ندای اندیشه
#رمان_کوتاه_ویروس #پارت_سیزدهم چند هفته ای بیشتر تا امتحانات باقی نمانده. پدر آرمین به او قول داد
#رمان_کوتاه_ویروس
#پارت_چهاردهم
آقای شریفی مدیر مدرسه برنامه ی امتحانی کلاس ها را آماده کرده. برنامه ی امتحانی به تعداد اعضای کلاس ها چاپ شده و بین دانش آموزان پخش می شود.
امتحانات آرمین از سه هفته ی دیگر آغاز می شود. هر طور که شده نباید کم بیاورد. امسال هم باید نفر اول کلاس شود. اما قبلش باید از پس این ویروس مرموز برآید. اول باید تکلیف او را روشن کند.
زمان آمدن ویروس معلوم نیست و قابل پیشبینی هم نیست. او از قبل خبر نمی دهد و یکباره جلوی آرمین ظاهر می شود. اما مکان آمدنش معمولا ثابت بوده. ملاقات های آرمین با این ویروس در اتاق خودش بوده.
آرمین نمی تواند منتظر آمدن او باشد. پس تصمیم می گیرد ایندفعه خودش به استقبال ویروس رود.
به اتاق می رود. از داخل، درب را قفل می کند. روی صندلی می نشیند. به دنبال این است که چگونه می تواند دوباره با ویروس ملاقات کند. یاد یک جمله از ویروس می کند که گفته بود :« من از جایی دیگه نیومدم که بخوام به اونجا برگردم. من از کشور وجودی تو اومدم.». به خود می گوید اگه تو بیرون از من نیستی، پس من حتما می تونم بهت دسترسی داشته باشم. نمیدونم چجوری. باید یه راه پیدا کنم.
آرمین با اطمینان چشمهایش را می بندد. اتاق ساکت است. فقط صدای عقربه های ساعت دیواری شنیده می شود. تصویر ویروس را در ذهنش مجسم می کند. بدنش منقبض می شود. چشم هایش را به هم می فشارد. دست هایش را روی میز میگذارد و سرش را بر روی دستانش می گذارد. از تصویر ویروس در ذهنش به تصویر خودش منتقل می شود. در خلال این فکرها بود که متوجه سرما در ناحیه ی قلبش می شود. چشمانش را باز می کند. ویروس به اتاق آمده بود و دستش را از پشت به سمت قلب آرمین برده بود. آرمین بلند می شود و چند قدمی از او دور می شود.
+می بینم که ایندفعه تو اومدی سراغم.
_ باید دوباره می دیدمت.
+ آماده ی شنیدنم.
_ تو حرفای جالبی بهم زدی. میدونم عجیبه ولی من بهت علاقه مند شدم. نمیدونستم دوباره کی میای، بخاطر همین خودم تصمیم گرفتم بیارمت.