خواهران و برادران گرامی با جستجوی هشتگهای زیر میتونید به دستهبندی مطالب دسترسی داشته باشید🌹
💐#علی_جانم
💐 #یا_حسین
💐 #ملت_امام_حسین
💐 #فرزندآوری
💐 #الگوی_سوم_زن
💐 #زن_تمدنساز
💐 #تربیت_فرزند
💐 #تربیت_انقلابی
💐 #کرامت
💐 #معاد
💐 #معاد_از_دیدگاه_امام_خمینی
💐 #کتاب_معاد_از_دیدگاه_امام_خمینی
💐 #مهاجرت
💐 #زندگانی
💐 #تفسیر_سوره_حمد
💐 #سلامتی
💐 #جهاد_تبیین
💐 #اسم #دخترانه #پسرانه #معنی
💐 #انسان_متعالی
💐 #بیتعارف_با_خود
💐 #فرزندپروری
💐 #وجب_علیکم
💐 #تخت_فولاد
@naslqasem
💐
🗣 توهم را کردهاند سرِدست و دست میسایند و سر و هوش را با هم میبرند...
دزدان راه و صفای دل را میگویم.
🤡 از خیال خوشبختی، صورتکی میسازند از لبخندهای مصنوعیِ بیریشه در دل؛
🗣بعد هوار میزنند: بیایید! واگذارید کوچههای مألوف و خانههای پر از درز درزش خاطره را ... ببینید آن آور آب چه غوغایی به پاست! ...
👤آدم شهر سلام و علیک میرود به خیالی پوچ لابهلای آلام آن ور آب ...
🌎 آن آور آب هم زمین خداست، اما بیافق، بیتکلیف، پیِ فریادی هیچ از خیالی پوچ فقط آتش به غنیمت در دست است ... حواست هست؟؟!
🌱وگرنه در پیِ نبودنت نه کهکشان راه شیری گم میشود، نه کار خدا روی زمین میماند، نه مردمِ در کارِ خودسرگرم، ماتمدار تو .
🌤 باز تقویم ورق میخورد، زمستان قامت راست میکند به آمدن بهار و رویشها جای ریزشها سربرمیآورند!
این میان فقط جای تو در مصاف و قافله خالیست!
باور کن که حسرت برای فردای خود حواله دادهای!
🏴 عمده این است در این هجرت بیحُجّت، آدم ناتکلیفروشن در ناکجایی از احوال روبههوا سرگردان شد...
#مهاجرت
@naslqasem
🍂
مقدم صبح بخیر...
آخرین روزهای پایان اولین سال قرن است.
آمد و رفتش باشد ذخیرهی خیر سرای قرنهایی که دیگر سیاره زمین نیستیم و خبری از خانهتکانی و ولولهی دم عید و شلوغ بازارش نیست.
بین شور و حال خرید و نونواری چشمنگران دلهای گرد حسرت هم باشید...
حالا غصهی نان یا غمی از جنس دیگر.
آدمهای تنهای شهر غم بالاتری از غصه زفت و رفت و اجاق گرم دارند.
غم چنبره بر دل با هر نفس میزبان دم و بازدم...
حالا پدری گوشه اتاق، فرزند شهیدی بین لبهای خندان شهر، جوان رهاشده، ...
زیادند قصههای رنگارنگ دلهای آدمهای این شهر ...
دور گردون خیال ماندن ندارد، نوبت به نوبت ... تا به قصهی شما نرسیده گرمای بیمنت یک دل باشید! فقط برای خدا!
#مهاجرت
@naslqasem
🌹🍃
گل بهشتی⚘🇵🇸🇱🇧
🖤
گز گز سرما نای پا کشیدن و قدم پیش بردن را گرفته بود، میدانست حتی اینجا هم غریب است، اما باز هم چشم دواند، بلکه نگاه آشنایی از راه رسد... این حس غریب سابقهدار سالهاست که رهایش نمیکرد...
حس یک ماهی تنگ که هرچه دل خوش میکند به این کف دست آب، سودی ندارد، هرچه به دیواره میکوبد هیچ! هر چه نفس می کشد بلکه در پلک بعدی دریا سلامش را علیک گوید باز روز از نو و تُنگِ تَنگ بیجهانِ دریا از نو!
حامد انگار به خودش وعده داده باشد این گردش نگاه بیحاصل نیست... اما هر چه بود آشنا نبود!
آن قدیم دلش لک میزد برای کاری به کاری دیگری نداشتن آدمهای یخی شهر، به سر در گریبان خود داشتن، آنقدر یخ و بیاعتنا و نادوست که وقتی به تو میرسند هم نابینا میشوند هم بیدست و پا! از بس که به تو کاری ندارند، حتی اگر چاقو خورده باشی و کیفت را زده باشند یا قندت سقوط کرده باشد، کنار پیادهرو افتاده باشی و جان کمک خواستن هم نداشته باشی ... این اگرها خاطرههای حامد بود در بلادی که روزی دلش لک میزد برود و رفت .
همه از صبح تا شب شبیه ربات لابهلای سازههای فلزی آسمانخراش میرفتند و میآمدند و فلسفهی نگاه کردنشان به تو یا بر سر پول است یا چیزی پستتر از آن !
آه سردی کشید، نمیدانم چرا نمیگویند آه داغ! این آهها بیش از آنکه سرد باشد،داغ است! جوری اعماق جان و قلب آدمی را میسوزاند و منقلب میکند انگار که آتشفشانی تازه هوای بازکردن سفرهی دل برای دیگران کرده...
داغدار نگاه دوخت به زمینی که مورچهها با خطی مرتب در آمد و شد بودند... یکی از مورچهها به کندی و زحمت نعش دیگری را میکشید.
نم باران رو به تندی رفت، سکوی خانهای سایبان داشت، رفت و جاگیر شد. رفتن همان و صدای برخورد سنگین شیئی از پشت در همان.
صدای جروبحث بود و بالاگرفتن آن. صدا نزدیک شد، مانده بود چه کند که در باز شد و یقهگیری به روبهروی او رسید ...
***
دو ساعت بعد با یک زیرچشم کبود رفته از دعوای ناخوانده، کنار آکواریوم همان منزل مشغول شنیدن ماوقع بود، نمیدانست غصهی نشانیهای ناکام مانده و تهمانده دادههای قبل از سفرش را سر دست چاره بگیرد یا غمخوار بگومگوی قشون خانه باشد. گیج نگاه میکرد و یکی درمیان میشنید.
سرخط حرف یکی را گرفت کاشف به عمل آمد تمام این علَم و کُتل و گردنکشیها سرِ جواب پذیرش آمده از دانشگاه خارج از کشور است.
گویی نمک به زخم ریخته باشند، سر به زیر برد و ماند اصلا از قصهی پردرد مبهوت ماندهی پشیمانش دم زند یا نه.
به پسر جوان خانواده که با چشمان اشکآلود گاهی داد میزد، گاه مثل شمر تعزیه مضطرب میرفت و میآمد نگاه کرد و گفت: شما فکر هم کردی؟
- جوان لب پایین کشید، خیره شد و گفت: چی؟!
- حامد محکم گفت: گفتم فکر هم کردی؟!
- جوان گفت: من چهار ساله دارم فکر میکنم، نقشه میریزم، از تفریحم زدم، زبان خوندم،... بعد میگی فکر هم کردی؟!!! خوبی دادا؟؟!
- کمپرس یخ را حامد برداشت، هر چه بالا و پایین کرد دید نه این کبودی ناخوانده بیحکمت است نه از بین این همه کوچه سردرآوردن از این یکی ...
دست برد تو جیبش. تکه کاغذی را دراز کرد سمتِ جوان و گفت: بخوان!
- جوان با همان چهرهی درهم و کلافه گرفت و نگاه کرد.
- حامد گفت: بلند بخوان.
- گفت: تاریخ فوت: ۹۰/۶/۶
قطعه ۳۰۲ ردیف ۱۶
این چیه؟!
حامد رو کرد به پنجره و آروم گفت: این همهی آدرس من از کسی که دیگه تکرار نمیشه، از مادرم.
وقتی مثل تو ذوقمرگ خارج بودم، چهارماه بعدش از غصه دق کرد ...
بعد دست گرفت به زانو و رفت سمت در خروجی.
#مهاجرت
🖤
@naslqasem
دل بنده نیازمند است به
یک گوشه دنج،
چشمی که بتوان بست و
نفسی که از اعماق درزهای ریه کشید ...
بیهیچ دلهره.
خستهتر از آنم که دغدغههای پوسیدهی الآن را ردیف کنم و باز بسنجم که خط بخورد یا نه!
دلتنگ روزهایی هستم که در حراج شتابان عمر از کف رفت🍂
مباد که فرجام این لحظهها، سرانجام لحظههای دیروز شود🌱
#مهاجرت
🍃
@naslqasem