی بود... مدیر دبستان ما آقای «تدّین» بود... من در زمان ریاست جمهوریم ارتباطات زیادی با او داشتم. مشهد که میرفتم به دیدن ما میآمد... عدّهای از معلّمین را یادم است؛ بله، تا کلاس ششم - دوره دبستان - خیلی از معلّمین را دورادور میشناختم.» ۱۳۷۶/۱۱/۱۴
به مناسبت آغاز سال تحصیلیِ جدید
@nasletamadonsaz