.
💎 خواهش مسیح
عیسی علیهالسلام به حواریین گفت : من خواهش و حاجتی دارم ، اگر قول میدهید آن را بر آورید بگویم.
حواریین گفتند : هر چه امر کنی اطاعت میکنیم .
عیسی از جا حرکت کرد و پاهای یکایک آنها را شست . حواریین در خود احساس ناراحتی میکردند ، ولی چون قول داده بودند خواهش عیسی را بپذیرند ، تسلیم شدند . و عیسی پای همه را شست .
همینکه کار به انجام رسید ، حواریین گفتند : تو معلم ما هستی ، شایسته این بود که ما پای تو را میشستیم نه تو پای ما را .
عیسی فرمود : این کار را کردم برای اینکه به شما بفهمانم که از همه مردم سزاوارتر به اینکه خدمت مردم را به عهده بگیرد "عالم" است.
این کار را کردم تا تواضع کرده باشم ، و شما درس تواضع را فرا گیرید ، و بعد از من که عهدهدار تعلیم و ارشاد مردم میشوید ، راه و روش خود را تواضع و خدمت خلق قرار دهید.
اساسا حکمت در زمینه تواضع رشد میکند نه در زمینه تکبر ، همان گونه که گیاه در زمین نرم دشت میروید نه در زمین سخت کوهستان.
📔 وسائل الشیعه: ج٢، ص۴۵٧
#حضرت_عیسی #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🌱 امید و آرزو
روزی حضرت عیسی عليهالسلام در جایی نشسته بود، پیر مردی را دید که زمین را با بیل برای زراعت زیر و رو میکند.
حضرت عیسی عليهالسلام به پیشگاه خدا عرضه داشت:
خدایا آرزو را از دل او ببر! ناگهان پیرمرد بیل را به یک طرف انداخت و روی زمین دراز کشید و خوابید.
کمی گذشت حضرت عیسی علیه السلام عرض کرد:
خداوند امید و آرزو را به او بر گردان!
ناگاه مشاهده کرد که پیرمرد از خواب برخاست و دوباره شروع به کار کرد!
حضرت عیسی از او پرسید و گفت:
پیرمرد چطور شد بیل را به کنار انداختی و خوابیدی و کمی بعد ناگهان برخاستی و مشغول کار شدی؟
پیرمرد در پاسخ گفت:
در مرتبه اول با خود گفتم من پیر و ناتوانم ممکن است امروز بمیرم و یا همچنین فردا، چرا این همه زحمت دهم، با این اندیشه بیل را به یک طرف انداختم و خوابیدم!
ولی کمی که گذشت با خود گفتم:
از کجا معلوم که من سالها بمانم و اکنون که زنده هستم و انسان تا زنده است وسایل زندگی برایش لازم است، باید برای خود زندگی آبرومندی تهیه نماید، این بود که برخاستم و بیل را برداشتم و مشغول کار شدم.
📔 بحار الأنوار: ج١۴، ص٣٢٩
#حضرت_عیسی #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
✨ حضرت عیسی (ع) در جستجوی گنج
عیسی علیه السلام با یارانش به سیاحت میرفتند، گذرشان به شهری افتاد.
هنگامی که نزدیک شهر رسیدند گنجی را پیدا کردند. یاران حضرت عیسی گفتند:
یا عیسی! اجازه فرمایید این را جمع آوری کنیم تا از بین نرود.
عیسی فرمود:
شما اینجا بمانید من گنجی را در این شهر سراغ دارم در پی اش میروم.
هنگامی که وارد شهر شد قدم زنان به خانه خرابی رسید، وارد آن خانه شد. پیرزنی در آن زندگی میکرد.
فرمود:
من امشب میهمان شما هستم، سپس از پیرزن پرسید:
غیر از شما کسی در این خانه هست.
پیرزن پاسخ داد:
آری، پسری دارم که روزها از صحرا خار میکند و در بازار میفروشد و با پول آن زندگی میکنیم.
شب شد. پسر آمد، پیرزن گفت:
امشب میهمان نورانی داریم که آثار بزرگواری از سیمایش نمایان است، اینک وقت را غنیمت دان و در خدمت او باش و از صحبتهای او استفاده کن!
جوان نزد عیسی آمد، در خدمت حضرت تا پاسی از شب بود. عیسی از وضع زندگی او پرسید. جوان چگونگی زندگی خویش را به حضرت توضیح داد.
عیسی علیه السلام احساس کرد او جوانی عاقل، هوشیار و دانا است، میتواند مراحل تکامل را طی کند و به درجه عالی کمال برسد. اما پیداست فکر او به چیز مهمی مشغول است.
حضرت فرمود:
جوان! من میبینم فکر تو به چیزی مشغول است که تو را همواره پریشان ساخته است، اگر مشکلی داری به من بگو! شاید علاجش کنم.
جوان گفت: آری مشکلی دارم که تنها خداوند میتواند حلش نماید. عیسی اصرار کرد که او گرفتاریش را توضیح دهد.
جوان گفت:
مشکلم این است، روزی از صحرا خار به شهر میآوردم از کنار کاخ دختر پادشاه رد میشدم ناگاه چشمم بر دختر شاه افتاد. چنان عاشق او شدم که میدانم چارهای جز مرگ ندارم.
عیسی فرمود:
جوان! میل داری من وسایل ازدواج تو را تهیه کنم.
جوان نزد مادرش آمد و سخنان مهمان را برایش نقل کرد.
پیرزن گفت:
فرزندم! ظاهر این مرد نشان میدهد آدم دروغگو نیست وعده بدهد و عمل نکند. برو به دستورش عمل کن حضرت برگشت.
چون صبح شد حضرت فرمود:
برو پیش پادشاه و دخترش را خواستگاری کن هر مطلبی شد به من اطلاع بده!
جوان پیش وزرا و نزدیکان شاه آمد و گفت:
من برای خواستگاری دختر شاه آمده ام، تقاضا دارم عرایض مرا به پیشگاه پادشاه برسانید.
اطرافیان شاه از سخنان جوان خندیدند و از این پیش آمد تعجب کردند ولی برای این که تفریح بیشتری داشته باشند او را به حضور شاه بردند.
جوان در محضر شاه از دخترش خواستگاری کرد، پادشاه با تمسخر گفت:
من دخترم را هنگامی به ازدواج تو در میآورم که برایم فلان مقدار یاقوت و جواهرات بیاوری! اوصافی را بیان کرد که در خزانه هیچ پادشاهی پیدا نمیشد ...
⭕ این داستان ادامه دارد ...
📔 بحار الأنوار: ج١۴، ص٢٨٠
#حضرت_عیسی #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
جوان برگشت و ماجرا را برای حضرت عیسی نقل کرد. عیسی علیه السلام او را به خرابهای برد که سنگ ریزه و ریگهای فراوان داشت.
دعا نمود و نیایش به درگاه خداوندی کرد، ریزه سنگها به صورت جواهراتی در آمدند که شاه از جوان خواسته بود.
جوان مقداری از آن را برای پادشاه برد، هنگامی که شاه و اطرافیان دیدند، همه از قضیه جوان در حیرت فرو رفتند و گفتند:
جوان خار کن از کجا این جواهر را به دست آورده است و سپس گفتند: این اندازه کافی نیست.
جوان بار دیگر خدمت عیسی رسید و آنچه را در مجلس شاه گذشته بود خبر داد، حضرت فرمود:
برو خرابه به مقدار لازم از آن جواهرات بردار، ببر.
جوان وقتی جواهرات را نزد پادشاه برد، شاه متوجه شد این قضیه عادی نیست. جوان را به خلوت خواست و حقیقت ماجرا را از او پرسید.
جوان هم از آغاز ماجرای عشق تا ورود میهمان و گفتگوی او را به شاه عرضه داشت.
شاه فهمید میهمان حضرت عیسی است، گفت:
برو به میهمانت بگو بیاید و دخترم را به ازدواج تو در آورد.
حضرت عیسی تشریف آورد و مراسم ازدواج را انجام داد.
شاه صبحگاه داماد را به حضور خواست و با او به گفتگو پرداخت متوجه شد او جوان فهمیده و هوشیار و لایقی است و چون شاه جز دختر فرزند دیگری نداشت، از این رو جوان را ولیعهد خود نمود از قضا در شب دوم شاه ناگهان از دنیا رفت و جوان وارث تخت و تاج شاه شد.
روز سوم حضرت عیسی برای خداحافظی پیش جوان رفت. شاه تازه، از او پذیرایی نمود و گفت:
ای حکیم تو حقی بر گردن من داری که هرگز قابل جبران نیست ولی برایم پرسشی پیش آمده که اگر جوابم را ندهی این همه نعمت برایم لذت بخش نخواهد بود.
عیسی گفت:
هر چه میخواهی بپرس!
جوان گفت:
شب گذشته این فکر در من شکل گرفت که تو چنین قدرتی را داری که خارکنی را در مدت دو روز به پادشاهی برسانی. چرا نسبت به خود کاری را انجام نمی دهی و با این وضع محدود روزگار را میگذرانی؟
فرمود:
کسی که عارف به خدا و نعمت جاوید او است و آگاه به فنا و پستی دنیا است، هرگز میل به این گونه امورات پست و فانی نخواهد داشت.
و ما را در نزد خداوند و در شناخت و محبت او، لذتهای روحی
است که لذتهای دنیا با آن قابل مقایسه نیست.
سپس عیسی علیه السلام از فنا دنیا و مشکلات آن و همین طور از نعمتهای آخرت و زندگی جاویدان آن دنیا برای جوان شرح داد.
جوان گفت:
اکنون پرسش دیگری برایم مطرح شد. چرا آنچه را که ارزشمند است برای خود خواستی و مرا به این گرفتاری بزرگ مبتلا نمودی؟
فرمود:
خواستم میزان عقل و فهم تو را آزمایش کنم، گذشته از این، مقام برای تو مهیا است اگر آن را واگذاری به درجات بزرگتری نایل خواهی شد و برای دیگران مایه عبرت و پند خواهی شد.
جوان همان لحظه از تخت به زیر آمد، لباس شاهان را از تن کند و لباس خارکنی خود را پوشید و با حضرت عیسی از شهر بیرون آمد.
هنگامی که نزد حواریون آمدند، حضرت فرمود:
این همان گنجی است که در این شهر سراغ داشتم که به خواست خداوند پیدایش کردم.
📔 بحار الأنوار: ج١۴، ص٢٨٠
#حضرت_عیسی #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🔶 خشتهای طلا
عیسی بن مریم علیه السلام دنبال حاجتی میرفت. سه نفر از یارانش همراه او بودند. سه خشت طلا دیدند که در وسط راه افتاده است.
عیسی علیه السلام به اصحابش گفت:
- این طلاها مردم را میکشند؛ مبادا محبت آنها را به دل خود راه دهید. آن گاه از آنجا گذشته و به راه خود ادامه دادند.
یکی از آنان گفت: ای روح الله! کار ضروری برایم پیش آمده، اجازه بده که برگردم. او برگشت و دو نفر دیگر نیز مانند رفیقشان عذر و بهانه آوردند و برگشتند و هر سه در کنار خشتهای طلا گرد آمدند.
تصمیم گرفتند طلاها را بین خودشان تقسیم نمایند. دو نفرشان به دیگری گفتند:
- اکنون گرسنه هستیم. تو برو غذا بخر. پس از آنکه غذا خوردیم و حالمان بهتر شد، طلاها را تقسیم میکنیم.
او هم رفت خوراکی خرید و در آن زهری ریخت تا آن دو رفیقش را بکشد و طلاها تنها برای او بماند.
آن دو نفر نیز با هم سازش کرده بودند که هنگامی که وی برگشت او را بکشند و سپس طلاها را تقسیم کنند.
وقتی که رفیقشان طعام را آورد، آن دو نفر برخاستند و او را کشتند.
سپس مشغول خوردن غذا شدند. به محض اینکه آن طعام آلوده را خوردند، مسموم شدند.
حضرت عیسی علیه السلام هنگامی که برگشت دید، هر سه یارانش در کنار خشتهای طلا مرده اند.
با اذن پروردگار آنان را زنده کرد و فرمود:
- آیا نگفتم این طلاها انسان را میکشند؟
📔 بحار الأنوار: ج١۴، ص٢٨٠
#حضرت_عیسی #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🌸 آمرزش به خاطر فرزند صالح
حضرت عیسی علیه السلام از کنار قبری گذر کرد که صاحب آن را عذاب میکردند.
اتفاقا سال دیگر گذرش بر آن قبر افتاد. دید که عذاب برداشته شده و صاحب قبر در شکنجه نیست.
عرض کرد:
خدایا! سال گذشته از کنار این قبر گذشتم، صاحبش در عذاب و شکنجه بود و امسال عذاب ندارد. علتش چیست؟
خداوند به آن حضرت وحی فرمود:
یا روح الله! این شخص فرزند صالحی داشت که وقتی بزرگ شد و تمکن یافت راهی اصلاح کرد و یتیمی را پناه داد و من او را به خاطر کار نیک پسرش آمرزیدم.
📔 بحار الأنوار: ج۶، ص٢٢٠
#حضرت_عیسی #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
جوان برگشت و ماجرا را برای حضرت عیسی نقل کرد. عیسی علیه السلام او را به خرابهای برد که سنگ ریزه و ریگهای فراوان داشت.
دعا نمود و نیایش به درگاه خداوندی کرد، ریزه سنگها به صورت جواهراتی در آمدند که شاه از جوان خواسته بود.
جوان مقداری از آن را برای پادشاه برد، هنگامی که شاه و اطرافیان دیدند، همه از قضیه جوان در حیرت فرو رفتند و گفتند:
جوان خار کن از کجا این جواهر را به دست آورده است و سپس گفتند: این اندازه کافی نیست.
جوان بار دیگر خدمت عیسی رسید و آنچه را در مجلس شاه گذشته بود خبر داد، حضرت فرمود:
برو خرابه به مقدار لازم از آن جواهرات بردار، ببر.
جوان وقتی جواهرات را نزد پادشاه برد، شاه متوجه شد این قضیه عادی نیست. جوان را به خلوت خواست و حقیقت ماجرا را از او پرسید.
جوان هم از آغاز ماجرای عشق تا ورود میهمان و گفتگوی او را به شاه عرضه داشت.
شاه فهمید میهمان حضرت عیسی است، گفت:
برو به میهمانت بگو بیاید و دخترم را به ازدواج تو در آورد.
حضرت عیسی تشریف آورد و مراسم ازدواج را انجام داد.
شاه صبحگاه داماد را به حضور خواست و با او به گفتگو پرداخت متوجه شد او جوان فهمیده و هوشیار و لایقی است و چون شاه جز دختر فرزند دیگری نداشت، از این رو جوان را ولیعهد خود نمود از قضا در شب دوم شاه ناگهان از دنیا رفت و جوان وارث تخت و تاج شاه شد.
روز سوم حضرت عیسی برای خداحافظی پیش جوان رفت. شاه تازه، از او پذیرایی نمود و گفت:
ای حکیم تو حقی بر گردن من داری که هرگز قابل جبران نیست ولی برایم پرسشی پیش آمده که اگر جوابم را ندهی این همه نعمت برایم لذت بخش نخواهد بود.
عیسی گفت:
هر چه میخواهی بپرس!
جوان گفت:
شب گذشته این فکر در من شکل گرفت که تو چنین قدرتی را داری که خارکنی را در مدت دو روز به پادشاهی برسانی. چرا نسبت به خود کاری را انجام نمی دهی و با این وضع محدود روزگار را میگذرانی؟
فرمود:
کسی که عارف به خدا و نعمت جاوید او است و آگاه به فنا و پستی دنیا است، هرگز میل به این گونه امورات پست و فانی نخواهد داشت.
و ما را در نزد خداوند و در شناخت و محبت او، لذتهای روحی
است که لذتهای دنیا با آن قابل مقایسه نیست.
سپس عیسی علیه السلام از فنا دنیا و مشکلات آن و همین طور از نعمتهای آخرت و زندگی جاویدان آن دنیا برای جوان شرح داد.
جوان گفت:
اکنون پرسش دیگری برایم مطرح شد. چرا آنچه را که ارزشمند است برای خود خواستی و مرا به این گرفتاری بزرگ مبتلا نمودی؟
فرمود:
خواستم میزان عقل و فهم تو را آزمایش کنم، گذشته از این، مقام برای تو مهیا است اگر آن را واگذاری به درجات بزرگتری نایل خواهی شد و برای دیگران مایه عبرت و پند خواهی شد.
جوان همان لحظه از تخت به زیر آمد، لباس شاهان را از تن کند و لباس خارکنی خود را پوشید و با حضرت عیسی از شهر بیرون آمد.
هنگامی که نزد حواریون آمدند، حضرت فرمود:
این همان گنجی است که در این شهر سراغ داشتم که به خواست خداوند پیدایش کردم.
📔 بحار الأنوار: ج١۴، ص٢٨٠
#حضرت_عیسی #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🔶 خشتهای طلا
عیسی بن مریم علیه السلام دنبال حاجتی میرفت. سه نفر از یارانش همراه او بودند. سه خشت طلا دیدند که در وسط راه افتاده است.
عیسی علیه السلام به اصحابش گفت:
- این طلاها مردم را میکشند؛ مبادا محبت آنها را به دل خود راه دهید. آن گاه از آنجا گذشته و به راه خود ادامه دادند.
یکی از آنان گفت: ای روح الله! کار ضروری برایم پیش آمده، اجازه بده که برگردم. او برگشت و دو نفر دیگر نیز مانند رفیقشان عذر و بهانه آوردند و برگشتند و هر سه در کنار خشتهای طلا گرد آمدند.
تصمیم گرفتند طلاها را بین خودشان تقسیم نمایند. دو نفرشان به دیگری گفتند:
- اکنون گرسنه هستیم. تو برو غذا بخر. پس از آنکه غذا خوردیم و حالمان بهتر شد، طلاها را تقسیم میکنیم.
او هم رفت خوراکی خرید و در آن زهری ریخت تا آن دو رفیقش را بکشد و طلاها تنها برای او بماند.
آن دو نفر نیز با هم سازش کرده بودند که هنگامی که وی برگشت او را بکشند و سپس طلاها را تقسیم کنند.
وقتی که رفیقشان طعام را آورد، آن دو نفر برخاستند و او را کشتند.
سپس مشغول خوردن غذا شدند. به محض اینکه آن طعام آلوده را خوردند، مسموم شدند.
حضرت عیسی علیه السلام هنگامی که برگشت دید، هر سه یارانش در کنار خشتهای طلا مرده اند.
با اذن پروردگار آنان را زنده کرد و فرمود:
- آیا نگفتم این طلاها انسان را میکشند؟
📔 بحار الأنوار: ج١۴، ص٢٨٠
#حضرت_عیسی #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia