نماز شام غریبان به گریه آغازم
به مویههای غریبانه قصه پردازم
به یادِ یار و دیار آنچنان بگریم زار
که راه و رسم سفر از جهان براندازم
🖋 حافظ شیرازی
📝@nevisandegi_mabna
اولین شمارهٔ مدام (#کتابِ مدام)، در انبار مدام ناموجود شد!
و راستش را بخواهید، خوشحالیم که از ابتدای راه، استقبال از مدام چشمگیر بود.
خدا را شکر...
و یادمان نرفته است که به قول آقای سردبیر، #ما_با_شما_مدامیم ✌️
مدام؛ یک ماجرای دنبالهدار | @modaam_magazine
✨ندارها!
📚روایت زبان بسته از کتاب"رهیده"
🖋نوشتهی "طاهره ابوفاضلی"
#برش
📝@nevisandegi_mabna
✨سلام شبتون بخیر باشه
این روزها خیلیهاتون به کربلا رفتید و خودتون رو به این اقیانوس پر خروش و پرحرارت حسینی رسوندید و کلی روایت و خاطره از این سفر دارید.
✨حالا ما ازتون میخوایم که خاطرات و روایتهاتون از این سفر رو بنویسید و برامون به نشونی زیر بفرستید تا اونها رو با بقیه به اشتراک بذاریم:
📮@adm_mabna
🔖 منتظر روایتهای شما از این سفر معنوی هستیم...
📝@nevisandegi_mabna
مدرسه نویسندگی مبنا
✨سلام شبتون بخیر باشه این روزها خیلیهاتون به کربلا رفتید و خودتون رو به این اقیانوس پر خروش و پرح
🔖
✨کولهپشتی
گوشهی اتاق وسایلم رو کنار کوله پشتیام میچینم. یک دست لباس خنک اضافه، یک کیسه از داروهای ضروری مثل استامینوفن و راینیتیدین و....چفیه ام را.
جانماز کوچکی که عمه برای عیدغدیر هدیه داده را.
دوتا روسری نخی.
چادر اضافه نه، بارم سنگین میشود. اگر چادرم به جایی گیر کرد و پاره شد؟ اگر کشش کنده شد؟ نخ، سوزن و اندازه یک وجب کش مشکی هم میگذارم.
آخ صابون یادم رفت. عراقیها اعتقادی به صابون مایع ندارند.
صندلهایم، جوراب اضافه.
آه! عکس کوچک حاج قاسم،
تسبیح یادگاری خانم جون و...
گوشهی اتاق را نگاه میکنم. کوله پشتیای را میبینم که هیچگاه اربعین، مشایه نرفته است. اشکهایم سرازیر میشود. دستهایم از ظرفهایی که میشستم کفی شده و نمیتوانم طفلم را که آویزان پیشبندم شده و نق میزند، بغل کنم.
دست هایم را میشورم. پیشبند را باز میکنم و محمدحسینم را در آغوش میگیرم.
طفلک متعجب از اشکهایم شده.
گونهاش را میبوسم و سخت در آغوشم فشارش میدهم.
و در گوشش زمزمه میکنم:((میرویم جان مادر، یکسالی ما هم همراه بابا میرویم. شاید وقتی که تو بزرگتر شده باشی...))
🖋 به قلم خانم فاطمه معینپور
#روایت_اربعین
📝@nevisandegi_mabna
مدرسه نویسندگی مبنا
✨سلام شبتون بخیر باشه این روزها خیلیهاتون به کربلا رفتید و خودتون رو به این اقیانوس پر خروش و پرح
🔖
✨من تمام مسیرش را حفظ هستم...
چراغها را خاموش میکنم جز همان کم نور همیشگی تا کودکم اگر از تشنگی بیدار شد، نترسد. نگاهی به خانه مرتب شده میاندازم. فلاسک را تکانی میدهم و آخرین محتویاتش را در استکانی خالی میکنم. آن چای دبش و تیرهی آخر شب باید سهم من باشد. عادت ناپسندی است اما حالم را خوب میکند. استکان چای را در دستانم میگیرم و پشت پنجره میایستم. منتظر تماس همسرم هستم . باید الان به شلمچه رسیده باشند.
دو سالی است اربعین تنهاتر شدهام. پسر یازده سالهام هم پدرش را در این مسیر همراهی میکند. دو نفری با یک کوله پشتی راهی سفر میشوند.
دیروز رفتم فروشگاه قیمت شکلات ها را پرسیدم.گفت: آبجی پنج تا سینی اول یک قیمته ۱۳۵ تومان. من هم یک پاکت برداشتم و از هر سینی دو مشت را در پاکتم ریختم. وقتی میخواستم شکلاتها را در وسایل همسرم بگذارم اول مخالفت کرد. بعد گفت:« بذار باشه تو ساک. بچههای عراقی که پذیرایی میکنند زیاد هستند میدم به بچهها.» کمی از چای داغ را هورت میکشم. به خودم میگویم پس کی تماس میگیرند و میگويند الحمدلله سفر امسال هم گذشت تا فردا خانهایم.
بغض میکنم. من تمام مسیرش را حفظ هستم. از لحظه شروع تا مرز و ارائه گذرنامه، کرایهی ون تا بصره و نجف و دیدن عمود اول تا برسم به بین الحرمین. اما تا به حال نرفته ام.
به عطر چای عراقی و خوابیدن در موکب فکر میکنم. بارها خودم را در شرایط مختلف مشایه تصور کردهام. بارها و بارها لیست نوشته ام برای سفر.
کتاب ببرم یا نه؟ حافظه گوشی را خالی کنم تا میتوانم عکس بگیرم؟ وقتی رسیدم حرم چه بگویم؟ و... .
اما تا حالا نشده است که بروم. نه! من به قسمت، اعتقاد ندارم. شاید مهم ترینش مادر بودنم باشد که مانع رفتنم شد. زیر لب زمزمه میکنم:
به تو از دور سلام...
چای را سر میکشم. پنجرههای ساختمان رو به رو یکی درمیان روشن هستند. شاید در پنجره یکی از ساختمان ها، زنی مثل من تنها و دلتنگ ایستاده و چایش را تلخ میخورد.
🖋به قلم خانم فاطمه کدخدایی
📝 @nevisandegi_mabna
✨یادم کن!
گفتم: این نعلبکی رو به من هدیه میدی؟
گفت: حرم امام رضا (ع) یادم کن.
از توی کیفم قاب فرش امام رضا (ع) رو در آوردم و بهش هدیه کردم.
پیرمرد چشمانش پر از اشک شد و...
🖋مرتضی اعلایی
📝 @nevisandegi_mabna
✨اصلا چی شد؟!
چهجور شد؟!
🖋 روایتی از خانم یوسفیصدر
📝@nevisandegi_mabna