📚 #یڪ_داستانـــ
💠⇐عارفی با شاگرد خود در بین شهری در راه بودند. شاگرد از استاد پرسید: «استاد آیا از خدا طلب ثروت ڪردهای؟» استاد گفت: «هرگز!»
🌀⇐شاگرد گفت: «چرا مگر ثروت چیز بدی است؟» استاد گفت: «علم و حڪمت را در دنیا بردار و بقیه را فروگذار.» شاگرد قبول نڪرد.
⚜⇐در وسط راه به خرابهای رسیدند و خواستند زیر سایهی دیواری خراب، قدری استراحت ڪنند.
💠⇐عارف به شاگرد گفت: «برخیز و با چوبی به آرامی زیر خود را خالی ڪن و خاڪ بردار.» شاگرد این ڪار ڪرد و جعبه پر از جواهرات گنج یافت. خوشحال شد.
🌀⇐استاد گفت: «هرگز شادمان نباش آنچه در خورجین داری و ڪتاب تو است از این ڪه در زیر خاڪ بود ارزشمندتر است.»
💠⇐اگر گنج ارزش داشت در خورجین بود، خاڪ بر سرش نمیریختند و خاڪ بر سر نبود!!!!
http://eitaa.com/joinchat/2775515138Ca02a85b026
🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺