eitaa logo
نداء الاسلام
5.2هزار دنبال‌کننده
22.4هزار عکس
6.5هزار ویدیو
182 فایل
ارتباط با ادمین: @parhizgar_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀شخصی به نام از اهالی آذر شهر ِ آذربایجان می گوید : در سفر تمام دارائی ام مفقود گردید . پس به علیه السلام رفتم و پس از عرض سلام 🔶 گفتم : ! می دانید که 💰پول من رفته و در این دیار نا آشنا ، نه راهی دارم و نه می توانم گدایی کنم و جز شما به دیگری نخواهم گفت . به منزل آمده و شب در عالم رویا دیدم که حضرت علیه السلام 🔷فرمود :سید یونس ! بامداد فردا ، هنگام طلوع فجر برو در بَست پایین خیابان و زیر غرفه ی نقّاره خانه بایست . اولین کسی که آمد رازت را به او بگو تا او مشکل تو را حل کند.... 🍀 پیش از ، بیدار شدم و وضو ساختم و به حرم ، مشرف شدم و پس از ، قبل از دمیدن فجر ، به همان نقطه ای که در خواب دیده و دستور یافته بودم ، آمدم و چشم به هر سو دوخته بودم تا نفر اول را بنگرم که به ناگاه دیدم ، که متاسفانه در شهر ما به او می گفتند از راه رسید. اما من با خود 🔶گفتم :آیا مشکل خود را به او بگویم ⁉️ با اینکه در وطن ، متهم به بی نمازی است ، چرا که در صف نمازگزاران رسمی و حرفه ای نمی نشیند . من چیزی به او نگفتم و او هم گذشت و به حرم مشرف شد . من نیز بار دیگر به حرم رفته و گرفتاری خویش را با 😓😢😭دلی لبریز از غم و اندوه به حضرت علیه السلام گفتم و آمدم. 🍀بار دیگر ، شب در عالم خواب حضرت علیه السلام را دیدم و همان دستور را دادند و این جریان سه شب تکرار شد تا روز سوم 🔶 گفتم :بی تردید در این خوابهای سه گانه ، رازی است . به همین جهت بامداد روز سوم جلو رفتم و به اولین نفری که قبل از فجر وارد صحن می شد و جز نبود سلام کردم و او نیز مرا مورد دلجویی قرار داد 🔷 و پرسید : اینک سه روز است که شما را در اینجا می نگرم ، کاری دارید ⁉️ جریان مفقود شدن 💰پولم را به او گفتم و او نیز علاوه بر خرج توقّف یک ماهه ام در مشهد ، 💰پول سوغات را نیز به من داد 🔷و گفت : پس از یک ماه ، قرار ما در فلان روز و فلان ساعت ، آخر بازار سرشوی در میدان سر شور باش تا ترتیب رفتن تو بسوی شهرت را بدهم. 🍀از او تشکر کردم و آمدم . یک ماه گذشت ، زیارت وداع کردم و سوغات هم خریدم و خورجین خویش را برداشتم و در ساعت مقرر در مکان مورد توافق حاضر شدم.درست سر ساعت بود که دیدم آقا تقی آمد, 🔷 و گفت : آماده رفتن هستی ⁉️ 🔶گفتم : آری 🔷گفت : بسیار خوب ، بیا نزدیکتر . 🍀جلو رفتم . 🔷گفت : خودت به همراه بار و خورجین و هر چه داری بر دوشم بنشین . 🍀😳تعجب کردم 🔶و پرسیدم : مگر ممکن است ⁉️ 🔷گفت : آری 🍀نشستم . به ناگاه دیدم ، گویی می کند و من هنگامی متوجه شدم که دیدم شهر و روستاهای میان مشهد تا آذر شهر به سرعت از زیر پای ما می گذرد و پس از اندک زمانی خود را در صحن خانه خود در آذر شهر 😳دیدم و دقت کردم دیدم ، آری خانه من است و دخترم در حال غذا پختن . آقا تقی خواست برگردد. دامانش را گرفتم 🔶 و گفتم : بخدا سوگند تو را رها نمی کنم .😢😓 در شهر ما ، به تو اتهام بی نمازی و لامذهبی زده اند و اینک قطعی شد که تو از ! از کجا به این مرحله دست یافته ای ⁉️ نمازهایت را کجا می خوانی ⁉️ 🔷او گفت : دوست عزیز چرا تفتیش می کنی ⁉️ 🍀او را باز هم سوگند دادم و پس از اینکه از من تعهد گرفت که راز او را تا زنده است برملا نکنم , 🔷 گفت :سید یونس ! من در پرتو ، ، ، علیه السلام و به ویژه با علیه السلام مورد عنایت قرار گرفته ام و نمازهای خویش را هر کجا باشم با در خدمت او و به امامت آن حضرت می خوانم. 📚 کرامات اولیاء https://eitaa.com/masjed_emam_reza