eitaa logo
نهضت مادری
1.5هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
540 ویدیو
38 فایل
خیر بدهیم و خیر بگیریم و نور توی شهرمان پخش کنیم که تا مومنین به هم مواسات نکنند، نوبت به ظهور نمیرسد ارتباط با ما: @Bandeye_khoda ✅️کانالهای دیگر ما 🇵🇸کانال امهات القدس @ommahatalqods 🌟 این شناسه شما رو به محله‌تون وصل می‌کنه 👇🏻 @mehr61bano
مشاهده در ایتا
دانلود
همسفرهای‌مان خونگرم بودند. این‌بار مترجم‌مان، آقایی میانسال از عرب‌های ایران بود. می‌گفتند تا مرز چهار، پنج ساعت راه است ولی هرچه راننده تند می‌رفت نمی‌رسیدیم😒. بین راه، در موکبی برای نماز و نهار نگه داشت. از سر و وضع موکب داران معلوم بود که روستایی بودند. با حداقل امکانات، پذیرایی خوبی داشتند. وارد قسمت زنانه شدم. موکب از همان (بنظر ما) کثیف‌ها بود. انگار که روی زمین خاکی نشسته بودیم و چیزی از فرش‌ها پیدا نبود!😁 زن عرب درشت هیکلی، با روبند مشکی روی صندلی نشسته بود. دسته‌ای از زنان عرب کنار ما، در یک سینی در حال غذا خوردن بودند. زن عرب تا دید من نشستم، یک ظرف برنج و یک ظرف لوبیا، جلوی من گذاشت. با همه لطافتی که داشت، از یک مرغ درسته، تکه‌ای ران را با دستانش جدا کرد و روی برنج من گذاشت😅. خواست بیشتر سلیقه به خرج بدهد، نان را روی کوله پشتی‌ام قرار داد😁. من که حسابی گرسنه بودم، به روی مسائل بهداشتی چشمم را محکم بستم و با عشق و اشتیاق شروع به خوردن کردم😍. معصومه روی پایم نشسته بود، برای اینکه مزاحم غذا خوردنم نشود، استخوان ران را به دستش دادم تا به دندان بکشد 😋. دخترکانی زیبا و سبزه رو از معصومه خوششان آمده بود و با هم سرگرم شده بودند. متاسفانه بقیه هدایا داخل کوله پشتی مانده بود و آن هم در باربند ماشین😒، و نتوانستم از هدایا به بچه‌ها بدهم. همسرم در قسمت مردانه با پسربچه‌ای گرم صحبت شده بود. می‌گفت بچه‌های اینجا خیلی خوب انگلیسی را یاد گرفته‌اند. همراهم تسبیحی متبرک از حرم مطهر امام رضا علیه السلام داشتم تا یک جای خوب خرجش کنم.😌 تسبیح را به همان پسربچه دادم. آقایی که در موکب مشغول هم زدن دوغ بود، چند لیوان دوغ به ما داد. ما هرچه می نوشیدیم سیر نمی‌شدیم. بعدش متوجه شدیم که دوغ شتر است😇. این آخرین موکب ما در کشور عراق بود. اینجا هم دست رد به سینه مان نزدند و «دجاجه» مهمان‌مان کردند.🥹 در این راه طولانی راننده هر از گاهی موکبی می‌دید و نگه می‌داشت تا آب بگیریم. یکی از موکب‌ها برای بچه‌ها پفک آورد و چقدر هم به موقع بود🥰. بچه‌ها خسته شده بودند و با دیدن پفک‌ها ذوق کردند. جالب اینجا بود که از همه جا مشایه داشتند، نه فقط از جاده نجف به کربلا. و این‌گونه چشمان ما تا پایان مسیر مشایه را بدرقه می‌کرد و خستگی این راه طولانی به لذت تبدیل می‌شد😍. حدود ساعت ۹ شب به پایانه چذابه رسیدیم. تقریبا ۱۲ ساعت در راه بودیم😣. موقع تحویل گرفتن بارها متوجه شدیم یکی از چرخ‌های چرخ خریدمان افتاده و گم شده🫠. دقیقا همانی که عزیزان اسفراینی تعمیر نکرده بودند و نگرانش بودند.🙁 مرز به شدت شلوغ بود. موکبی همان اطراف فلافل می‌داد. شام از همانجا گرفتیم و خوردیم. با صدای خِر خِر چرخ خرید، تمام آن راهِ خاکی مرز عراق را طی کردیم تا به خروجی‌ها رسیدیم. تعداد خروجی ها دو سه تا بیشتر نبود و باعث ایجاد صف طولانی شده بود😓. دائم برق ها می‌رفت و سیستم‌هایشان قطع می شد. بعد از گذر از آنجا وارد ایران عزیزمان شدیم🥰. حقیقتا با دیدن پرچم ایران اشک شوق در چشمانم جاری شد🇮🇷🥲. سیل جمعیت دقیقا خلاف جهت ما به سمت عراق می رفتند. جمعیتی عجیب و مصمم، پیر و جوان، بچه دار و مجرد! تا آن موقع که ما آنجا بودیم، ماشین های عراقی برای بردن مسافران خیلی کم بودند😞. حتی عده ای تا امّاره رفته بودند و ما می‌دیدیم که در راه مانده اند😟. در اخبار می شنیدیم که مرز چذابه را به دلیل ازدحام جمعیت بسته‌اند. 😓 برایشان دعا کردم که ان شاءالله با کمترین اذیت این مسیر را طی کنند. 🇮🇷 نهضت مادری اینجاست: ╭┅──==───┅╮ ↪ @nehzatemadari ╰┅──==───┅╯ 🌟 این شناسه شما رو به محله هاتون وصل میکنه 👇🏻 @maman_e_hosein
دو روز از سفرمون به کربلا گذشته بود، روز اول سفرمون، کربلا خیلی شلوغ نبود و به راحتی اسکان پیدا کردیم. روز اول میهمان یک خانم عرب بودیم که بهش می گفتن بی بی، محل استراحت همه زائران بود. اما قانون بی بی این بود که هر نفر یک شبانه روز می‌تونه اسکان کنه تا جا برای زائرین دیگه هم باشه. فردای آن روز که باید محل استراحت مون رو ترک می‌کردیم از بی بی خواستیم وسایل‌مون رو نگه داره تا جا پیدا کنیم. آخه ما بودیم و ۵ تا بچه قد و نیم قد. بی بی پذیرفت. فرداش به دنبال جا تو کربلا بودیم همه ی موکب‌ها و استراحت‌گاه.ها مملو بود از زائر، کربلا خیلی شلوغ بود دیگه خسته شده بودیم. یاد آوارگی اسرای کربلا افتادیم...😭 هیچ جارو پیدا نکردیم با چهره‌ای خسته و درمانده خونه بی بی رفتیم و گفتیم جا پیدا نکردیم و از بی بی اجازه خواستیم اون شب هم اونجا بمونیم . بی بی مهربون مون پذیرفت.💫😇 فردا صبحش با بی بی خداحافظی کردیم و تو گروه از دوستان کمک خواستم که اگه جایی رو می‌شناسن معرفی کنن. اکثر دوستان خیلی تلاش کردن، واقعا مهربونی و مواسات از پیام‌هاشون سرشار بود. تا اینکه پیام عطیه جان رو دیدم. سریع زنگ زدم به شماره ی داخل پیام. خداروشکر طرف که آقا یوسف نام داشت فارسی بلد بود، بهشون گفتم که آدرس بدین تا مزاحم بشیم... ایشونم با روی گشاده پذیرای ما بودن. منزل ام فارس که رسیدیم سریع یه استحمام کردم و لباس‌ها رو شستم و یکم استراحت کردم. اونجا خیلی خنک بود، جوری که بعد استحمام احساس لرز کردم و گلوم سوزش گرفت. نوه ام فارس با نرم افزار ترجمه ازم پرسید: (بیمار هستی؟) منم گفتم: (فکر کنم دارم بیمار میشم.) اونام سریع یه نشاسته فرنی برام درست کردن و آوردن. کلی مهمان نوازی، کلی پذیرایی، این گوشه‌ای از مهربونی‌ها و میزبانی‌های عرب‌ها بود که بیش از این در این مختصر نمی‌گنجد . 🇮🇷 نهضت مادری اینجاست: ╭┅──==───┅╮ ↪ @nehzatemadari ╰┅──==───┅╯ 🌟 این شناسه شما رو به محله هاتون وصل میکنه 👇🏻 @maman_e_hosein
✅ امروز ۲۸ تیر، اول محرم چند روزی هست که مسأله‌ای ذهنم رو درگیر کرده... تصمیم دارم چند جلد کتاب برای کتابخونه تهیه کنم اما منبع مالی ندارم... با یکی از دوستانم مطرح کردم، گفت: « نذر فرهنگی » اما من آدم این کار نبودم! هزار تا فکر تو سرم بود... نکنه اعضای کتابخونه برداشت بد داشته باشند... نکنه نتونم مبلغ مورد نظر رو جمع کنم و مدیون بشم... نکنه... تا اینکه دوم محرم یکی از اعضا پیامی تو گروه گذاشتند که باب نذر فرهنگی رو باز کرد. من از فرصت پیش اومده استفاده کردم و بعد از توکل به خدا، دلمو زدم به دریا و تو گروه اعلام کردم که می‌خوایم سری کتاب‌های سرگذشت استعمار رو برای کتابخونه تهیه کنیم و به یاری دوستان نیازمندیم. 🏴 ایام محرم بود و همه به دنبال فرصتی بودند تا عرض ارادتی به اباعبدالله(ع) کنند و به ثوابی برسند... الحمدلله بعد از چند روز تونستیم کتاب‌ها رو سفارش بدیم، چند نفری کتاب طرح کلی و حسینیه واژه‌ها رو سفارش دادند، منم چند تا کتاب لازم داشتم همه رو با هم سفارش دادم... 📚 کتاب‌ها رسید و به امانت رفت و روزگار سپری شد... تا اینکه ۶ شهریور، ساعت ۱ نیمه شب بعد از خستگی مهمانداری گوشی رو دستم گرفتم و کانال کتابفروشی که کتاب‌ها رو سفارش می‌دادم رو چک می‌کردم... خدای من... قرعه کشی کمک هزینه سفر به کربلا... منم برنده شدم... قضیه از این قرار بود که این کتابفروشی از بین خریداران کتاب در ماه محرم به ۲۰ نفر، به قید قرعه، کمک هزینه سفر به کربلای معلی رو هدیه می‌داد و اسم من توی لیست اسامی برندگان قرعه‌کشی بود... هیجان زده شده بودم... خوابم نمی‌برد... دوباره هجوم فکرهای مختلف... از اینکه طلبیده شده بودم، خدا رو شکر می‌کردم، اما همزمان می‌گفتم: مریم این هدیه فقط برای تو نیست... کتاب‌ها رو فقط برای خودت که سفارش ندادی... بین این افکار درگیر بودم که تصمیم گرفتم با مدیریت کتابفروشی مشورت کنم... ✅ تصمیم گرفته شد که به نیابت از همه عزیزانی که در طرح نذر فرهنگی شرکت کرده بودند و یا کتابی سفارش داده بودند، این کمک هزینه به کاروان دانش‌آموزی که عازم کربلا هستند‌، اهدا شود. شنیده بودم که امام حسین(ع) مدیون کسی نمی‌مونه و اگر قدمی برای ایشون برداری، حتماً به بهترین شکل جبران میشه، اما الان با تک‌تک سلول‌هام این موضوع رو درک کردم... اگر ما در نذر فرهنگی کتاب شرکت کردیم، امام حسین(ع) ما رو دعوت کرد... بله دوستان این داستان واقعی بود... 🍃زیارتتون قبول🍃 🇮🇷 نهضت مادری اینجاست: ╭┅──==───┅╮ ↪ @nehzatemadari ╰┅──==───┅╯ 🌟 این شناسه شما رو به محله هاتون وصل میکنه 👇🏻 @maman_e_hosein
مسافتی را به همراه بچه‌ها طی کردیم تا به بین الحرمین و اولین وعده دیدار برسیم. به‌نظرم آمد که ازدحام جمعیت و گرمای هوا کمی بچه‌ها را کلافه کند، اما پذیرایی مفصل سیب زمینی و کباب و انواع خوراکی‌های خوشمزه در مسیر آن‌ها را حسابی مشغول کرد. به خیابان روبه روی حرم حضرت عباس علیه السلام رسیدیم و دیدار گنبد زیبای ایشان دلم را برد. همین‌طور که همراه انبوه جمعیت جلو می‌رفتیم، در دو طرف خیابان قدم به قدم آب خنک پخش می‌کردند. رفتم جلو تا دو لیوان آب برای بچه‌ها بگیرم لیوان را که برداشتم، مرد خادم از دستم گرفت و گفت: «لاتبارد» و دو لیوان آب یخ برایم درآورد و به دستم داد و گفت: «مای بارد» یعنی حتی حواسشان بود که تشنگان حتما با آب خنک سیراب شوند.☘🧊 با لیوان‌های آب خنکی که در دستم بود به سمت حرم برگشتم.🧊🧊 چشمانم که به گنبد حضرت عباس افتاد بغض راه گلویم را بست. تمام روضه های عطش که شنیده بودم جلوی چشمانم آمد و اشک در چشم‌هایم حلقه زد خادمان ساقی العطاشی درمقابل ارباب‌شان چقدر خوب درس پس می‌دادند. و حقیقتا این صحنه فراوانی آب و سیراب شدن زائران در مقابل حرم سقا برایم سراسر روضه و اشک بود.😭😭💫😭😭 r_naraghi77 🇮🇷 نهضت مادری اینجاست: ╭┅──==───┅╮ ↪ @nehzatemadari ╰┅──==───┅╯ 🌟 این شناسه شما رو به محله هاتون وصل میکنه 👇🏻 @maman_e_hosein
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💫🏴📱صدای زنگ تلفن، پیامک، ایتا، بله و... حلالم کنید عازم سرزمین عشقم داغ دلم را تازه می‌کرد💫😢 من مانده بودم با کوهی غم... اربعین نزدیک بود و باز هم جاماندم 🏴😢 میان این همه غم، غم جدیدی فکرم را مشغول کرد... نکند آقا بیاید و من باز هم جابمانم 😭😭😭😭 🇮🇷 نهضت مادری اینجاست: ╭┅──==───┅╮ ↪ @nehzatemadari ╰┅──==───┅╯ 🌟 این شناسه شما رو به محله هاتون وصل میکنه 👇🏻 @maman_e_hosein
بسم الله الرحمن الرحیم شب اربعین همراه با دل میزبانی که خیلی کربلایی بود، حال اربعینی گرفت.🥹 اول تدبر در قرآن، درباره آیات نخستین سوره حمد را داشتیم. ☘📖 آیه (صراط الذین انعمت علیهم) که روزانه حداقل ده بار می‌خوانیم. انبیا، شهدا، صالحین وصدیقین کسانی هستند که مشمول این آیه می‌شوند.✅✅ سپس در مقام مادر حضرت مریم صحبت شد که خداوند به‌عنوان شاخص مهم یک مادر، از ایشان به‌عنوان صدیقه، یادکرده است.🧕 و آیه‌ای از سوره حج را خواندیم که درباره تعظیم شعائر الهی است و فهمیدیم راهپیمایی اربعین از شعائر الهی است و باید بزرگ داشته شود. روضه دلنشین زینب خانم، مثل همیشه، ما را برد کربلا و دل‌مان را آرام کرد. 🌅🤲🏻 با غروب آفتاب، زیارت اربعین را هم‌خوانی کردیم و برای شفای مریضان دعا کردیم. ☕️🍪🏴 چای روضه وخوراکی‌های مختلف که به‌خاطرحضور بارداران عزیزم نمی‌تونم نام ببرم، کام‌مان را شیرین کرد. قبول باشه میزبان موکب دختران زینبی🥰 🇮🇷 نهضت مادری اینجاست: ╭┅──==───┅╮ ↪ @nehzatemadari ╰┅──==───┅╯ 🌟 این شناسه شما رو به محله هاتون وصل میکنه 👇🏻 @maman_e_hosein
سومین جلسه جهاد تبیین محله تهرانپارس شرقی، درست یک روز قبل از اربعین که اکثر مادرای محله به زیارت اربعین🕌 مشرف بودند با حضور سه نفر از اعضای کارگروه جهاد تبیین شروع شد. در ادامه با مسئولین پایگاه بسیج مسجد محل🕌 ، آشنایی حاصل شد و قرار شد با همکاری🤝 بسیج محله نوجوون‌های محله رو با تاریخچه کشورمون آشنا کنیم. 🇮🇷 نهضت مادری اینجاست: ╭┅──==───┅╮ ↪ @nehzatemadari ╰┅──==───┅╯ 🌟 این شناسه شما رو به محله هاتون وصل میکنه 👇🏻 @maman_e_hosein
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«دومین جلسه سرگروه‌های شرق تهران» نزدیک اربعین شده بود و ما خانه‌نشین شده بودیم، یاران یکی یکی خداحافظی می‌کردند و می‌رفتند، بار غم دوری بر قلب‌مان سنگین‌تر می‌شد. ما هم می‌خواستیم در این جریان تمدن ساز به اندازه خودمان سهیم باشیم ولی .... هر کس به علتی دچار فراق بود... اما... هدف از رفتن چیست؟ مگر نه این است که مسیری است برای رسیدن به جامعه توحیدی گذرگاهی است برای عبور از تاریکی‌ها به سوی نور، تمرینی است برای تحقق تمدن بزرگ اسلامی. پس اگر چنین است ما هم در همان مسیریم! چرا که کل ارض کربلا و کربلای ما مادران، خانه و محله و شهرمان شده است. و ما زینب وار علم برداشته‌ایم، تا اهداف حسین علیه السلام را در زندگی‌مان تحقق بخشیم،ه فرهنگ اربعین زیباست و زمانی زیباتر می‌شود که بوی خوش آن در تمام شهر و دیارمان بپیچد. ما مادران اگر چه دور مانده‌ایم اما خود را به قافله حسین علیه السلام رسانده‌ایم و برای تبلور فرهنگ اربعین در شهر و دیارمان قیام کرده‌ایم. قیام‌مان، از جنس بانوانی است که به حکم جهاد مادرند. برای انسان سازی و با هدف تربیت خود، خانواده و جامعه حرکت کرده‌اند. 🇮🇷 نهضت مادری اینجاست: ╭┅──==───┅╮ ↪ @nehzatemadari ╰┅──==───┅╯ 🌟 این شناسه شما رو به محله هاتون وصل میکنه 👇🏻 @maman_e_hosein
بسم الله الرحمن الرحیم در مسیر به‌سمت کربلا، ظهر بود و تصمیم گرفتیم بریم جایی استراحت. خانم مسنی، ما را به خانه‌اش دعوت کرد. در دلم گفتم، این که چیزی ندارد به ما بدهد، حتما خانه‌اش هم خیلی محقر است، اما به‌خاطر امام حسین علیه السلام می‌رویم خانه‌اش، دلش شادشود.❤️ کمی که از کوچه پس کوچه‌ها خلاص شدیم، به خانه رسیدیم، دو اتاق که یکی رابه آقایان داد و یکی به خانم‌ها و یک آشپزخانه نسبتا بزرگ که خانواده میزبان، در آن خدمت می‌کردند و موقع استراحت، همان‌جا می‌خوابیدند.🦋 تنها خانه‌ای بود که من دیدم لباسشویی اتوماتیک دارند، (همه لباسشویی دوقلو داشتند، می‌خواهم بگویم سطح مالی مردم عراق، یا حداقل موکب دارانی که ما دیدیم، ضعیف بود.) لباس‌ها را ریختیم تو لباسشویی و منتظر غذا شدیم. ...ادامه دارد ❤️💫حب الحسین یجمعنا 🇮🇷 نهضت مادری اینجاست: ╭┅──==───┅╮ ↪ @nehzatemadari ╰┅──==───┅╯ 🌟 این شناسه شما رو به محله هاتون وصل میکنه 👇🏻 @maman_e_hosein
«بسم الله الرحمن الرحیم» ... و در ادامه من که چند روزی بی‌اشتها بودم، حسابی به ذوق آمدم و غذا خیلی باب میلم بود، پلو و مرغ، دلمه سبزیجات، خورش بامیه، ماست و سبزی و ترشی.🥟🥗🍗 جان تازه ای گرفتیم وپیش خدا، به‌خاطر قضاوتم، شرمنده شدم.😅 دختر پیرزن خوشرو، که از ما پذیرایی می‌کرد ساکن بغداد و مهندس بود و نوه ایشان که برامون چای آورد، دانشجوی پزشکی بود.😉 پیرزن عراقی مهربون، به پسرهای کوچک اسکناس هزار دیناری داد و به پسر من دو اسکناس داد که یکی را در ضریح امام حسین (علیه السلام)بیندازد.💶💶 مادرم هم به آن‌ها زرشک و نبات امام رضا(علبه السلام)را داد. در آخر از ما خواست که با هم عکس یادگاری بگیریم و ما را تا سر کوچه همراهی کرد و همان جا نشست، تا زائر بعدی را دعوت کند.😍 ❤️💫حب الحسین یجمعنا 🇮🇷 نهضت مادری اینجاست: ╭┅──==───┅╮ ↪ @nehzatemadari ╰┅──==───┅╯ 🌟 این شناسه شما رو به محله هاتون وصل میکنه 👇🏻 @maman_e_hosein