.
💎 انسان تکامل یافته
روزی سلمان دیگی بر روی آتش گذاشته غذا میپخت. أباذر وارد شد و در کنار سلمان نشست و مشغول صحبت شدند،
ناگاه دیگی که سلمان بر روی پایه اجاق نهاده بود، سرنگون شد ولی قطرهای از آنچه در دیگ بود نریخت. سلمان آن را برداشت و به جای خود گذاشت.
طولی نکشید برای بار دوم دیگ سرنگون شد و چیزی از آن نریخت.
بار دیگر سلمان آن را سر جایش گذاشت.
اباذر پس از دیدن این قضیه سراسیمه از نزد سلمان خارج شد در حالی که غرق در اندیشه بود، محضر امیرمؤمنان علیه السلام رسید.
حضرت فرمود: أباذر چرا وحشت زده هستی؟
أباذر ماجرای سلمان را به عرض رسانید.
حضرت فرمود:
ای أباذر اگر سلمان اطلاع دهد آنچه را میداند، خواهی گفت:
رحم الله قاتل سلمان: خدا قاتل سلمان را بیامرزد.
سلمان باب الله است در روی زمین، هرکس شناخت به حال او داشته باشد مؤمن است و هرکس منکر فضایل سلمان شود او کافر است و فرمود: سلمان از اهل بیت ماست.
.
.
.
در صورت تـمایل میتـوانید
برای مطالعه داستان هایی
از زندگانی مـعـصومـین (ع)
کـانـال "داسـتـان شـیـعـه" را
دنبال و همراهی نمائید.👇
🔰 @ DastanShia
#داستان #سلمان
.
.
🍂 گریه در لحظههای مرگ
هنگامی که سلمان بیمار شد و با همان بیماری فوت نمود، سعد به عیادت او آمد و حال او را پرسید. سلمان گریه کرد.
سعد گفت:
چرا گریه میکنی؟ پیامبر خدا هنگام رحلت از شما راضی بود و در کنار حوض کوثر به محضرش وارد خواهی شد.
سلمان گفت:
به خدا سوگند! من به خاطر حرص بر دنیا و یا محبت آن گریه نمیکنم ولی پیامبرخدا (صلیاللهعلیهوآله) از ما پیمان گرفت و فرمود:
باید وسیله زندگی دنیای شما مانند وسیله شخصی مسافر (سبک و محدود) باشد و من میترسم از دستور آن حضرت سرباز زده باشم با این همه وسایل که در کنار من است.
سعد نگاهی به اطراف سلمان انداخت دید جز یک آفتابه، تشت و کاسه چیز دیگری نیست.
📔 بحار الأنوار: ج٢٢، ص ٢٨١
#پيامبر #سلمان #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
♦️ گزارشی از قبر و برزخ
اصبغ بن نباته یکی از یاران برجسته امیرالمؤمنین علیه السلام میگوید:
سلمان از طرف علی علیه السلام استاندار مدائن بود و من پیوسته با او بودم.
سلمان مریض شد و در بستر افتاده بود، من به عیادتش رفتم. آخرین روزهای عمرش بود، به من فرمود:
ای اصبغ! رسول خدا صلی الله علیه و آله به من خبر داده هرگاه مرگم فرا رسید مردگان با من سخن خواهند گفت. تو با چند نفر دیگر مرا در تابوت نهاده و به قبرستان ببرید تا ببینم وقت مرگم رسیده یا نه؟!
به دستور سلمان عمل کردیم. او را به قبرستان بردیم و بر زمین رو به قبله نهادیم. با صدای بلند خطاب به مردگان گفت:
سلام بر شما ای کسانی که در خانه خاک ساکنید و از دنیا چشم پوشیدهاید.
جواب نیامد. دوباره فریاد زد:
سلام بر شما ای کسانی که لباس خاک به تن کردهاید و سلام بر شما ای کسانی که با اعمال دنیای خود ملاقات نمودهاید و سلام بر شما ای منتظران روز قیامت.
شما را به خدا و پیغمبر سوگند میدهم یکی از شما با من حرف بزند، من سلمان غلام رسول الله هستم.
پیامبر صلی الله علیه و آله به من وعده داده که هرگاه مرگم نزدیک شد، مردهای با من سخن خواهد گفت.
سلمان پس از آن کمی ساکت شد. ناگاه از داخل قبری صدایی آمد و گفت:
سلام بر شما ای صاحب خانههای فانی و سرگرم شدگان به امور دنیا. ما مردگان، سخن تو را شنیدیم و هم اکنون به جواب دادن به شما آماده ایم، هر چه میخواهی سؤال کن! خدا تو را رحمت کند!
سلمان: ای صاحب صدا! آیا تو اهل بهشتی یا اهل جهنم؟
مرده: من از کسانی هستم که مورد رحمت و کرم خدا قرار گرفتهام و اکنون در بهشت (برزخی) هستم.
سلمان: ای بنده خدا! مرگ را برایم تعریف کن! و بگو مرحله مرگ را چگونه گذراندی و چه دیدی و با تو چه کردند؟
مرده: ای سلمان! به خدا سوگند اگر مرا با قیچی ریز ریز میکردند از مشکلات مرگ برایم آسان تر بود، بدان که من در دنیا از لطف خدا اهل خیر و نیکی بودم، دستورات الهی را انجام میدادم، قرآن میخواندم، در خدمت پدر و مادر بودم، در راه خدا سعی و کوشش داشتم، از گناه دوری میکردم، به کسی ظلم نمی کردم و شب و روز در کسب روزی حلال کوشا بودم تا به کسی محتاج نباشم، در بهترین زندگی غرق نعمتها بودم که ناگهان به بستر بیماری افتادم.
چند روزی از بیماریم گذشت لحظات آخر عمر رسید، شخص تنومند و بد قیافهای در برابرم حاضر شد.
او اشاره ای به چشمم کرد نابینا شدم و اشاره ای به گوشم کرد کر شدم و به زبانم اشاره نمود لال شدم. خلاصه تمام اعضای بدنم از کار افتاد.
در این حال صدای بستگانم بلند شد و خبر مرگم منتشر گردید ...
⭕ این داستان ادامه دارد ...
📔 بحار الأنوار: ج٢٢، ص٣٧۴
#سلمان #مرگ #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
♦️ وحشت در دروازه برزخ
در همین موقع دو شخص زیبا آمدند، یکی در طرف راست و دیگری در طرف چپ من نشستند و بر من سلام کردند و گفتند:
ما نامه اعمالت را آورده ایم، بگیر و بخوان! ما دو فرشته ای هستیم که در همه جا همراه تو بودیم و اعمال تو را مینوشتیم.
وقتی نامه کارهای نیکم را گرفتم و خواندم خوشحال شدم اما با خواندن نامه گناهان اشکم جاری شد. ولی آن دو فرشته به من گفتند:
تو را مژده باد! نگران نباش! آیندهات خوب است.
سپس عزرائیل روحم را به طور کلی گرفت. صدای گریه اهل و عیالم بلند شد و عزرائیل به آنها نصیحت میکرد و دلداری میداد.
آنگاه روح مرا همراه خودش برد و در پیشگاه خداوند قرار گرفتم و از روح من راجع به اعمال کوچک و بزرگ سؤال شد.
از نماز، روزه، حج، خواندن قرآن، زکات و صدقه، چگونه گذراندن عمر، اطاعت از پدر و مادر، آدم کشی، خوردن مال یتیم، شب زنده داری و امثال این امور پرسیدند.
سپس فرشتهای روحم را به سوی زمین بازگرداند.
مرا غسل دادند، در آن وقت روحم از غسل دهندگان تقاضای رحم و مدارا میکرد و فریاد میزد با این بدن ضعیف مدارا کنید به خدا همه اعضایم خرد است. ولی غسل دهنده ابدا گوش نمی داد.
پس از غسل و کفن به سوی قبرستان حرکت دادند در حالی که روحم همراه جنازهام بود... تا اینکه مرا به داخل قبر گذاشتند.
در قبر وحشت و ترس زیادی مرا فرا گرفت، گویی مرا از آسمان به زمین پرت کردند...
پس از آن خانوادهام به طرف خانه برگشتند، با خود گفتم:
ای کاش من هم با اینها به خانه بر میگشتم. از طرف قبر ندایی آمد: افسوس که این آرزویی باطل است، دیگر برگشتن ممکن نیست.
از آن جواب دهنده پرسیدم: تو کیستی؟
گفت: فرشته منبه (بیدارگر) هستم من از جانب خداوند مأمورم اعمال همه انسانها را پس از مرگ به آنها خبر دهم.
سپس مرا نشانید و گفت:
اعمالت را بنویس!
گفتم: کاغذ ندارم.
گوشه کفنم را گرفت و گفت: این کاغذت، بنویس!
گفتم: قلم ندارم.
گفت: انگشت سبابه ات قلم تو است.
گفتم: مرکب ندارم.
گفت: آب دهانت مرکب تو است.
آنگاه او هر چه میگفت، من مینوشتم، همه اعمال کوچک و بزرگ را گفت و من نوشتم...
سپس نامه عملم را مهر کرد و پیچید و به گردنم انداخت، آنقدر سنگین بود گویی که کوههای دنیا را به گردنم افکندهاند!
آنگاه فرشته منبه رفت، فرشته نکیر منکر آمد از من سؤالاتی نمود، من به لطف خدا همه سؤالهای نکیر و منکر را درست جواب دادم، آن وقت مرا به سعادت و نعمتها بشارت داد و مرا در قبر خوابانید و گفت: راحت بخواب!
آنگاه از بالای سرم دریچهای از بهشت به رویم باز کرد و نسیم بهشتی در قبرم میوزد. تا چشم کار میکرد قبرم وسعت پیدا کرد.
سپس کلمه شهادتین را بر زبان جاری کرد و گفت: ای کسی که این سؤال را از من کردی سخت مواظب اعمال خویش باش! که حساب خیلی مشکل است! و سخنش قطع شد.
سلمان گفت: مرا از تابوت بیرون آرید و تکیه دهید، آنها چنین کردند. نگاهی به سوی آسمان کرد و گفت:
ای کسی که اختیار همه چیزها به دست توست، به تو ایمان دارم و از پیامبرت پیروی کردم و کتابت را نیز قبول دارم...
آنگاه لحظات مرگ سلمان فرا رسید و این مرد پاک چشم از جهان فرو بست.
📔 بحار الأنوار: ج٢٢، ص٣٧۴
#سلمان #مرگ #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
💎 انسان تکامل یافته
روزی سلمان دیگی بر روی آتش گذاشته غذا میپخت. أباذر وارد شد و در کنار سلمان نشست و مشغول صحبت شدند،
ناگاه دیگی که سلمان بر روی پایه اجاق نهاده بود، سرنگون شد ولی قطرهای از آنچه در دیگ بود نریخت. سلمان آن را برداشت و به جای خود گذاشت.
طولی نکشید برای بار دوم دیگ سرنگون شد و چیزی از آن نریخت.
بار دیگر سلمان آن را سر جایش گذاشت.
اباذر پس از دیدن این قضیه سراسیمه از نزد سلمان خارج شد در حالی که غرق در اندیشه بود، محضر امیرمؤمنان علیه السلام رسید.
حضرت فرمود: أباذر چرا وحشت زده هستی؟
أباذر ماجرای سلمان را به عرض رسانید.
حضرت فرمود:
ای أباذر اگر سلمان اطلاع دهد آنچه را میداند، خواهی گفت:
رحم الله قاتل سلمان: خدا قاتل سلمان را بیامرزد.
سلمان باب الله است در روی زمین، هرکس شناخت به حال او داشته باشد مؤمن است و هرکس منکر فضایل سلمان شود او کافر است و فرمود: سلمان از اهل بیت ماست.
📔 بحار الأنوار: ج٢٢، ص٣٧۴
#امام_علی #سلمان #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia