نگارخانہےمن !
دست هایم یخ کرده است . توجه ک کرده ای ، وقتی سردم میشود ، چهره ام لَبو میشود. و دستانم هم عینِ آ
خیلی دلم میخواست ساعت ها
بنشینم و از ریز موضوعاتِ سفرم
برایت قصه ها ببافم و مثل همیشه
خود شیفته بازی در بیاورم .
البته میدانی که من خودشیفته نیستم
همه اش واقعیت است ...
ولی حقیقتا جان ندارم
حس کنده شدن خاصی از سوی
مشهد الرضا دارم ، نمیدانم چرا ..
این چند خط را برای خودت رقعه ای
کن و خودت بنویس ، هر چه را که
حس میکنی دستانم قرار است برایت
بنویسند ..
این چند روزه نامه های تو هم برای ما
دردسری شده است خاتون ...🚶♂
#برایِ_او
نگارخانہےمن !
آقا جان !
گاهی اوقات فکر میکنم دلت میخواهد با
ما هم شوخی کنی ..
کمی پا فشاری و گریه ما را ببینی و بعدش
حالمان را خوب کنی ..
اصلا اگر تو مزاح کنی ، حالمان خوب است
همه اش که نباید مثل آدم های زمینی در
لاکِ خودمان باشیم و زندگی یکنواختی را
داشته باشیم .
گاهی باید در تلاطم بود ، در استرس بود
در اضطراب بود ، بلاخره ما هم تو را داریم
ما هم حلقه ای طلایی داریم به اسم مشهد
که وقتی گیر میکنیم ، آن را محکم چنگال
میزنیم ..
الحمدلله..
نگارخانہےمن !
___
خو من وژدانن از شما چ میخواهم غیر از
خودتان ..
چقدر دیوانه بودم که میامدم و خواسته
های دنیایی میکردم .. چقدر دیوانه بودم
که وصال به خود خود شما را نخواستم !..
شرمنده ام ..
حالا میفهمم آغوشت چقدر گرم است ..
یادت است هنگام قهقری رفتنم ، چگونه
نگاهت کردم و چگونه لبخند زدی ؟
یادت است هنگام خدا حافظی چگونه گلو
فشردم و بغض کردم ؟ اما تو دست تکان
دادی و گفتی حواسم هست ..
کاش میتوانستم از چهره ات عکس بگیرم
و صدایت را ضبط کنم تا همیشه با حسِ
نور و نوایت ، چشمانم جاری شود ..