بسم الله الرحمن الرحیم.
اعزّه سلام.
✅ما جمعی از نویسندگان دفاع مقدسیم.
یه عمر از جنگ شنیدیم و نوشتیم، حالا که داریم جنگ رو میبینیم روا نیست ننویسیم و بیکار باشیم.
✅به لطف خدا و یاری دوستان نهضت روایات طلایی راه افتاد.
✅ قرار شد روایت های این روزها از کمک به مردم لبنان در هر زمینه ای(طلا،پوشاک، پول و ...)، توسط نویسنده ها بازنویسی حرفه ای بشه و ارسال شه لبنان برای ترجمه و سپر شدن برای مردمی که جنگ روانی سنگینی علیه شون راه افتاده که ایران به مقاومت پشت کرده. ایران حزب الله رو فروخت.
❌️لبنان و حزب الله پاره تن ماست، ما تن فروش نیستیم.❌️
✅کارمون اینه: ماده خام ازتون میگیریم و طلا تحویل میدیم.😇
ینی روایت های خامتون رو میدید به ما و روایت طلایی تحویل میگیرید.
✅روایت های خوبی از مواد خامی که شما به دستمون رسونده بودید، تولید شد. اینقدر خوب که دیدیم حیفه تو فضای داخل دست به دست نشن و نخونیم و ندونیم با کیا داریم زیر یه آسمون و روی یه خاک زندگی میکنیم.
✅شمام اگه روایت خوندنی ای داشتید برامون بفرستید که موندگار شه.
تا نسل های بعد بدونن مامان بزرگ بابابزرگاشون در نبرد حق و باطل زمانشون شرکت داشتن و بی تفاوت نبودن.
اینم آیدی مشاهدات طلایی برای ارسال دیده و شنیده ها و روایت هاتون:
@Moshahedate_talaee
❌️پروفایل چرا اینقدر ساده س؟
اون برگ هندی داستان داره.
هدیه یه پدر نونوا به دخترش ه که دختر بعد ۲۲ سال اهداش کرد به مردم لبنان و نهضت ما با روایت همین برگ هندی شروع شد.
به دختر گفتم اعتقاد دارم به برکت مادی و معنوی مال حلال پدرت و دست های کارکرده و زمختش. میدونم حرکتمون برکت میکنه.
و برکت کرد. هنوز ۲۴ ساعت از شروع کار نهضت نگذشته بود که روایت حلقه که به عنوان دومین روایت گذاشتمش داشت تو فضای داخلی میچرخید و رو شونه این و اون مینشست که یهو بهم پیام دادن، یه بانی پیدا شده که صاحب این حلقه رو میخواد بفرسته کربلا. 😭
✅ بعله اینطوریاس.
پس با تمام قدرت نشر بدید روایت ها رو، که اونایی که باید ببینن و گلچین کنن و کاممون رو شیرین، سفت و سخت حواسشون هست.
✅برا ما هم خیلی دعا کنید که سخت محتاجیم.
به وقت ۱۰:۵۰ دقیقه شب
چهارشنبه ۲۵ مهرماه ۱۴۰۳
بوی چایی شیرین و پنیر محلی سر سفره صبحانه داشت اشتهایم را میجنباند که مامان گوشوارههایش را به سمت بابا گرفت:
- آویزش از من، زنجیرش از تو. عروسی دوستشه، زشته طلا نداشته باشه.
هجده ساله شده بودم و مامان فکر میکرد باید جلوی مردم، طلای دیگری جز گوشواره های نوزادی ام داشته باشم.
بابا با دستان زمخت کارگری دست مامان را پس زد:
- نگهش دار، خودم براش میخرم.
بعد ازظهر همان روز برگ طلایی با تراش های ظریف و زبر هندی روی سینهام تاب میخورد. حس میکردم به جرگهی دخترهای پولدار و افادهای پیوستم! باید کاری میکردم. دستم را روی شیارهای ظریفش کشیدم و زمزمه کردم لله عَلَیَّ...
۲۲ سال بعد، آن سه گرم و بیست و دو سوت برگ هنوز در جعبه مخمل زرشکی طلاها مانده بود. بارها انواع دستبندها و النگوها و نیمستها را فروختم و دوباره خریدم؛ اما دلم میخواست این یکی همیشه برایم بماند. انگار هر کدام از تراشهایش، یکی از چروک های صورت بابا بود بعد از سی سال کردن پای تنور نانوایی. انگار زبری همان دست های زمخت و کار کرده.
عکس های مراسم اهدای طلا به مردم لبنان که روی سایت ها و خبرگزاری ها آمد، همه را با دقت بزرگ میکنم. دنبال برگ ظریف هندی خودم میگردم. دنبال زبری دست های بابا که برای همیشه برایم ماند.
#نهضت_روایات_طلائی
🆔 @nehzaterevayatetalaae
با این همه عمری که از خدا گرفته بود هنوز کربلا قسمتش نشده بود.
هر بار نگاهش به حلقه ازدواجش می افتاد، بهش وعده میداد که بالاخره روزی میاندازتش داخل ضریح شش گوشه ارباب.
ورودی مسجد حلقه را از انگشتش درآورد و در مشتش گرفت. همراهش یک عمر خاطره در ذهنش موج برداشت. راه کج گرد سمت میزهای دریافت طلاهای اهدایی. زیر برگه را امضا کرد.
اهدا به حزب الله لبنان.
لبخند زد. حلقه زودتر از خودش خرج امام حسین شد.
#نهضت_روایات_طلائی
🆔 @nehzaterevayatetalaae
محکمتر از قبل لگد زد. انگار مثل خودم حسابی ذوق داشت. لباسهای نوزادی و خرت و پرتها را توی ساک بیمارستان چیدم. پشت کمرم را گرفتم و با زحمت بلند شدم.
کشوی زیر آینه را کشیدم جلو. تنها جعبهی طلایی که داشتم را هم گذاشتم داخل ساک.
میخواستم بفروشمش و خرج دنیا آمدن چهارمین طلای زندگیم کنم.
نگاهم به عکس آقا افتاد که از توی قاب میخندید. بچه چهارم را هم برای همین لبخند آقا میخواستم.
فکر کردم این طلا باید خرج بچههای غزه و لبنان، شود.
خدای همان بچه ها، خرج بیمارستان بچه من را هم میرساند.
#نهضت_روایات_طلائی
🆔 @nehzaterevayatetalaae
تمام مهمانهای خانهی ما خبر دارند که خط قرمزم قفسهی کتابهاست، بچهها کل خانه را هم که بپاشند خم به ابرویم نمینشیند ولی وای به روزی که یکی از بچههای پر شر و شور هوس دست زدن به کتابها توی سرش بیوفتد.
موقع گردگیری تک به تک بیرونشان میکشم، ورق میزنم و روی خطها دست میکشم و دوباره برمیگردانم توی قفسه.
ولی این بار ماجرا فرق میکند، تصمیم گرفتم سربازهای کوچکم را آماده کنم، سربند ببندم دور جلدشان بفرستم بروند برای مبارزه با اسرائیل.
وقتی آقا پیام داد، کتابهای توی قفسه هم صدایشان بلند شد که ما هم وظیفه داریم.
یک پایگاه راه انداختیم به اسم لشکر کتاب. کتابها خرید و فروش میشوند و پولشان تقدیم حزب الله.
کتابها هم دارند به خط و کلمات نوشته شده روی قلبشان عمل میکنند.
#نهضت_روایات_طلائی
🆔 @nehzaterevayatetalaae
با وسواس از جعبهی مخمل سرخ درشان آوردم و انداختم. ایستادم جلوی آینه و آخرین بار خودم را با گوشوارههای آویز بلندم نگاه کردم.
جیرنگ جیرنگ النگوها دلم را قرص میکرد برای روزهای آینده. برای روزی که تور سفید عروس را کنار بزنم و صورت دخترکم را ببوسم که مادرجان سفید بخت بشی.
گردنبند و گوشواره را گذاشته بودم برای وقتی که پسرم دل دختری را برد و از او بله گرفت. النگوها بیرون نمیآمد. با آب و صابون افتادم به جانشان. انگار دلم هم به طلاها چسبیده بود. میگفت یک تکه اش هم برای ادای دین بس است.
آقا که وسط تهدیدهای دشمن به نماز جمعه آمدند با خودم عهد کردم همه را بدهم. وقتی همچین رهبری دارم دلم به آینده قرص است.
جعبه مخمل طلاها را روی میز میگذارم و بی کم وکسر اهدایشان میکنم.
با بچهها و عروس و دامادم که برای نماز پشت آقا رفتیم مسجدالاقصی، میبرمشان طلا فروشیهای دور بیتالمقدس و سوغاتی طلای عربی فلسطینی برایشان میخرم.
#نهضت_روایات_طلائی
🆔 @nehzaterevayatetalaae
وقتی کرونا آمد و همه خانه نشین شدند، دست روی دست نگذاشتم. کسب و کاری راه انداختم و تلاش کردم گوشه ای از مخارج زندگی را به عهده بگیرم. همیشه گفته بودند زن باید جمع خانواده را جمع کند. پول روسریها دانه دانه میرفت توی حسابم و من از کنارش پس انداز میکردم. همان روزها دو انگشتر خریدم برای روز مبادا. روزی که باید دوباره خانه را جمع میکردم. فرمان جهاد که آمد، روز مبادا هم سررسید.
مردم لبنان خانواده ام هستند. انگشترها را هدیه دادم برای جمع کردن این خانواده.
#نهضت_روایات_طلائی
🆔 @nehzaterevayatetalaae
انگشتر را از دستش درآورد. برای آخرین بار نگاهش کرد. مثل روز اول براق و زیبا بود. قدیمی بود و پر از خاطره. تصمیمش را گرفته بود.
انگشتر را گذاشت روی میز. «مادر میخوام پولش رو بفرستم برای حزب الله. برای بچه های غزه و لبنان.»
پسر جوان انگشتر را از نظر گذراند و گذاشت روی ترازو و فاکتور نوشت.
زن اسکناس های نو و تا نخورده را شمرد و توی پاکت گذاشت.
«مادر اینا زیاده اشتباه حساب کردی.»
پسر جوان لبخند زد.
«اشتباه نکردم حاج خانم، سهم کمک خودم به مقاومت رو گذاشتم روش»
#نهضت_روایات_طلائی
🆔 @nehzaterevayatetalaae
خجالتی بود و سر به زیر. هر وقت حرف ازدواج میشد گونه هایش سرخ میشد و حرف را عوض میکرد. بعد از حاجی مرد خانه ام بود. همین یک پسر را داشتم. میخواستم دامادش کنم. انگشتر حلقه ام که یادگار حاجی بود را گرفتم سمتش.
بیا مادر اینو بگیر این دفعه رفتی ماموریت تو حرم خانوم جان تبرکش کن. باید سر و سامون بگیری
مثل همیشه سرش پایین بود و صورتش سرخ.
دست روی چشم گذاشت و لبخند زد.
چهل روز بعد پیکر بی سرش را برایم آوردند. تمام وسایلش یک دست لباس پاسداری بود و این انگشتر که حالا هم یادگار پدرش بود هم خودش.
گذاشتم برای روز مبادا که به عروس و دامادی هدیه کنم.
امر رهبر را که شنیدم چادر انداختم سرم و رفتم مسجد. انگشتر را گذاشتم روی میز و خدا را شکر کردم.
هم پسرم عاقبت بخیر شد هم این انگشتر.
#نهضت_روایات_طلائی
🆔 @nehzaterevayatetalaae