ندای اندیشه
#رمان_کوتاه_ویروس #پارت_چهاردهم آقای شریفی مدیر مدرسه برنامه ی امتحانی کلاس ها را آماده کرده. برن
#رمان_کوتاه_ویروس
#پارت_پانزدهم
آرمین ذوق زده شده. شور خاصی در چشمانش دیده می شود. در ذهنش سوالاتی زیادی دارد که از ویروس بپرسد.
+می خوام بیشتر باهات حرف بزنم.
_ تو از من نمی ترسی؟
+سوالام فرصتی برای ترسیدن باقی نداشته
ویروس سری تکان می دهد و از این حرف آرمین احساس رضایت می کند.
+یه دنیا سوال توی ذهنمه.
_ عجله نکن. من حالا حالا ها با تو هستم. برای همه سوالاتت وقت هست
+ بگو ببینم تو هیچ اسمی داری؟ اگه آره، اسمت چیه؟
_ همون ویروس صدام کن
+ تو واقعا چی هستی؟ واقعا یه جور ویروس هستی؟
_ چرا نباشم ؟
+ آخه به هیچکدوم از ویروس هایی که توی کتاب زیست مون خوندیم شباهت نداری. می دونی من به درس زیست خیلی علاقه دارم. همه ی ویروس ها یا باکتری ها یا چیزای از این قبیل که توی کتابمون هست رو حفظم.
_ آرمین همه چیزها که توی کتاب ها نیست.
آرمین سکوت می کند. حرف ویروس شبیه معلم ها بود. معلم پرورشی مدرسه هم ادعا داشت که چیزهایی که می گوید در کتاب ها نیست. آرمین مطمئن بود که ویروس نمیتواند جایگاه معلم را برایش داشته باشد. معلم به آرامش متعلم کمک می کند اما ویروس ضد آرامش بود.
+بقیه هم می تونن تو رو ببینن؟
_ نه. من فقط ویروس تو ام. کسی جز منو نمیبینه و منم نمیتونم روی کسی اثر بذارم جز تو.
+ به نظرت من خیالاتی نشدم؟
_ داری از من اینو می پرسی؟ خودِ من موضوع سوال تو ام. من که نمی تونم جوابِ خودم باشم.
+ معلومه که خیالاتی نشدم. اگه خیالات بود، زود تموم میشد نه اینکه الان چند هفته س درگیرم. این حس ها، دردها و ناراحتی هایی که باعثش شدی همش واقعیه.
آرمین خمی به ابرویش می اندازد و صدایش را کمی بالاتر می برد و می گوید:
+ بگو از جون من چی میخوای؟
_ هنوز زوده به این سوال جواب بدم. خودت بعدا متوجه میشی من چی می خوام