هدایت شده از سابقه گسترده طلایی💛
⛔ شب ازدواج عجیب دختر پادشاه!
#پادشاه پیری بود که تنها فرزند او دختری بود بسیار زیبا !
دختر با پسری زیبا و قوی ازدواج کرد ولی فردای پس از ازدواج نعش آن پسر را از اتاق بیرون آوردند!
#چندین ماه بعد دختر با فرمانده لشکر شاه ازدواج کرد ولی درست بعد ار شب اول زندگی شان آن مرد نیز بطرز عجیبی دیگر از رختخواب بلند نشد..
#ازدواج سوم نیز با پسر وزیر به همین شکل بود که آن نیز جان خود را از دست داد تا اینکه...
#ادامه ماجرا سنجاق شده در چنل زیر 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1931149482Cfd6a3347c6
https://eitaa.com/joinchat/1931149482Cfd6a3347c6
به شدت توصیه میشود
هدایت شده از اطلاع رسانی گسترده حرفهای
⛔ شب ازدواج عجیب دختر پادشاه!
#پادشاه پیری بود که تنها فرزند او دختری بود بسیار زیبا !
دختر با پسری زیبا و قوی ازدواج کرد ولی فردای پس از ازدواج نعش آن پسر را از اتاق بیرون آوردند!
#چندین ماه بعد دختر با فرمانده لشکر شاه ازدواج کرد ولی درست بعد ار شب اول زندگی شان آن مرد نیز بطرز عجیبی دیگر از رختخواب بلند نشد..
#ازدواج سوم نیز با پسر وزیر به همین شکل بود که آن نیز جان خود را از دست داد تا اینکه...
#ادامه ماجرا سنجاق شده در چنل زیر 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2944008912C767ecd15ea
https://eitaa.com/joinchat/2944008912C767ecd15ea
به شدت توصیه میشود
هدایت شده از تبلیغات فوتبالی
🔴#دختر ۱۸ ساله ام هر شب #ساعت ۳ به کجا می رود ⁉️⚠️
#چند شبی بود که متوجه سر وصداهای عجیبی از اتاق دخترم الهام میشدم ...اما اهمیت نمیدادم ؛ یک شب ساعت حدود ۳ نصف شب رفتم اتاق #الهام که در کمال تعجب دیدم نیست 😳
برگشتم و با ترس همسرم مریم را بیدار کردم و با عجله به اتاق #دخترمون رفتیم
اما در کمال ناباروری دیدم ....😱
❌#ادامه داستان 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1144914193C283d282194
برا ادامه سرگذشت و داستان های واقعی عضو شوید
هدایت شده از تبلیغات فوتبالی
🔴#دختر ۱۸ ساله ام هر شب #ساعت ۳ به کجا می رود ⁉️⚠️
#چند شبی بود که متوجه سر وصداهای عجیبی از اتاق دخترم الهام میشدم ...اما اهمیت نمیدادم ؛ یک شب ساعت حدود ۳ نصف شب رفتم اتاق #الهام که در کمال تعجب دیدم نیست 😳برگشتم و با ترس همسرم مریم را بیدار کردم و با عجله به اتاق #دخترمون رفتیم
اما در کمال ناباروری دیدم ....😱
❌#ادامه داستان 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1144914193C283d282194
برا ادامه سرگذشت و داستان های واقعی عضو شوید
هدایت شده از اطلاع رسانی گسترده حرفهای
بابام نذر کرده بود اگه مادرم پسر دار بشه منو به عنوان پیش کش تقدیم خان روستا کنه...😱
باورم نمیشد، نمیدونستم از خدا چی بخوام از طرفی پدرم مادرم رو تهدید کرده بود اگه پسردار نشه به حتم اون رو میکشه ولی اگه خدا خواست و مادرم پسر زایید من رو به عقد خان روستا که چهل سال از من بزرگتر بود دربیاره.
از شانس بد مادرم پسر دار شد و پدرم به مادرم نوید داد که وقتشه نذرم رو ادا کنم.
❌❌❌
از ترس خودم رو توی انبار خونه مخفی کردم، صدای داد و بیداد پسرعموهام میومد که دنبالم میگشتن... اما من جثهی ریزی داشتم و خیلی راحت بین وسایل خاک گرفتهی انبار مخفی شدم.
نیمه شب بود و من از خستگی توی همون حالت خواب رفتم اما با صدای باز شدن درب انباری از جا پریدم... بین تاریکی با نور کم جونی که از ماه میومد مادرم رو دیدم که هراسون وارد انباری شد.
صداهای عجیبی از مامان میومد انگار داشت همزمان عذاب میکشید و ترس مجنونش کرده بود. وقتی کمی نزدیکتر شدم و با دقت نگاه کردم سایهی یه آدم قد بلند رو دیدم. از ترس بیهوش شدم مامانم اونجا داشت با...
#ادامه👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2167799996C38369da878