فرزند رئیس جمهور ، در خط مقدم
حجت الاسلام ذوالنور:
💠 سردار فضلی نقل میکرد که ما میخواستیم به یک بهانهای #فرزند_آقا در #عملیات_ماووت نباشد. چون آقا آن زمان #رئیس_جمهور بودند و چون عملیات برون مرزی بود ، احتمال اسارت زیاد بود و تبلیغات علیه نظام می شد ، که پسر رئیس جمهور را #اسیر کردیم.
یکی از برادران گفت : من میدانم اگر ایشان #عینک نداشته باشد ، نمیتواند در عملیات شرکت کند. این موضوع را به یکی از بسیجیان هم سنگرش در میان گذاشتیم و به او #مأموریت چنین کاری را دادیم که هر طور شده عینک ایشان را بشکن . این #بسیجی هم دو دسته عینک ایشان را کاملاً #شکست . ولی هنگام به خط شدن #گردان ، دیدیم پسر آقا هم در صف حضور دارد ، دیدیم با #نخ ، دو سر عینک را به پشت سرش بسته و آماده حضور در عملیات شده است.
📚 شمیم خاطره ها ، ص ۱۹۹
📚 خاطرات سبز ، ص ۱۳۸
در تصویر ، شخص عینکی ( چهارمین نفر از سمت چپ ) ، حجت الاسلام سید مجتبی خامنهای می باشد .
📚📚 برشی از کتاب #گردان به تو می نازد صفحه 14👇👇👇
❇️وسط رختخواب نشست و زل زد به گوشهء سالن. نمیتوانست کنار بچه ها جای خالی «قدیر» را ببیند. دلش بدجور هوای او را کرده بود. با خودش فکر میکرد الان در این سرما ، میان برف و کوهستان های تبریز به قدیر چه میگذرد! بی اختیار بلند شد. از کنار پای بچه ها رفت به سمت دیوار و برق سالن را روشن کرد. عبدالحسین که از زور خستگی گوشهء چشمش را به زحمت باز کرده بود، نگاهی به گوشه و کنار اتاق انداخت تا ببیند نصف شبی چه خبر شده است؟ یکمرتبه «اشرف» را دید که کنار دیوار ایستاده. دستش را به حالت اعتراض تکانی داد و آرام گفت : (( خاموش کن چراغ رو، الان دوقلوها بیدار میشن ! ))
با بغضی که راه گلویش را گرفته بود، نگاه ملتمسانه اش را به عبدالحسن دوخت. دلش میخواست او را با حال خودش همراه کند. عبدالحسین نگران شد و با خودش گفت : (( خدایا چه اتفاقی اشرف را این نیمه شب پریشان کرده! ))
اشرف سرش را بغل گوش عبدالحسین برد و آهسته گفت : (( باور کن قدیر داره میاد خونه. )) عبدالحسین که با شنیدن این جمله، خیالش راحت شده بود، سرش را برد زیر پتو و گفت : (( بابا به خدا روانیمون کردی، قدیر سه روزه رفته! برق رو خاموش کن بخوابیم. ))
✍️ کانون علمی فرهنگی پاسداران اهل قلم
🆔 @ahleghalam1
📚📚 برشی از کتاب #گردان به تو می نازد صفحه 14👇👇👇
❇️ اشرف هاج و واج مانده بود.هیچکس حرف او را باور نمیکرد.حتی عبدالحسین هم فکر میکرد او خیالاتی شده است.برق را خاموش کرد و همانطور که آرام آرام اشک میریخت،در را باز کرد و رفت داخل ایوان.برف همهء حیاط را سفیدپوش کرده بود.ایرانیتی که بالای پله ها نصب کرده بودند،با سوز سرمای زمستان،درب و داغان شده و شکسته بود و از وسط همان ایرانیت زهواردررفته،برف داخل ایوان میریخت.یک جفت دمپایی لنگه به لنگه را از بین برف ها بیرون کشید و پای برهنه اش را داخل آن کرد.گرمایی که از آمدن یاد قدیر به جانش افتاده بود،به حدی بود که هیچ چیزی نمیتوانست او را از حرکت منصرف کند.بی تفاوت به برف و بوران،دستش را گرفت به نردهء آهنی کنار پله ها که پوشیده از برف بود.از پله ها پایین آمد.پایین پلهء هفتم که رسید،کنار دیوار ایستاد و برق حیاط را روشن کرد.برف و سرما خانهء عبدالحسین را لا به لای سکوت پیچیده بود.آرام در حیاط را باز کرد و به کوچه رفت.نگاهش به انتهای کوچهء طولانی شهید بهشتی گره خورد که سراسرش را برف پر کرده بود.لبخندی زد و با خودش گفت : (( خدا هم برای آمدن قدیر فرش سفید پهن کرده. ))
✍️ کانون علمی فرهنگی پاسداران اهل قلم
🆔 @ahleghalam1
📚📚 برشی از کتاب #گردان به تو می نازد صفحه 15👇👇👇
❇️ سرش را به سمت آسمان بلند کرد.گلوله های برف روی صورتش مینشست.برف ها را از روی گونه اش پاک کرد و همین طور که به در آهنی خانه تکیه داده بود، نشست روی پلهء پر از برف جلوی در و نگاهش را دوخت به سمت تپه کوهسار و شروع کرد به صلوات فرستادن. زمان برایش سخت میگذشت.نمیدانست ساعت چند است. چند دقیقه نگذشته بود که برگشت داخل اتاق و سعی کرد در دل تاریکی عقربه های ساعت دیواری را بخواند. ساعت از دو نیمه شب گذشته بود، با خودش گفت : ((باید برم بیرون، الان که قدیر برسد، پشت در میماند. )) از گوشه اتاق چادر گل گلی اش را برداشت. دستگیره را محکم توی دستانش پیچاند که بدون کمترین صدایی در راببندد. به حیاط کوچک خانه رسید. چند قدمی برداشت. چند لحظه بعد، دوباره در را باز کرد و سرک کشید. این بار چندم بود که جز برف و خانه هایی که درهایشان بسته بود، چیزی نمیدید.
✍️ کانون علمی فرهنگی پاسداران اهل قلم
🆔 @ahleghalam1
📚📚 برشی از کتاب #گردان به تو می نازد صفحه 16👇👇👇
❇️ کوچهء شهیدبهشتی آنقدر طولانی بود که چند کوچهء فرعی به آن متصل میشد. سمت چپ خانه یک خرابهء خاکی بود. از میان برف های داخل خرابه، تکه سنگی را برداشت و گذاشت لای در که بسته نشود. تسبیح را دستش گرفته بود و همینطور که صلوات میفرستاد، از سراشیبی تند کوچه پایین آمد. تا وسط کوچه رفته بود که چشمش خورد به سیاهی روی تپه که انگار به سمت او می آمد. کمی که جلوتر رفت، توانست ساک روی دوشش را هم تشخیص بدهد. یک لحظه ایستاد و زل زد به سیاهی و با حسرت گفت: (( ای کاش قدیر من باشد...! )) این را گفت و بی اختیار به سمتش حرکت کرد. قدم هایش تند و تندتر میشد. انگار آن سیاهی هم که از روی تپه به سمتش می آمد، درحال دویدن بود. درست سر کوچه به هم رسیدند. یکمرتبه ایستاد: ((قدیر! تویی مادر...!)) متحیر مانده بود. باورش نمیشد در شب نزول برکت الهی، خدا میوهء دلش را به او برساند. ((خدایا اینکه قدیره!)) خودش را انداخت بغل قدیر و شروع کرد به بوسیدن سر و صورتش. از خوشحالی نمیدانست چه کند. قدیر با تعجب یک نگاه به مادرش انداخت و یک نگاه سمت خیابانی که فقط ردپای مادرش را بر سینه داشت. باتعجب پرسید: ((مامان این موقع شب! تو این برف و سرما! تک و تنها بیرون چیکار میکنی؟!)) اشرف که حاجتش را از خدا گرفته بود، نمیتوانست جلوی اشکهایش را بگیرد و فقط میگفت: ((به خدا میدانستم می آی مامان!))
✍️ کانون علمی فرهنگی پاسداران اهل قلم
🆔 @ahleghalam1