چقدر شکسته شده بودی محمد.
این را وقتی سرت را از روی فرمان ماشین بلند کردی، فهمیدم. از آن همه چینی که به پیشانیت افتاده بود، از آن همه تارهای سفیدی که بین ریشهایت دویده بود.
آمده بودم دعوایت کنم؛ بگویم تو چه مردی هستی که زن و بچه ات را شش ماه به امان خدا ول میکنی و میروی؟
بعد هم که دیدم خوابت برده، میخواستم بگویم بعد از این همه وقت هم که ما آمده ایم، خوابت برده.
اما همهی اینها تا وقتی بود که چشمهایت را باز نکرده بودی
خسته بودی محمد؛ خسته.
این یکی را از سرخیِ چشمهایت که انگار خاطرهی خواب را هم فراموش کرده بودند، فهمیدم.
و از نگاهت که انگار سنگینیِ همهی غمهای دنیا را روی دوشش گذاشته بودند.
یادت هست؟ نتوانستم چیزی بگویم. حتی نتوانستم جواب سلامت را بدهم.
فقط دلم میخواست بگویم "دلم برایت تنگ شده؛ تنگِ تنگ.
بخشی از کتاب "نیمه پنهان ماه، شماره ۱۰"
روایت همسر شهید #محمد_عباسیان
#کتابخوانی
#کتاب_صوتی
#نوایش
@navayesh