💫🌺 هرشب یک #ضرب_المثل_زرندی
✍ به قلم توانمند استاد #متصدی _زاده
"وای از آن روزی که میگفتی نمک دارم نمک
خواجه تُجاری شدی، صبر از من و داد از فلک"
پسری بود بسیارفقیر و بی بضاعت ،هرجاکه به خواستگاری دختری میرفت بخاطر فقر و تنگدستی دست ردبه سینه اش میزدند و او را باتوهین وتحقیر
از خانه شان بیرون میکردند.
بالاخره یک روز شانس در خانه ی این جوان را زد،شغل این جوان، دوره گردی و فروش نمک طعام بود.درکوچه پس کوچه های شهر داد میزد: "آهای نمک دارم نمک" ،یک روز دختر بسیار زیبایی یک بسته نمک از او خرید پسر خواست که باقیمانده پول دختر راپس دهد امادختر ازگرفتن باقیمانده پول امتناع کرد و مقداری غذا هم به او داد.جوان یک دل نه هزار دل شیفته ی زیبایی، اخلاق ومهربانی این دخترشد و درموردایشان تحقیق کرد ومتوجه شد ازخانواده نجیب و ثروتمندی هستند.او حتی جرات نمیکرد به خواستگاری وی برود اماهرروز به بهانه ی فروش نمک به محله ی او میرفت .تااینکه یکروز راز دلش را با فردی که خیرخواه بود درمیان گذاشت فرد خیرخواه گفت من این خانواده را میشناسم آنها افرادی شریف هستند و برایشان ثروت و مال دنیا مهم نیست؛ آنها دامادی میخواهندشایسته و اهل کار ؛بیا تا دخترخانم رابرایت خواستگاری کنم.
پدر دختر وقتی فهمید اوجوان بسیارزحمتکشی هست باکسب رضایت از دخترش موافقت خویش را اعلام نمود.
همای سعادت بر شانه یِ پسرِ فقیرِ نمک فروش نشسته بود وخوشبختی هرلحظه به وی نزدیک و نزدیک تر میشد.
زمان عروسی فرا رسید.
جوان نمیدانست خواب است یابیدار،
در چهره عروس نجابت و مهر ومحبت موج میزد. تنهاچیزی که برای عروس خانم، درزندگی مشترکش ملاک بود داشتن یک زندگی ساده و بدور ازتجملات اما توام با عشق و آرامش بود. او خوشبختی خود را در پول نمیدید چون اگراینطوربودبه خواستگاران زیادی که ثروتمندبودندپاسخ مثبت میداد و ازدواج میکرد اما او که درخانه ی پدری هیچ کمبودی از نظرمالی نداشت بعد از ازدواج همه چیز یکباره برایش عوض شد و مجبور شد سبک زندگی اش راتغییردهد. او قناعت پیشه کرد وبا صبر و گذشت با دار و ندار مرد ساخت و تنها امیدش شنیدن صدای شوهرش بود که درهر کوی و برزن بانگ برمی آورد نمک دارم نمک.
سالها بافقر وتنگدستی سپری شد، زن ملالت های بسیارکشید. او حتی از تمسخر و کنایه های اطرافیان درامان نبود که چرابا این مرد فقیر ازدواج کردی؟ اماهرگز خم به اَبرو نمیاورد و سعی میکرد صورت خود راباسیلی سرخ نماید، تاکسی از اندوه و غصه هایش باخبرنشود
او حتی نمیگذاشت پدرش، از زندگی فلاکت بارش مطلع شود.چه شبها که گرسنه سربربالین میگذاشت و چه روز ها که پابه پای همسر، برای امرار معاش تلاش میکرد.
امااکنون پس از گذشت سالهابیچارگی، ورق برگشت،با فوت پدر تمام ثروت به دختررسید؛اما او که فردی مهربان و باگذشت بود تمام ثروتش را دراختیارشوهرش گذاشت؛ زیرابه اواعتماد کامل داشت و از او خواست با آن تجارت کند.مرد دیگر یک تاجر بزرگ شده بود و افراد زیادی را استخدام کرده بود. اما همسرش دیگر آن زیبایی طراوت ونشاط قبل را نداشت . چین و چروک صورت و زردی رخسارش ، نشان ازتحمل سختی های بسیاری داشت که درگذشته درزندگی مشترک شان متحمل شده بود.
مردتاجر دریکی از سفرهایش که برای تجارت رفته بود چشمش به زنی زیبا روی اما بد خُلق وبدجنس افتاد و یک دل نه، هزار دل عاشقش شد اما شرط این زن برای ازدواج ،طلاق دادن همسر اولش بود.مرد قدرنشناس بخاطر هوی و هوس های نفسانی اش،تمام خوبیهای همسرش رابه یکباره فراموش کرد.اورا طلاق داد وبامشت و لگد از خانه بیرون نمود. دراین زمان تمام خاطرات تلخ زندگی بااین مرد برای زن درمانده، زنده و تداعی شد.
او با هزاران افسوس و ندامت، همچنان که به همسرش مینگریست که روزی یک دوره گرد فقیر بود واکنون تبدیل به یک بازرگان و تاجر مشهور شده،به همسر بیوفایش گفت:
وای از آن روزی که میگفتی نمک دارم نمک
خواجه تُجاری شدی، صبر از من و داد از فلک
خلاصه مردقصه ما که قدرهمسرخوب خود راندانست، از زندگی باهمسر جدیدش که فردی بداخلاق و بدزبان وبدجنس بود،چیزی بجزبدبختی وبیماری نصیبش نگردید.
این ضرب المثل درمواقعی بکار میرود که زن یامردی درکنار یکدیگر سالیان سال، مشکلات و سختی هارا تحمل میکنند اما به محض رسیدن یکی از آن دو ،به رفاه وآسایش ،زحمات همراه زندگی اش رافراموش کرده وبیوفایی یا قدرنشناسی میکند.
آدمها همیشه جوان و زیبا نیستند و به مرور زمان براثر مشکلات ،بیماری یا افزایش سن و کهولت و...از نظر ظاهر یاچهره شکسته میشوند اما روانیست که همسرشان بخاطر هوای نفسانی تمام خوبی های فرد را درگذشته نادیده بگیردو فراموش نماید. چه بسا لذت های آنی که پشیمانی و ندامت همیشگی به همراه می آورد و دیگر راه بازگشت و جبران خطا نیست.
ازطرفی همسراول این مردهم بی تقصیر نیست . بعضی آدمهاظرفیت بزرگ شدن ندارند اگر بزرگشان کنید،گم میشوند و دیگر نه شما را میبینندو نه خو