eitaa logo
🇮🇷 ندای فطرت🇮🇷
1.2هزار دنبال‌کننده
106هزار عکس
76.3هزار ویدیو
536 فایل
آدرس کانال ندای فطرت در سایر پیام‌رسان ها: بله: https://ble.ir/nedayefetratt
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷به قدری به حضرت آقا ارادت داشت و ولایی بود که یک تابلو درست کرده و جلوی ورودی منزل نصب کرده بود که روی آن نوشته شده بود: هر که دارد بر ولایت بدگمان، حق ندارد پا گذارد در این مکان 🌷می‌گفت: کسی که آقا را قبول ندارد، مدیون است که نان من را بخورد. آقا یعنی علی و علی یعنی اهل بیت و همه این‌ها به هم وصل هستند. 🌹 🌱 ❣❣❣❣❣ 🇮🇷 کانال اساتید انقلابی و نخبگان علمی @asatid_enghelabi ایتا و سروش
✳️ قرار بود موشکی را در فضای باز تست کنیم. موقع تست باران گرفت. به حاج حسن گفتم: «بگذاریمش برای بعد.» او مخالفت کرد و گفت: «این تست باید الان انجام بگیرد حتی اگر نتیجه اش منفی باشد.» 🔸 اتفاقا نتیجه تست مثبت شد. بچه ها از خوشحالی همدیگر را در آغوش می گرفتند. حاج حسن مثل عادت همیشگی اش شروع کرد به خواندن دو رکعت نماز شکر. بعد از نماز شروع کرد برای بچه ها سخنرانی کردن. توی ذهنم بود که حتما می خواهد از پاداش نیروها برای شان بگوید؛ اما مطلب دیگری گفت: «بچه ها حالا که این تست با موفقیت انجام شده؛ یعنی خدا به ما نگاه کرده و به ما نظر دارد. پس بیاییم از این به بعد به همدیگر قول بدهیم، نمازمان را اول وقت بخوانیم.» 🔹 برای ما می گفت؛ وگرنه نماز او همیشه اول وقت بود. 📚 «با دست های خالی» بقلم مهدی بختیاری نشر یا زهرا (س)
🔅 نمی دانم مجید چه کرده بود که آن همه ثروت پدرش نتوانست پابندش کند. یک روز بعد از صبح گاه دیدمش؛ احساس کردم به او بیش از همه سخت می گذرد. ازش پرسیدم: «مجـیـد! این جا خوب است یا ویلای تان در خیابان پاسداران؟» 🔹 سرش را پایین انداخت و گفت: «اینجــا خیلی خـوش می گذرد.» 📝 در وصیت نامه اش نوشته بود: «خــدایا! تو شـاهد باش که همه مظـاهر دنیــا را به سویی افکندم و به سمت تــو آمدم.» ▫️مـزار شهید: امامزاده علی اکبر(ع) چیـذر 📚 «مربع های قرمز» خاطرات شفاهی حاج حسین یکتا بقلم زینب عرفانیان/ نشر شهید کاظمی
🔸 نیمه شب بود که سلمان از خواب بیدار شد؛ خیلی گریه می کرد. هر چه کردم نتوانستم آرامش کنم. حسین بلند شد رفت بیرون، بعد ده دقیقه برگشت. گفتم: «حسین آقـا! پس چـرا نمی رویم دکتـر؟» گفت: «ماشین نیست! ماشین خودم دست برادرمه؛ ماشین دیگری هم گیر نیاوردم.» گفتم: «با همین ماشین سپـاه که جلوی خانه پارک کردی برویم.» گفت: «نـــه!! من با بیـت المـال بچـه ام را دکتـر نمی بــرم.» گفتم: «خُب کـرایه اش را بگـو از حقـوق مان کم کنند.» 🔹 حسین زیر بار نرفت و دوباره رفت. مدتی در سوز و سرمای زمستان، کنار جـاده ایستاد تا بالاخره توانست یک ماشین گیـر بیاورد و بچـه را ببریم دکتـر. 🎙 راوی: زهـرا سحری؛ همسر شهید 📚 نیمه پنهـان مـاه (جلد ۳۲) بقلـم رقیه مهری/ نشـر روایت فتـح