#داستان
مردی از همسرش پرسید نمازت را خوانده ای ؟
همسرش گفت: نه
شوهر پرسید: چرا؟
همسر گفت: خیلی خسته ام تازه از کار برگشتم و کمی استراحت کردم
شوهر گفت: درست است خسته ای اما نمازت را بخوان قبل از اینکه بخوابی !
فردای آن روز شوهر به قصد یک سفر بازرگانی شهر را ترک کرد ، همسرش چند ساعت پس از پرواز با شوهرش تماس گرفت تا احوالش را جویا شود اما شوهر به تماسش پاسخ نداد ، چندین بار پی در پی زنگ زد اما شوهر گوشی را برنداشت ، همسر آهسته آهسته نگران شد و هر باری که زنگ میزد پاسخ دریافت نمیکرد نگرانی اش افزون تر میشد ، اندیشه ها و خیالات طولانی در ذهن اش بود که نکند اتفاقی برای او افتاده باشد ، چون شوهر اش به هر سفر که میرفت همزمان با فرود آمدن اش به مقصد تماس میگرفت اما حالا چرا جواب نمیداد؟
خیلی ترسیده بود گوشی را برداشت و دو باره تماس گرفت به امید اینکه صدای شوهرش را بشنود ، اما این بار شوهر پاسخ داد و شوهرش گوشی را برداشت
همسرش با صدای لرزان پرسید : رسیدی؟
شوهر اش جواب داد: بله الحمدلله به سلامت رسیدم.
همسر پرسید: چه وقت رسیدی؟
شوهر گفت: چهار ساعت قبل ، همسر با عصبانیت گفت: چهار ساعت قبل رسیدی و به من یک زنگ هم نزدی؟
شوهر با خون سردی گفت: خیلی خسته بودم و کمی استراحت کردم ، همسرگفت: مگر میمردی که چند دقیقه را صرف میکردی و جواب منو میدادی؟ مگه من برایت مهم نیستم ؟
شوهر گفت: چراکه نه عزیزم تو برایم مهم هستی.
همسر گفت: مگر صدای زنگ را نمیشنیدی؟ شوهر گفت: میشنیدم.
زن گفت: پس چرا پاسخ نمیدادی؟
شوهر گفت: دیروز تو هم به زنگ پروردگار پاسخ ندادی ، به یاد داری؟ که تماس پروردگار ( اذان ) را بی پاسخ گذاشتی؟
چشمان همسر از اشک حلقه زد و پس از کمی سکوت گفت: بله یادم است ، ممنون که به این موضوع اشاره کردی ... معذرت میخواهم!
شوهر گفت: نه عزیزم از من معذرت خواهی نکن ، برو از پروردگار طلب مغفرت کن ...
《بَلْ تُؤْثِرُونَ الْحَیاةَ الدُّنْیا وَ الْآخِرَةُ خَیرٌ وَ أَبْقَى 》
@navayedel
#داستان
انوشیروان،خدمتکار مخصوص درباری داشت،که همواره در خدمتش بود،به او سه کاغذ داد،و گفت: 👈هر وقت من خشمگین شدم و خشمم شدید شد این سه نوشته را یکی پس از دیگری به من بده.
غلام درباری پیشنهاد انوشیروان را پذیرفت؛
تا روزی که انوشیروان بر سر موضوعی ؛ سخت خشمگین شد.!
غلام یکی از رقعه ها را به او داد که در آن نوشته شده بود:
1⃣“خشم خود را کنترل کن تو خدای مردم نیستی”
سپس دومی را به او داد،که در آن نوشته شده بود:
2⃣“به بندگان خدا رحم و مهربانی کن،تا خدا به تو رحم کند”
سپس سومی را به او داد،که در آن نوشته شده بود:
3⃣“بندگان خدا را به اجرای حق خدا،سوق بده،که در پرتو چنین کاری به سعادت می رسی”
👈به این ترتیب لحظه به لحظه،از خشم انوشیروان کاسته شد.
#داستان_دوستان_ج3
@navayedel
#داستان
مردی در راه بازگشت به خانه بود که در خیابان کودک فقیری را دید که غذایش را با سگی گرسنه تقسیم میکند،
نزدیک رفت و پرسید: چرا غذایت را به این حیوان میدهی؟ کودک گفت: این سگ نه خانه دارد،
نه غذا دارد،
هیچکس را هم ندارد،
اگر من کمکش نکنم می میرد.!
مرد گفت: سگِ بی خانمان در همه جا وجود دارد، آیا تو می توانی همه آنها را از مرگ نجات دهی؟ آیا تو می توانی جهان را تغییر دهی؟!
پسر نگاهی به سگ کرد و گفت: کاری که من برای این سگ می کنم، تمام جهانش را تغییر می دهد.
نیازی نیست انسانِ بزرگی باشیم، انسان بودن، خود نهایتِ بزرگی است.
می توان ساده بود، ولی انسان بود...
👈خودتو تغییر بده، دنیات تغییر میکنه
@navayedel
#داستان
رجبعلی خیاط مستاجری داشت که زن و شوهر بودند با 20 ریال اجاره.
بعد از چند وقت این زن و شوهر صاحب فرزند شدند.😍
رجبعلی به دیدنشون رفت و به مرد گفت:
👈"داداش جون، فرزند دار شدی خرجت بالاتر رفته،
از این ماه به جای ۲۰ ریال ۱۸ ریال اجاره بده، ۲ ریالشم واسه فرزندت خرج کن،
👈این ۲۰ ریال رو هم بگیر، اجاره ی ماه گذشته ایه که بهم دادی، هدیه ی من باشه برای قدم نوزادت"😊
قربون معرفت قدیمیا... تو دوره زمونه الان، کرایه ها رو با بچه دار شدن میبرن بالا..!😔
👈قراره بمیریم؛ پس خوب باشیم...
@navayedel
#داستان
روزی جوانی نزد پیامبر - ص - آمد و با کمال گستاخی گفت : ای پیامبر خدا ! آیا به من اجازه می دهی زنا کنم ؟ !
با گفتن این سخن فریاد مردم بلند شد و از گوشه و کنار به او اعتراض کردند . ولی پیامبر - ص - با کمال ملایمت و اخلاق نیک به جوان فرمود : نزدیک بیا .
جوان نزدیک آمد و در کنار پیامبر نشست .
حضرت از او پرسید : آیا دوست داری با مادر تو چنین کنند ؟ گفت : نه ، فدایت شوم . فرمود : همین طور مردم راضی نیستند با مادرشان چنین بشود ، بگو ببینم آیا دوست داری با دختر تو چنین شود ؟ گفت : نه ، فدایت شوم .
فرمود : همین طور مردم درباره دخترانشان راضی نیستند . بگو ببینم آیا برای خواهرت می پسندی ؟ جوان گفت : نه ، ای رسول خدا و در حالی که آثار پشیمانی از چهره او پیدا بود پیامبر - ص - دست بر سینه او گذاشت و فرمود : خدایا قلب او را پاک گردان و گناه او را ببخش و دامان او را از آلودگی به بی عفتی حفظ کن . از آن به بعد ، زشت ترین کار در نزد آن جوان زنا بود .
👈هرکه باشد نظرش در پی ناموس کسان ؛
پی ناموس وی افتد نظر بوالهوسان...
@navayedel
#داستان
مرحوم شیخ مرتضی زاهد از خوبان و نماز جماعتش در تهران محل انس بندگان خوب خدا بود . ایشان پس از نماز روایتی می خواند و موعظه ای می کرد و یکی دوتا مسئله شرعی می گفت . یک بار وقتی شب از مسجد به منزل بر میگردد و رساله را می بیند ، متوجه می شود که مسئله شرعی را اشتباه به مردم گفته است .
شبانه راه می افتد و یکی یکی در خانه کسانی که پشت سرش نماز خوانده بودند و آن ها را می شناخت ، می زند و می گوید : آقا من مسائله را اشتباه گفتم و درست آن چنین است . یکی از اهالی می گوید : حاج آقا ، حالا چه عجله ای داشتید ؟ خودتان را به زحمت انداختید . فردا شب بعد نماز تصحیح می کردید و درستش را می گفتید .
آقا شیخ مرتضی زاهد می گوید : عزیزم شما عجله ندارید . شاید حضرت عزرائیل (علیه السلام) عجله داشته باشد و امشب آخرین شب عمر من باشد و کار به فردا نکشد و دیگر فرصت درست کردنش را نداشته باشم ! چنین کسانی همیشه آماده اند . قشنگ زندگی می کنند و چون می دانند راهشان طولانی هست و بدون راهنما نمی توانند این راه بی نهایت را بروند ، دائم مضطر به اولای الهی و متوسل به آنها هستند.
مهدویت ، برنامه سمت خدا، مسعود عالی
@navayedel
#داستان
در راه مشهد شاه عباس تصمیم گرفت دو بزرگ را امتحان کند!!
به شیخ بهایی که اسبش جلو میرفت گفت:
این میرداماد چقدر بی عرضه است اسبش دائم عقب می ماند.
شیخ بهائی گفت: کوهی از علم و دانش برآن اسب سوار است، حیوان کشش اینهمه عظمت را ندارد.
ساعتی بعد عقب ماند، به میر داماد گفت: این شیخ بهائی رعایت نمیکند، دائم جلو می تازد.
میرداماد گفت: اسب او از اینکه آدم بزرگی چون شیخ بهائی بر پشتش سوار است سر از پا نمی شناسد و می خواهد از شوق بال در آورد.
این است "رسم رفاقت...
"
در "غیاب" یکدیگر" حافظ آبروی" هم باشیم..
@navayedel
#داستان
#ریش_تو_یا_دُم_سگ؟!
وقتی که #حضرت_سلمان_فارسی؛ حاکم مدائن بود ، یه روز شخصی باصدای بلند #حضرت_سلمان را مورد خطاب قرار داد وگفت:
ای پیرمرد قیمت ریش تو بیشتر است یا دُم سگ؟!
سلمان با دنیـایی از آرامش گفت:
پاسخ درست را نمی دانم و نمی توانم بگویم..
او گفت:این ڪه توانستن ندارد؛پاسخ من یڪ کلمه بیشتر نیست...
سلمان گفت:ولی این ڪلمه باید راست باشد و این جز در قیامت و کنار پل صراط نمی شود،فهمید
ان شخص گفت:چه ربطی به پل صراط،دارد
سلمـــان فرمود:ربط دارد...اگــر از پل صراط گذشتم ریش من بهتــــر است
وگــــرنه دُم سگ از تمام وجودم بهتــــر است....
آن مرد نگاهی به سلمان کرد وشرمنده شد و به خود آمد و گفت:
ای پیر مـــرد مرا ببخش...
سلمـان فرمود:خطایی نکرده ای..شما تنها از من قیمت یک جنس را پرسیدید و من نیز پاسخ دادم...
@navayedel
#داستان
مسافر تاکسى آهسته روى شونهى راننده زد.
چون ميخواست ازش يه سوال بپرسه.
راننده داد زد، کنترل ماشين رو از دست داد، نزديک بود که بزنه به يه اتوبوس، از جدول کنار خيابون رفت بالا، نزديک بود که چپ کنه، اما کنار يه مغازه توى پياده رو، متوقف شد.
براى چندين ثانيه، هيچ حرفى بين راننده و مسافر رد و بدل نشد.
تا اين که راننده رو به مسافر کرد و گفت:
هى مرد! ديگه هيچ وقت، اين کار رو تکرار نکن، من رو تا سر حد مرگ ترسوندى!
مسافر عذرخواهى کرد و گفت: من نميدونستم که يه ضربهى کوچولو، آنقدر تو رو ميترسونه.
راننده جواب داد: واقعاً تقصير تو نيست، امروز اولين روزيه که به عنوان يه رانندهى تاکسى، دارم کار ميكنم،
آخه من ۲۵ سال، راننده ماشين نعش کش بودم!😐
👌گاه آنچنان به تکرارهاى زندگى عادت ميکنيم، که فراموش ميکنيم جور ديگر هم ميتوان بود!😊
@navayedel
#داستان 👌
یکی اومد پیش آیت الله میلانی«ره» در مشهد.
در اطراف حرم امام رضا علیه السلام مغازه داشت.
عرض کرد:
مغازه دارم در اطراف حرم، در ایامی که شهر شلوغ است و زائر زیاد، قیمت اجناس را مقداری بالا میبرم و بیشتر از نرخ متعارف می فروشم.
حکم این کار من چیست؟
آیت الله میلانی فرمود: این کار “بی انصافی” ست.
مغازه دار خوشحال از این پاسخ و اینکه آقا نفرمود حرام است کفش هایش را زیر بغل گذاشت و دست بر سینه عقب عقب خارج می شد.
آقای میلانی با دست اشاره کرد به او که برگرد!
برگشت!
آقا دهانش را گذاشت کنار گوش مغازه دارو گفت:
داستان کربلا را شنیده ای؟
گفت:بله!
گفت میدانی سیدالشهدا علیه السلام تشنه بود و تقاضای آب کرد و عمر سعد آب را از او دریغ کرد؟
گفت:بله آقا، شنیده ام.
آقای میلانی فرمود:
آن کار عمر سعد هم “بی انصافی” بود!
#بچهها_انصاف_رو_یادتون_نره❤️
@navayedel