بعد رستاخیز زان دشت بلا
آل عصمت دور شد از کربلا
ظاهراً دین دست نااهلان فتاد
همسفر گشتند با ابن زیاد
جسم پاکان بر زمین افتاده بود
غرق خون سرها به روی نیزه بود
پیش از این در خاندان اطهرش
کس نشد رخت اسارت بر تنش
کودکان بعد از وداعی ناتمام
رهسپار کوفه گردیدند و شام
قافله در منزلی اتراق کرد
راهبی را بهر خود مشتاق کرد
دید راهب از فراز صومعه
لشکری آشفته و پر همهمه
صندوقی از نور اندر بینشان
کز تلالو روشنایی بخششان
کودکان از ترس نزد عائله
عابدی بیمار بین قافله
ابر رحمت گشت نازل از سما
تا شود با مرد راهب آشنا
راهب اندر دِیر عمری مانده بود
سال ها انجیل ها را خوانده بود
در اقامتگاه بی بهره ز خویش
مانده بود عمری در آن آئین و کیش
رشته ای بر گردن از زُنّار داشت
اشتیاق همرهی با یار داشت
عاقبت در بحر رحمت راه یافت
پیر ترسا سوی مقصودش شتافت
رو به سوی خصم کرد او با عتاب
دیده گریان سینه سوزان دل کباب
گفت ای دون سیرت اینان کیستند
بوده انسان گر مسلمان نیستند
نیست مردی از چه اندر بینشان
گشته یک زن قافله سالارشان
از کجا آیند آن ها کاین چنین
مانده رَدِّ غم به رخسار و جبین
خارها نزدیک با برگ گل اند
همچو ترکان در غُل اند
داد خولی پاسخ از بین سپاه
خارجی هستند هم مغضوب شاه
مردهاشان را سراسر کشته ایم
کودکان را در اسارت برده ایم
رحم بر حال یتیمان کرده ایم
خیمه ها شان را به غارت برده ایم
تا که عبرت گیرد از عصیانگری
هرکه پیشی گیرد از دین باوری
در بر آن عاشق و معشوق ها
بود سرها در پس صندوق ها
گفت نصرانی که من هم حاضرم
یک شب این سر را به نزد خود برم
در اِزایش درهم و زر می دهم
هرچه بستانید بهتر می دهم
شمر بهر بدره می زد بال و پر
داد سر را در بر صندوق زر
برد سر را راهب اندر دِیر خویش
در بغل بگرفت او با قلب ریش
دِیر نصرانی کجا سبط نبی
شد کلیسا از وجودش منجلی
گرچه زینب غیر زیبایی ندید
ناسزا از کوفی و شامی شنید
او که سوزان از فراغ شمع بود
خاطرش از دِیر راهب جمع بود
دِیر راهب شد سراپا غرق نور
گشت این وادی به سانِ کوه طور
سر درون صومعه می کرد سِیر
عیسی مریم مگر آمد به دِیر
راهب امشب نقد جان را می خرد
تا به اسرار وجودش پِی برد
مو پریشان تر ز موی یار کرد
بهر مظلومی او اقرار کرد
با گلاب او داد سر را شست و شو
شد مهیا تا نماید گفت و گو
شُست خاکستر ز رخسار و سرش
مشک می سایید به چشمان ترش
گفت راهب با سر سلطان دین
تو چه کردی از چه گشتی این چین
چه بلایی بر سرت آورده اند
کودکان تو مگر که بَرده اند
مانده ام من این جماعت کیستند
دست بردار سرت هم نیستند
جار زن گوید که شوریده سری
کشته گشتی تو به جرم کافری
سر اگر باید به هر جرمی جدا
لیک ببریده چرا شد از قفا
گرکه جرم کشتن تو کافریست
این همه نورانی ات از بهر چیست
هرچه کردی گر تو را مردن سزاست
اهل بیتت را اسارت نارواست
حال خود گو تو به من که کیستی
حضرت موسی و یحیی نیستی
بیش از این آتش به جان من مزن
لب گشا چیزی بگو حرفی بزن
ناگهان شد باز لب ها بی درنگ
آن لبی که خورده بی حد چوب و سنگ
آتشی انداخت در جان جهان
گفت راهب نزد من قدری بمان
راهبا من زاده ی پیغمبرم
پور حیدر فاطمه هم مادرم
راهبا عطشان به دشت نینوا
رأس من از کینِ عُدوان شد جدا
گرچه هستم سید اهل شباب
جا گرفتم جای در بزم شراب
راهبا هستم غریب عالمین
من حسینم من حسینم من حسین
گر مسیحا پا نهد در وادی ات
می شود محو امانت داری ات
خوب کردی تو وفاداری به ما
نیستی بیرون تو از دین خدا
من به نزدت هستم امشب میهمان
سفره دار عالمم تو میزبان
صبر کن سِیر مقاماتت کنم
شو مسلمان خانه آبادت کنم
گفت قولوا لا اله تفلحوا
یک شبه در بحر ایمان شد فرو
آن مسیحی کیش آن مرد خدا
کامرانی یافت زان رأس جدا
پیر ترسای مسیحی شد خموش
صیحه ای زد وان گهی رفت او ز هوش
نیمه شب بانگی به گوش او رسید
ذکر و تسبیح الهی را شنید
دید سر قرآن تلاوت می کند
کام را پر از حلاوت می کند
حاجبی با حزن گوید طرّقوا
پیر ترسا چشم خود را نِه فرو
هودجی از آسمان آمد فرود
بر فرازش مسندی پر نور بود
خیل مستان ملائک سینه چاک
بال ها در دیر راهب روی خاک
مریم و هوا و هاجر آمده
آسیه با دیده ی تر آمده
مو پریشان مادری پر درد و غم
یا بُنَیَ گوید او با قد خم
ای سر غرق به خون کو پیکرت
گریم از داغت، بمیرد مادرت
تشنه لب بودی کنون هم تشنه ای
جان مادر از چه بر روی نِی ای
من همیشه نزد تو دارم حضور
بین مقتل روی نِی کنج تنور
سر به نزد مادر خود ناز کرد
با تبسم درد دل ابراز کرد
پیش مادر خوب طنازی نمود
با دل جانانه اش بازی نمود
السلام ای مادر خونین جگر
از چه گشتی با سر من همسفر
آمدی مادر که دلشادم کنی
با سِرِشکت باز امدادم کنی
خوب شد بر کودکانم سر زدی
با شکسته بال، بال و پر زدی
بود راهب شاهد گفت و شنود
می زند فریاد از عمق وجود
#جواد_کلهر
#دیر_راهب
#دیر_راهب
بعد رستاخیز زان دشت بلا
آل عصمت دور شد از کربلا
ظاهر دین دست نااهلان فتاد
همسفر گشتند با ابن زیاد
جسم پاکان بر زمین افتاده بود
غرق خون سرها به روی نیزه بود
پیش از این در خاندان اطهرش
کس نشد رخت اسارت بر تنش
کودکان بعد از وداعی ناتمام
رهسپار کوفه گردیدند و شام
قافله در منزلی اتراق کرد
راهبی را بهر خود مشتاق کرد
دید راهب از فراز صومعه
لشکری آشفته و پر همهمه
صندوقی از نور اندر بینشان
کز تلألو روشنایی بخششان
کودکان از ترس نزد عائله
عابدی بیمار بین قافله
ابر رحمت گشت نازل از سما
تا شود با مرد راهب آشنا
راهب اندر دِیْر عمری مانده بود
سالها انجیلها را خوانده بود
در اقامتگاه بی بهره ز خویش
مانده بود عمری در آن آئین و کیش
رشتهای بر گردن از زُنّار داشت
اشتیاق همرهی با یار داشت
عاقبت در بحر رحمت راه یافت
پیر ترسا سوی مقصودش شتافت
رو به سوی خصم کرد او با عتاب
دیده گریان، سینه سوزان، دل کباب
گفت ای دون سیرت اینان کیستند
بوده انسان گر مسلمان نیستند
نیست مردی از چه اندر بینشان
گشته یک زن قافله سالارشان
از کجا آیند آنها کین چنین
مانده ردِّ غم به رخسار و جبین
خارها نزدیک با برگ گلاند
همچو ترکان و کنیزان در غلاند
داد خولی پاسخ از بین سپاه
خارجی هستند هم مغضوب شاه
مردهاشان را سراسر کشتهایم
کودکان را در اسارت بردهایم
رحم بر حال یتیمان کردهایم
خیمههاشان را به غارت بردهایم
تا که عبرت گیرد از عصیانگری
هر که پیشی گیرد از دین باوری
در برِ آن عاشق و معشوقها
بود سرها در پس صندوقها
گفت نصرانی که من هم حاضرم
یک شب این سر را به نزد خود برم
در ازایش درهم و زر میدهم
هر چه بستانید بهتر میدهم
شمر بهر بَدره میزد بال و پر
داد سر را در بر صندوق زر
بُرد سر را راهب اندر دِیْر خویش
در بغل بگرفت او با قلب ریش
دِیْر نصرانی کجا سبط نبی
شد کلیسا از وجودش منجلی
گر چه زینب غیر زیبایی ندید
ناسزا از کوفی و شامی شنید
او که سوزان از فراغ شمع بود
خاطرش از دِیْر راهب جمع بود
دِیْر راهب شد سراپا غرق نور
گشت این وادی به سانِ کوه طور
سر درون صومعه میکرد سیر
عیسیِ مریم مگر آمد به دِیْر
راهب امشب نقد جان را میخرد
تا به اسرار وجودش پی برد
با گلاب او داد سر را شست و شو
شد محیا تا نماید گفت و گو
شُست خاکستر ز رخسار و سرش
مُشک میسایید به چشمان ترش
گفت راهب با سر سلطان دین
تو چه کردی از چه گشتی اینچین؟
چه بلایی بر سرت آوردهاند!
کودکان تو مگر که بَردهاند!
ماندهام من این جماعت کیستند
دستبردارِ سرت هم نیستند
جارزن گوید که شوریده سری
کُشته گشتی تو به جرم کافری
سر اگر باید به هر جرمی جدا
لیک بُبْریده چرا شد از قفا
گر که جرم کشتن تو کافریست
این همه نورانیت از بهر چیست؟
حال خود گو تو به من که کیستی
حضرت موسی و یحیی نیستی
بیش از این آتش به جان من مزن
لب گشا، چیزی بگو، حرفی بزن
ناگهان شد باز لبها بی درنگ
آن لبی که خورده بیحد چوب و سنگ
آتشی انداخت در جانِ جهان
گفت راهب نزد من قدری بمان
راهبا من زادهی پیغمبرم
پور حیدر، فاطمه هم مادرم
راهبا عطشان به دشت نینوا
رأس من از کین عُدوان شد جدا
گر چه هستم سید اهل شباب
جا گرفتم جای در بزم شراب
راهبا هستم غریب عالمین
من حسینم من حسینم من حسین
گر مسیحا پا نهد در وادیات
میشود محو امانتداریات
خوب کردی تو وفا داری به ما
نیستی بیرون تو از دین خدا
من به نزدت هستم امشب میهمان
سفرهدار عالمم تو میزبان
صبر کن سیر مقاماتت کنم
شو مسلمان خانه آبادت کنم
گفت قولوا لا الهَ تُفلحوا
یک شبه در بحر ایمان شد فرو
آن مسیحی کیش، آن مرد خدا
کامرانی یافت زان رأس جدا
پیر ترسای مسیحی شد خموش
صیحهای زد، وانگهی رفت او ز هوش
نیمهشب بانگی به گوش او رسید
ذکر و تسبیح الهی را شنید
دید سر قرآن تلاوت میکند
کام را پر از حلاوت میکند
حاجبی با حُزن گوید طرقوا
پیر ترسا چشم خود را نِه فرو
هودجی از آسمان آمد فرود
بر فرازش مسندی پُر نور بود
خیل مستان ملائک سینهچاک
بالها در دِیْر راهب روی خاک
مریم و هوا و هاجر آمده
آسیه با دیدهی تَر آمده
مو پریشان مادری پُر دردوغم
یا بُنَیَّ گوید او با قد خم
ای سرِ غرق به خون! کو پیکرت؟
گِریم از داغت، بمیرد مادرت
تشنهلب بودی، کنون هم تشنهای
جان مادر از چه بر روی نیای؟
من همیشه نزد تو دارم حضور
بین مقتل، روی نی، کنج تنور
سر به نزد مادر خود ناز کرد
با تبسم درد دل ابراز کرد
پیش مادر خوب طنازی نمود
با دل جانانهاش بازی نمود
السلام ای مادر خونین جگر
از چه گشتی با سر من همسفر
آمدی مادر که دلشادم کنی
با سرشکت باز امدادم کنی
خوب شد بر کودکانم سر زدی
با شکسته بال، بال و پر زدی
بود راهب شاهد گفت و شنود
میزند فریاد از عمق وجود
✍ #جواد_کلهر