امام موسی بن جعفر علیه السلام
داستانی بسیار زیبا!
عبدالله بن سنان گفت: براي هارون الرشيد لباسهاي ارزشمند و زيبايي آورده بودند. هارون آنها را به علي بن يقطين وزير خود بخشيد و از جمله آن لباسها لباسي بود كه از خز و طلا بافته شده بود كه به لباس پادشاهان شباهت داشت. علي بن يقطين لباسها را به اضافه ي اموال ديگر براي مولايش موسي بن جعفر عليه السلام فرستاد. امام عليه السلام همه را پذيرفت ولي آن لباس مخصوص را توسط شخص ديگري براي علي بن يقطين فرستاد، سپس برايش نامه اي نوشت كه اين لباس را از منزل خارج مكن يك وقت مورد احتياج تو واقع ميشود. پس از چند روز علي بن يقطين بر يكي از غلامان خود خشم كرد و او را از خدمت عزل كرد. همان غلام پيش هارون الرشيد سخن چيني نمود كه علي بن يقطين قائل به امامت موسي بن جعفر عليه السلام است و خمس اموال خود را همه ساله براي او ميفرستد و همان لباسي را كه شما به او بخشيديد براي موسي بن جعفر عليه السلام در فلان روز فرستاده است. هارون بسيار خشمگين شد و گفت بايد اين كار را كشف كنم. فورا شخصي را فرستاد تا علي بن يقطين به نزد او آيد به محض ورود پرسيد لباس مخصوص كه به تو
دادم چه كرده اي؟ گفت: در خانه است و آن را در پارچه اي پيچيدهام و هر صبح و شام باز
مي كنم و نگاه مينمايم و از لحاظ تبرك آن را ميبوسم. هارون گفت هم اكنون آن را بياور. علي بن يقطين يكي از خدام را فرستاد و گفت در فلان اتاق داخل فلان صندوق در پارچه اي پيچيده است فورا بياور. غلام رفت و آورد. هارون ديد لباس در ميان پارچه اي گذاشته شده و معطر است خشمش فرونشست و گفت: آن را به منزل خود برگردان ديگر سخن كسي را درباره ي تو قبول نمي كنم و جايزه ي زيادي به او بخشيد. دستور داد غلامي را كه سخن چيني كرده بود هزار تازيانه بزنند هنوز بيش از پانصد تازيانه نزده بودند كه مرد.
(امام کاظم )
#حکایت_داستان
#سیره
مناقب ابن شهر آشوب،
ج ۴، ص ۲۸۹.
نتیجه ده سال خوش رفتاری!👇
یکی از بزرگان نقل میکند: عالم بزرگ شیعه، مرحوم سید محسن امین عاملی - نویسنده ی کتاب معروف أعیان الشیعه - را در مراسم تشییع جنازه ی یکی از بزرگان علمای اهل سنت در بازار حمیدیهی شام دیدم، با سرعت به سویش رفتم. چون به مسجد اموی رسیدیم، مسجد پر از جمعیت شد و سید بر آن جنازه نماز خواند، پس از نماز مردم دست سید را میبوسیدند.
من تعجب کردم که چرا این سنیها دست یک عالم شیعی را میبوسند؟ از سید علت را پرسیدم؟ فرمود: این نتیجه ی ده سال خوش رفتاری است. بعد فرمود: وقتی من به شام آمدم بعضی از نادانها سخت ترین دشمنان را بر من شورانیدند، هر وقت به خیابان میرفتم به فرزندان خود دستور میدادند به من سنگ بزنند و بعضی اوقات عمامهام را از پشت سر میکشیدند. من بر همهی آزارها صبر کردم و با آنها خوش رفتاری کردم. در
تشییع جنازههای شان شرکت کردم، به عیادت بیماران شان رفتم، جویای احوال شان میشدم تا این که دشمنی تبدیل به دوستی شد.
#حکایت_داستان
مردان علم در میدان عمل، ج ۴
@nehzatshazand
ما که نمی خواهیم مچ گیری کنیم!
✍خاطرهای از احسان طبری نقل شده که در مناظرهای با شهید بهشتی در خواندن آیهای از قرآن اشتباه میکند و شهید بهشتی در یک کاغذ صحیحِ آیه را مینویسد و به طبری میدهد و او هم اصلاح میکند.
طبری بعد از مناظره به بهشتی میگوید:
اگر تو یکی از جملات مارکس یا انگلس را اشتباه میگفتی، من همان جلسه وصلش میکردم به بیسوادی شماها!(ولی شما اشتباه مرا اینگونه آبرومندانه اصلاح کردی)
بهشتی جواب میدهد ما برای رسیدن به حق و حقیقت مناظره میکنیم نه اثبات درستی خودمان و مچگیری از شما.
#حکایت_داستان
@nehzatshazand
بخاطر جعفر...!!!
روايت شده كه شعبی گوید، از عبدالله بن جعفر شنيدم مى گفت:
هرگاه از عمويم على عليه السلام چيزى مى خواستم و عنايت نمى فرمود، همينكه مى گفتم ترا به حق جعفر، به من عنايت مى كرد.
قال أبو عمر أیضا و روی عن الشعبی قال سمعت عبد الله بن جعفر یقول کنت إذا سألت عمی علیا ع شیئا و یمنعنی أقول له بحق جعفر فیعطینی
نهج البلاغه ابن ابی الحدید ج ۱۵ ص ۷۴
#حکایت_داستان
•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠
🔰خاطره علامه جوادی آملی از رهبری معظم انقلاب 👌
آیت الله جوادی املی در یادآوری خاطرهای از مقام معظم رهبری، از مهمانیایی در خدمت ایشان سخن گفته است که مصطفی فرزند رهبری نیز در آن حضور داشته و پای سفره ناهار نشسته است.
به گفته وی، آیتالله خامنهای به فرزندشان نگاهی کرده و میفرمایند: شما به منزل بروید.
❗️ آیتالله جوادی آملی به رهبری میگویند که اجازه بدهید آقازاده هم باشند. بنده از ایشان خواستهام که بمانند. اما آقا میفرمایند که این غذا از بیت المال است، شما هم مهمان بیت المال هستید. اما برای بچه ها جایز نیست که بر سر این سفره بنشینند. ایشان به منزل بروند و از غذای خانه میل کنند.
آیت الله جوادی آملی گفت: من در آن لحظه فهمیدم که خداوند چرا این همه عزت به حضرت آقا عطا فرمودند.
•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠
#کلام_علماء
#رهبری
#آیت_الله_جوادی
#بیت_المال
#حکایت_داستان
@nehzatshazand
🔰دوست شیطانی!
📌در عصر رسول خداصلی الله علیه وآله در میان مشرکان دو دوست به نامهای «عقبة بن اُبی معیط» و «اُبی بن خلف» بودند. عقبه هرگاه به سفر میرفت، بعد از بازگشت، سفره غذایی ترتیب میداد و اشراف و قوم خود را دعوت میکرد و دوست میداشت که رسول خداصلی الله علیه وآله نیز در این میهمانی، شرکت داشته باشند، هر چند خودش اسلام را نپذیرفته بود.
روزی از سفر آمد و بر طبق معمول سفره ای ترتیب داد و دوستان را دعوت نمود و از رسول خداصلی الله علیه وآله نیز خواست که در این میهمانی شرکت کنند. حضرت نیز پذیرفت هنگامی که سفره را انداختند و غذا برای صرف کردن آماده شد، رسول خداصلی الله علیه وآله از فرصت استفاده نموده و فرمودند: من از غذای تو نمی خورم تا تو شهادتین را بگویی و مسلمان شوی! (از آنجا که عرب فوق العاده برای میهمان ارزش قائل است، و میهمان برای آنها عزیز است و برای خود ننگ میدانند که میهمانی غذا نخورده از خانه شان خارج شود) عقبه با این پیشنهاد رسول خداصلی الله علیه وآله شهادتین را بر زبان جاری کرد و مسلمان شد.
این خبر به گوش رفیق وی «اُبَیْ» رسید، او عقبه را سخت مورد سرزنش قرار داد و گفت: تو از آیین خود دست برداشته و منحرف شده ای؟!
عقبه گفت: من شرم داشتم از اینکه «محمد» غذای من را نخورد و از کنار
سفره من برخیزد و لذا شهادتین را بر زبان جاری کردم.
اُبی گفت: من از تو راضی نمی شوم، مگر اینکه در برابر او بایستی و به سختی به او توهین نمایی!!
عقبه هم این کار را کرد، در برابر حضرت ایستاد و با کمال بی شرمی آب دهان به صورت حضرت انداخت. البته آب دهان به صورت خود او بازگشت و صورت او را سوزاند و در صورت او اثر گذارد، رسول خداصلی الله علیه وآله کشته شدن او را با شمشیر خبر دادند. سرانجام هم در جنگ بدر در صف کفار شرکت نمود و با شمشیر کشته شد. اُبی نیز در جنگ احد با شمشیر کشته شد.
آیات ۲۹ - ۲۷ سوره مبارکه فرقان وضعیت عقبه در روز قیامت را ذکر میفرماید: «یَوْمَ یَعَضُّ الظّالِمُ عَلَی یَدَیْهِ یالَیْتَنِی اتَّخَذْتُ مَعَ الرَّسُولِ سَبیلاً یا وَیْلَتی لَیْتَنی لَمْ أَتَّخِذْ فُلاناً خَلِیلاً لَقَدْ أَضَلَّنی عَنِ الذِّکْرِ بَعْدَ إِذْ جائَنی وَ کَانَ الشَّیْطانُ لِلْاِنْسانِ خَذُولاً»
«روزی که مردم ظالم هر دو دست خویش را به دندان گزیده و گویند: ای کاش من با رسول حق، راه دوستی و طاعت پیش میگرفتم. ای کاش فلانی را دوست خود نمی گرفتم که رفاقت او مرا از پیروی از قرآن و رسولِ حق محروم ساخت و گمراه گردانید، و شیطان مایه خذلان و گمراهی انسان است».
تفسیر نمونه ذیل آیه شریفه.
#حکایت_داستان
__________________
@nehzatshazand
🔰خاطره ای از شیخ علی اکبر برهان؛
📌اعمال شب عرفه برای من و شما فرق دارد!!
فردي بود به نام آقاي ذكايي كه حياط بسيار بزرگي در خيابان پامنار داشت با اتاقهاي متعدد ، وضع مالي اش هم خوب بود. ماه به ماه براي دريافت اجاره به در منزل ما مي آمد. اجاره آن روز پانصد تومان بود، كم نبود.
شب عرفه اي بود، پدرم داشت آماده مي شد تا لب حوض منزل وضو بگيرد كه در زدند.
گفت: ” در را باز كن ، حاج آقاي ذكايي است ، اجاره اش را مي خواهد.”
آمد داخل، به حاج آقا سلام كرد. مرحوم پدرم به من گفت: “پاكت آنجاست، برو بياور و به حاج آقا بده” رفتم پاكت را كه قبلا آماده كرده بود. برداشتم و بردم به آقاي ذكايي دادم. تشكر كرد و قبل از اين كه برود از پدرم سؤال كرد: امشب شب عرفه است؟ گفت: “بله، امشب شب عرفه است” سؤال كرد: “اعمال امشب چيست؟ اعمال امشب را براي ما نمي گوييد؟ تا آقاي ذكايي اين حرف را زد مرحوم پدرم بلند شد ايستاد و گفت: ” امشب اعمالي براي من دارد و اعمالي هم براي شما “! خيلي با اخلاق خوب ، با بيان خوب و زبان خوب و صورت باز پاسخ دادند. او با تعجب سؤال كرد: “مگر فرقي مي كند؟
مگر من و شما دارد؟ مرحوم پدرم فرمود: “بله که، فرق مي كند! اعمالي كه براي من هست ادعيه و زيارت امام حسين عليه السلام است، نمازهايي است، اذكاري است، بيدار بودن و احيا گرفتن است اين است كه تا صبح بنشينم و خدا را بخوانم و عبادت كنم، اين مربوط به من است.
اما آن اعمالي كه براي شماست اين است كه الآن مقداري برنج و روغن خوب بخري و ببري در منزل كساني كه واقعا محتاج هستند، كساني كه سال مي گذرد و برنج نديده و نخورده اند، به ياد امام حسين به آنها بدهي و دلشان را شاد كني، چون شب عرفه است و شب امام حسين است، بعد هم به خانه ات برو و تخت بگير تا صبح بخواب! من بايد بيدار باشم و براي شماها دعا كنم، براي خودم دعا كنم “!
#حکایت_داستان
#عرفه
#حکایت_داستان
🔶دو خانم با هم دربارۀ اینکه گرد و خاک جارو شده را کجا بریزند دعوا و داد و بیداد میکردند و نزدیک بود که کار به کتک کاری بکشد.
🔶آیت الله حاج شیخ علی محمد بروجردی(ره) که در مسیر بازگشت از مسجد بود، بدون هیچ نصیحت و توصیهای، فوراً عبایشان را در میآورند و پهن میکنند و خاکها را در آن میریزند و عبا را بر میدارند و به خانه خود میروند.
🔶یکی از خانمها نقل میکند که این رفتار مرحوم حاج شیخ آن قدر در ما تأثیر گذاشت که منشأ رفاقت ما دو خانم گردید.
@nehzatshazand
او همان زین العابدین است!
کرامتی بسیار جالب از امام
سجاد علیه السلام...
روايت شده كه مردى از بزرگان بلخ بيشتر سالها به حج ميرفت و در مدينه پيغمبر را نيز زيارت ميكرد. حضرت على بن الحسين را هم زيارت مينمود و براى آن جناب تحفه و هداياى زيادى مىآورد و مسائل دينى خود را مىپرسيد به شهر خويش برميگشت.
زنش به او گفت تحفه و هداياى زيادى مىبرى ولى آن آقا بهتو چيزى نميدهد،گفت آن شخصى كه من برايش هديه ميبرم مالك دنيا و آخرت و تمام چيزهائى است كه در دست مردم است زيرا او خليفه خداست در زمين و حجت اوست او پسر پيغمبر و امام ما است.زن پس از شنيدن اين حرف ديگر چيزى نگفت.
در سال بعد نيز عازم حج شد و خدمت زين العابدين عليه السلام رسيده سلام نمود و دستش را بوسيد،آن جناب مشغول غذا خوردن بود به او نيز تعارف كرد شروع بخوردن نمود،پس از صرف غذا آفتابه و طشت خواست. آن مرد از جاى حركت كرد و آب بر روى دست امام ريخت،فرمود تو مهمان ما هستى چطور آب بر دست ما ميريزى؟عرض كرد من علاقه دارم فرمود حالا كه دوست دارى چيزى به تو نشان ميدهم كه خيلى مورد علاقه تو است و خوشحال ميشوى،آن مرد آب ريخت تا يك سوم طشت پر آب شد،امام عليه السلام فرمود چه مىبينى؟آن مرد عرض كرد آب،فرمود اين ياقوت قرمز است دو مرتبه نگاه كرد ديد به قدرت خدا ياقوت قرمز شده.فرمود بريز آب را،ريخت تا دو سوم طشت پر آب شد فرمود اين چيست عرض كرد آب است،فرمود نه زمرد سبز است،باز نگاه كرد ديد زمرد سبز است.باز فرمود آب را بريز ريخت تا طشت پر شد پرسيد اين چيست؟عرض كرد آب است،فرمود نه در سفيد است نگاه كرد ديد در سفيد است طشت پر شد از سه نوع جواهر در،ياقوت،زمرد،آن مرد در شگفت شده خود را انداخت روى دستهاى مولا شروع ببوسيدن كرد. فرمود ما چيزى نداريم كه پاداش تحفه و هديه ترا بدهيم همين جواهر را عوض هديه خود بردار از طرف ما،پوزش بخواه از زنت كه ما را سرزنش كرده بود،آن مرد سر بزير افكنده پرسيد آقا چه كسى سخن زنم را براى شما نقل كرد واقعا شما از خاندان نبوت هستيد،آنگاه از امام وداع نموده بجانب بلخ رهسپار شد. وقتى به منزل رسيد جواهر را پيش همسر خود نهاده جريان را شرح داد آن زن سجده شكر بجاى آورد و شوهرش را قسم داد كه او را خدمت امام ببرد در سال بعد كه عازم حج شد همسرش را نيز با خود برد،در بين راه مريض شد و نزديك مدينه از دنيا رفت،آن مرد خدمت امام رسيد و با گريه جريان فوت همسر خود را نقل كرد. امام عليه السلام دو ركعت نماز خواند و دعاهائى كرد سپس توجه بآن مرد نموده فرمود برو پيش همسرت خداوند او را بلطف و كرمش زنده كرد. مرد بسرعت بمنزل برگشت همين كه داخل خيمه شد ديد زنش نشسته منتظر اوست صحيح و سالم. پرسيد چطور خداوند ترا زنده كرد،سوگند خورد كه عزرائيل آمد و روح مرا قبض نمود و بطرف بالا برد ناگاه شخصى بدين شكل و شمايل آمد اوصاف آن آقا را كه نقل ميكرد شوهرش گفت همان زين العابدين است گفت همين كه ملك الموت چشمش باو افتاد گفت السلام عليك يا حجة اله السلام عليك يا زين العابدين جواب داده باو گفت روح اين زن را برگردان او بزيارت ما آمده بود من از خدا خواستهام كه سى سال ديگر زنده بماند و زندگى خوشى داشته باشد چون بزيارت ما آمده بود. ملك الموت گفت به ديده منت روح مرا بجسد برگرداند،من با چشم ديدم ملك الموت دست آن آقا را بوسيد و رفت،آن مرد دست زن خود را گرفت و خدمت زين العابدين آورد موقعى كه آقا با اصحاب خود نشسته بود ناگاه زن خود را بر زانوان امام انداخته ميبوسيد و ميگفت بخدا قسم اين آقا و مولاى من است،همين آقا مرا با دعاى خودش زنده كرد آن زن و مرد بقيه عمر خود را در خدمت زين العابدين بسر بردند.
هَذَا وَ اَللَّهِ سَيِّدِي وَ مَوْلاَيَ وَ هَذَا هُوَ اَلَّذِي أَحْيَانِيَ اَللَّهُ بِبَرَكَةِ دُعَائِهِ قَالَ فَلَمْ تَزَلِ اَلْمَرْأَةُ مَعَ بَعْلِهَا مُجَاوِرَيْنِ عِنْدَ اَلْإِمَامِ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ بَقِيَّةَ أَعْمَارِهِمَا إِلَى أَنْ مَاتَا رَحْمَةُ اَللَّهِ عَلَيْهِمَا...
بحار ج ۴۶ ص ۳۱۹-۳۲۰
#روایت
#حکایت_داستان
#امام_سجاد
----------••---------••-----------••-----------
@nehzatshazand
همه شما از او بهترید!!!
مردی از سفر حج برگشت و سرگذشت سفر خود و همراهانش را برای امام صادق تعریف میکرد، وی یکی از همسفران خویش را بسیار میستود که چه مرد بزرگواری بود، ما به همراهی مرد شریفی چون او مفتخر بودیم، یکسره مشغول طاعت و عبادت بود، همین که در منزلی فرود میآمدیم او فورا به گوشه ای میرفت و سجاده ی خویش را پهن میکرد و به طاعت و عبادت خویش مشغول میشد. امام پرسید: پس چه کسی کارهای او را انجام میداد و حیوان او را تیمار میکرد؟ گفتند: البته افتخار این کارها با ما بود. او فقط به کارهای مقدس خویش مشغول بود و کاری به این کارها نداشت. امام فرمود: بنابراین همه ی شما از او برتر بوده اید!
(داستان راستان)
روایت داستانی
#حکایت_داستان
○○●●○○●●○○●●
@nehzatshazand
حکایتی زیبا و برداشتی بجا!!!
💎روزی ابلیس بافرزندانش ازمسیری میگذشتند
به طایفه ای رسیدند که درکنار راه چادر زده بودند، زنی رامشغول دوشیدن گاو دیدند، ابلیس به فرزندانش گفت :
تماشاکنیدکه من چطور بلا بر سر این طایفه می آورم
بعد بسوی آن زن رفت وطنابی را که به پای گاو بسته بود تکان داد.
باتکان خوردن طناب، گاو ترسید و سطل شیر را به زمین ریخت و کودک آن زن را که در کنارش نشسته بود لگد کرد و کشت.
زن با دیدن این صحنه عصبانی شد و گاو را با ضربات چاقو از پای درآورد.
وقتی شوهرش آمد و اوضاع را دید، زن رابه شدت کتک زد و او را طلاق داد.
فامیلِ زن آمدند و آن مرد رادبه باد کتک گرفتند و آنقدر او را زدند که کشته شد.
بعد از آن اقوامِ مرد از راه رسیدند و همه باهم درگیر شدند و جنگ سختی درگرفت . هنوز در گوشه و کنار دنیا بستگان آن زن و شوهر همچنان در جنگ هستند.
فرزندان ابلیس بادیدن این ماجرا گفتند: این چه کاری بود که کردی؟
ابلیس گفت : من که کاری نکردم، فقط طناب را تکان دادم!
ماهم در اینطور مواقع فکر میکنیم :
کاری نکرده ایم درحالیکه نمیدانیم، حرفی که میزنیم، چیزی که می نویسیم، نگاهی که میکنیم ممکن است حالی را دگرگون کند، دلی رابشکند، مشکلی ایجادکند
آتش اختلافی برافروزد، و...
بعدازاین وقایع فکرمیکنیم که کاری نکرده ایم،فقط طناب راتکان داده ایم.
#حکایت_داستان
یک داستان
یک دنیا حرف
یکی از یاران امام خمینی در نجف اشرف (حجةالاسلام فرقانی) میگوید: یکی از آقایان وعاظ در بین راه به من رسید و گفت: پیرمردی است اهل شوشتر که قاری قرآن بوده و بسیار متدین است. پنج، شش بچه کوچک دارد و دو سه سال است که این پیرمرد به بیماری فلج گرفتار شده و از دست و پا فلج است. به من گفته اند خدمت امام برسم و عرض کنم تا به او کمکی بکنند، زیرا وضع بسیار ناگواری دارد، دو سال است که از تشک پا بر زمین نگذارده است.
من گفتم: خیلی خوب به آقا بگو. به محضر امام رسید و مطالب خود را بیان کرد. امام سخنان او را شنید و فرمود: به آقای فرقانی تذّکر دهید که فردا به من یادآوری کند. ایشان هم به بنده فرمودند و رفتند و من به دنبال امام بودم تا به صحنِ حرم امیرالمؤمنین علیه السلام رسیدم. وقتی امام میخواست پای خود را داخل صحن بگذارد صورتش را برگرداند و گفت: آقای فرقانی! فردا ساعت ۹ صبح مطلب این آقا را به یاد من بیاور. من هم در دفتر یادداشت خود نوشتم: فردا ساعت ۹ تذّکر به امام برای رفتن به منزل پیرمرد شوشتری.
من که هر روز صبح ساعت ۸ از منزل بیرون میآمدم، آن روز ساعت ۳۰/۷ دقیقه بیرون آمدم. وقتی چشمم به خیابان افتاد دیدم جمعیت از روحانیون موج میزند، تکان سختی خوردم چون ازدحام جمعیت درب منزل امام بود.
شخصی جلو آمد و پرسید: آقای فرقانی جنازه حاج آقا مصطفی را به کربلا میبرند؟
گفتم: ای داد. زانوهایم سست شد و فهمیدم که حادثه برای حاج آقا مصطفی پیش آمده است. طلبهها گریه میکردند، ضجه میزدند و امام هم از مرگ او آگاه گردید، رفت وضو گرفت و مشغول خواندن قرآن شد. آن گاه به حیات منزل ما آمدند.
جمعیت زیادی بود و علمای عرب هم آمده بودند به امام تسلیت میگفتند. من ساعت ۹ متوجه بودم که باید به امام یادآوری کنم. امّا گفتم چه کسی میتواند الآن به امام یادآوری کنم که به فکر پیرمرد شوشتری باشد، این صحیح نیست.
امام داخل حیاط نشسته بود و هر کس میآمد جلوی او بلند میشد
و من هم کنار درب ایستاده بودم. یک وقت دیدم امام یک نگاه تندی به من کرد، مهیا شدم و عرض کردم: بله آقا چه میفرمایید؟
فرمود: آقای فرقانی بیا اینجا! جلو رفتم و سرم را جلو بردم. فرمودند: مگر بنا نبود ساعت ۹ - و الآن ساعت ۹ و ده دقیقه است - برای آن پیرمرد شوشتری به من یادآوری کنی؟
دو دستی به صورتم زدم و طاقت نیاوردم که خود را حفظ کنم. گفتم آقا با این وضع و احوال؟
فرمود: یعنی چه، بلند شو و بیا. از وسط جمعیت مردم داخل اتاق رفت و پول داخل پاکت گذارد و به گونه ای این کار را انجام داد که هیچ کس متوجه نشود. آن گاه فرمود: همین الآن پاکت را میبری و به پیرمرد شوشتری میدهی و از قول من هم احوال پرسی میکنی و برمی گردی.
من پیش خود گفتم: حالا میهمان زیاد است و امام هم که امروز به مسجد نمی رود، بعد خواهم رفت. پس از پنج دقیقه یک مرتبه دیدم امام میفرماید: آقای فرقانی نرفتی؟
گفتم: میروم. فرمود: یااللَّه الآن برو.
حرکت کردم و از کوچه پس کوچهها گذشتم، تا به منزل آن پیرمرد شوشتری رسیدم. درب را زدم. خانمی از پشت درب گفت: چه کسی است؟
گفتم: من هستم. از منزل آقای خمینی آمدهام و با آقا کار دارم و از طرف او میخواهم از ایشان احوال پرسی کنم.
آن زن به صورتش زد و گفت: ای داد، بمیرم، خمینی امروز هم به فکر ماست!
درب را باز کرد و به داخل منزل رفتم. پیرمرد شوشتری وضع عجیبی داشت، نمی توانست صحبت کند. همسرش مرا به نزدیک بسترش برد، چهار پنج بچه کوچک، نان را با آب شکر میخوردند.
سلام کردم. گفت: آقا علیکم السلام.
گفتم: آقای خمینی مرا فرستاده است. این پیرمرد آن قدر داد زد و با مشت به سر و صورتش زد که حالا چه وقتی است؟ او الآن فرزندش مرده است، قلبش پر از خون است.
گفتم: میخواستم سر ظهر بیایم ولی امام فرمودند: همین الآن باید بروی و از طرف من از او احوال پرسی کنی.
پیرمرد گفت: سلام مرا به خدمت او برسان. گفتم: دعا کن خداوند به او طول عمر بدهد.
حال عجیبی داشت. پاکت را جلوی وی گذاشتم، مهر برداشت تا سجده شکر بگزارد، امّا نمی توانست سجده کند. مهر را به پیشانیش گذاشت و سجده شکر کرد و همچنان دعا میکرد. برگشتم منزل امام.
وقتی امام مرا دید پرسید: رفتی؟
عرض کردم: آری.
----------
سرگذشتهای ویژه از زندگی امام خمینی، ج ۱، ص ۱۰۰.
#حکایت_داستان