همسرجانباز رضایت داد و منوچهر بر سفره شهدا میهمان شد
همسر جانباز شهید منوچهر مدق می گوید: منوچهر از خواب كه بيـدار شد روی لبهـاش خنـده بود؛ ولی چشمهاش دیگـه رمقـی نداشت.
◇ گفت: «فـرشـته؛ وقـت وداع اسـت!»
◇ گفتـم: «حرفـش را نــزن.»
□ گفت: «بگـذار خـوابم را بگـويم. خودت بگـو؛ اگر جـای من بودی، توی این دنيـا می مـاندی؟!»
◇ در ادامه گفت: «خواب ديدم مـاه رمضـان است و سفره افطـار پهن. رضـا، محمد، بهـروز، حسن، عبـاس؛ همه شـهدا دور سفره نشسته بودند. به حـالشان حـسرت می خوردم كه يكـی زد به شـانه ام، حـاج عبـاديان بود؛ گفت: بابا كجـايی تـو!؟ ببين چهقدر مهمـان را منتظـر گذاشتی!
□ بغلش كردم و گفتم: من هم خسته ام حـاجی. دسـت گذاشـت روی سينـهام و گفـت:
بـا فرشـته وداع کـن! بگـو دل بكنـد!
آن وقت ميآيی پيش مـا؛ ولـی بهزور نـه.
◇ گفتم: «منوچـهر! قـرار مـا ايـن نبـود.»
◇ با حرف هایش مرا راضی و گفت: «يك جاهـايی دیگـر دست مـا نيست؛ من هـم نمی تونم از تـو دور باشـم.»
اينـک شوکـران ۱ / بقلـم مریم برادران
(با اندکی تغییر)
#جانباز_شهيد_منوچهر_مدق به روايت همسر
#همسر_جانباز
#جانباز_شهید
@Sobhesadegh_ir