هدایت شده از عصر سلیمانی
#عجایبشہدا🌿
مادرشھید:
بعدازشھادتعبدالصالحخونهۍ
مامھمانمۍآمد..
حالاازاقوامودوستانزنگمیزدنبراۍدیدار..
یڪروزقرارشدچندنفرۍمھمانمابشن..
منهمهچیزرابهاندازههمونچندنفر
آمادهڪردهبودم..
دستتنھابودموڪسالتهمداشتم..
غذاروحاجآقاگفتنازبیرونسفارشمیدن..
غروبموقعاذانهمڪارایعبدالصالح
زنگزدنڪهاوناهمبراۍدیدارمیان..
دیگهتعدادزیادشد..
حاجآقاگفتنازبیروندوبارهشاممیگیرم..
اینجورۍبراۍشماهمراحتتره..
گفتمڪهنه!
مننمۍخوامدوستاۍعبدالصالحمرواز
بیرونشامبدمخودمدرستمیڪنم
دیگهباهرخستگۍڪهداشتمغذارو
درستڪردم..
مھمانهاخوردندوچونعجلهداشتن
سریعرفتن..
حاجآقابراۍبدرقهمھمانهاتاسرمیدانرفت..
منموندهبودموظرفهاۍنشستهوواقعا
حالمخوبنبود..
حاجآقاگفتهبودنڪارینکنخودممیام
نشستمباعبدالصالحڪمۍصحبتڪردم
گفتم:مامانجاندوستاتاومدهبودنا..
مامانمیبینۍدستتنھاموچقدرریختهو
پاشه،چقدرظرفڪثیف..
زیادحرفزدم!
بعدرفتمداخلاتاقدیدمصداۍدراومد
فکرڪردمحاجآقاهستن..
فکرڪنم⁵دقیقههمنگذشتڪهپاشدمرفتم
طرفآشپزخونهدیدمڪهتمامظرفهاهمهتمیز
همهشستهشده..
هیچظرفکثیفۍداخلآشپزخونهنیست..
بعدشکڪردمشایدحاجآقاشستهباشن
اتاقهاروگشتمنبودن!
بعددیدمڪهازبیرونتازهرسیدنخونه..
اولرفتنسرآشپزخونهاونجاروڪهدیدن
برگشتگفت:حاجخانمشماڪهڪسالت
داشتۍچطوراینهمهظرفوشستۍ!؟
گفتمڪه:حاجآقا..
عبدالصالحظرفاروشسته:)..
-شھیدعبدالصالحزارع