eitaa logo
نویسنده شو✍
101 دنبال‌کننده
242 عکس
45 ویدیو
41 فایل
👣 گام های کوچک برای هدف های بزرگ 🎯 📞 ارتباط با ادمین @Sepehr96
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حدود شش ماهی بود ازدواج کرده بودند؛ حمید و فرهناز رو میگم، از همکارای کارخونه. خیلی از همکارا از ازدواجشون خوشحال شده بودند. همه جا از گرمی و مهربونیشون صحبت بود تا این که یه روز دیدیم در کمال ناباوری یه الگانس سیاه رنگ نیروی ویژه ناجا با چراغ گردون وارد حیاط کارخونه شد. بچه ها تقریباً همه دست از کار کشیده بودن و داشتن سرک می‌کشیدن که اون ماشین پلیس تو کارخونه چکار می‌کنه؟ 🤔 یه دفعه درهای عقب ماشین بازشد و آقا حمید و سه تا مامور دیگه که دورش رو گرفته بودند، با دستبند و پابند از ماشین پیاده شدند. مستقیم رفتند تو رختکن و اول کمد لباس های حمید رو زیر و رو کردن و بعدش رفتن تو قسمت رختکن خانم ها و کمد وسایل فرهناز رو خالی کردن و همه چیز رو با خودشون بردن.🧐 وقتی پلیسا داشتن از رختکن خارج می شدن، تقریبا کل بچه های کارخونه دور حمید و پلیس ها بودند و دیگه کسی سرکار خودش نبود. سرکارگرمون که یه پیرمرد باصفا بود و بهش می گفتیم کربلائی نفس نفس زنون خودش رو رسوند جلو و گفت: جناب سروان، خیر ببینی باباجون، قلب همه مون اومده تو دهنمون، بذار یه دقیقه با این تازه داماد صحبت کنیم ببینیم چی شده آخه؟😯 جناب سروان سلام علیکی با کربلائی کرد و زیرچشمی یه نگاهی به ساعت مچی اش کرد و گفت: پدرجان فقط پنج دقیقه. کربلائی تشکر کرد و رفت گفت حمید جان بابا، چی شده؟ تعریف کن ببینیم چه بلایی سرت اومده؟ 😯 حمید سرش رو آروم آورد بالا و به صورت تک تک بچه ها نگاه کرد و با بغض داستان رو اینطوری تعریف کرد: همه تون می دونید که من و فرهناز چند سال با هم تو همین کارخونه، من تو بخش تولید و فرهناز تو بخش بسته بندی همکار بودیم ، عاشق هم شدیم و ازدواج کردیم .😇 توی این شش ماهی که از زندگی مون می گذشت کلی خوش بودیم و از زندگی مون لذت می بردیم .😌🙂 از روزای اولی که زندگی مون رو شروع کردیم وباهم می رفتیم خونه، هر دومون خسته و کوفته یه چایی می خوردیم و استراحتی می کردیم تا شام . چند وقتی گذشت و تنها دلیلی که فرهناز منو ناراحت می کرد این بود که دائماً سرش تو گوشیش بود و هر وقت من اعتراض می کردم می گفت دارم تو وایبر و تلگرام و ... با دوستام صحبت می کنم، الان میام پیشت. گاهی اوقات این الان میام پیشت بیشتراز یک ساعت طول می کشید! منم کفری می شدم و چند باری سر همین موضوع جر و بحث کردیم.😕 خلاصه من برای اینکه ادب بشه سه بار از خونه قهر کردم و رفتم حتی شبم برنگشتم ولی فردای همون روزا میومد تو غذاخوریِ کارخونه و بهم قول میداد که دیگه گوشیشو بذاره کنار اما دو سه روزی که می گذشت بازم روز از نو و روزی از نو!!!😐 هفته پیش که هر دوتامون چهار ساعت اضافه کاری وایستادیم خیلی خسته شده بودیم حتی چون فرهناز حال شام درست کردن هم نداشت سر راه دو تا پیتزا خریدیم و بردیم برای شام، توخونه خوردیم و چون بدجوری خوابمون گرفته بود همونجا کنار سفره خوابمون برد.😴 من زودتر چشمام گرم شد و همینجوری که داشتم صدای دینگ دینگ پیامهایی رو که برای فرهناز میومد رو می‌شنیدم خوابم برد!!!😴 لای در باز مونده بود، بیدار شدم دیدم دم صبحه و از سرمای هوا بیدار شده بودم . یه نگاه کردم دیدم سفره بازه و فرهنازم گوشیش تو دستشه و خوابش برده! از جام بلند شدم و در رو بستم و سفره رو جمع کردم. یه متکا گذاشتم زیر سر فرهناز تا خواستم بخوابم صدای دینگ دینگ گوشی فرهناز اومد، کنجکاو شدم و رفتم سراغ گوشیش.📱 دیدم چند تا مرد سبیل کلفت براش قلب و ... فرستادن و قبلشم کلی با هم شوخی کرده بودند و جک های ... فرستاده بودند.🤭 بیدارش کردم و گفتم اینا چیه؟😡🤨 جوابی نداشت بده، نمی دونم چی بین ما گذشت ولی یه زمانی به خودم اومدم که یه چاقوی بزرگ تو دستم بود که ازش خون چکه می کرد و خون فرهناز تمام فرش رو گرفته بود!😱 نمی دونستم چکار کنم؟ رفتم و چمدون مسافرتی عروسیمون رو که نو بود رو آوردم به زور فرهناز رو که جثه ی بزرگی هم نداشت رو توش جا دادم . بردم وسط بیابون رهاش کردم و از ترس داشتم به خودم می لرزیدم.😰 تا این که دو روز پیش توسط پلیس شناسایی و دستگیر شدم. الانم خیلی پیشمونم.😓 حمید بعد از تعریف کردن داستان سرش رو آورد بالا به صورت بچه‌ها نگاه کرد . همه ی خانم ها بلااستثناء از شدت گریه مقنعه‌هاشون خیس شده بود آقایون هم چشماشون پر از اشک شده بود و بعضیاشونم یواشکی با دستمال کاغذی اشکاشون رو پاک می کردن.😢😭 کربلایی با گریه و بغض دستش رو مشت کرد و همونجوری که محکم به سینه ش می زد بلند بلند می‌گفت: الهی خدا ریشه ی این موبایلا رو بسوزونه و اونایی رو که داران با اینا جوونای مارو از مون می گیرن رو به زمین گرم بزنه!!! بعدشم هق هق گریه کرد!😭😭
همین جوری که داشت از ما دور می‌شد می‌گفت: پسر من بیست و سه سال پیش جونشو داد که ناموس این مملکت حفظ بشه و دشمن وارد نشه! کاشکی الانم بود و جلوی این حملات جدید رو می گرفت.😠 آره کربلایی، پدر یه مفقود الاثر بود که تا این حرف‌های حمید رو شنید رفت گوشه کارخونه سجادش رو پهن کرد شروع کرد به نماز و مناجات و صحبت کردن با پسرش... .😞 حمید رو هم بردن و الان منتظر ابلاغ و اجرای حکمه ... .😔 @nevisandesho
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نویسنده شو✍
❓چگونه نویسنده شوم❓ بخش شانزدهم اینتر بزن ⌨⤵️ اینتر زدن یا رفتن به خط بعدی باعث می‌شود متنمان نف
❓چگونه نویسنده شوم❓ بخش هفدهم پس از نوشتن بسوزانم یا نه؟🔥📝 اگر روی کاغذ می‌نویسید و رپ می‌نویسید بعد از مدتی حجم صفحات بالا می‌رود، حالا چه باید کرد. خاصیت نگهداری از نوشته‌های قدیمی این است که با مرور آن‌ها پس از مدت معینی می‌توان به نتایج جالبی درباره گذشته و سیر افکار خودمان برسیم. منظورتون از نوشتن چه نوشته هایی هست؟ آیا قبول دارید گاهی باید فقط برای خالی شدن ذهن نوشت و بعد همه چی رو پاره کرد و دور ریخت؟ معمولا چه نوشته هایی رو نگه میدارید؟ از نظر شما چند دسته نوشته داریم و کدومشون ارزش ثبت شدن دارن❓ بگذار از سلیقه شخصی‌ام بگویم، من حتی بدخط‌ترین نوشته‌هایی را که با بی‌حوصلگی تمام نوشته‌ام، با نظم و دقت آرشیو می‌کنم. جدا از حس خوبی که از جمع کردن نوشته‌هایم میبرم؛ به نظرم نگهداری و مرور این نوشته‌ها شاید در کوتاه مدت خاصیتی نداشته باشد اما من به چنین کاری نگاه بلند مدت دارم. نمی‌دانی حالا از اینکه می‌بینم در تمامی صبح‌های دو سال گذشته به محض بیدار شدن سه صفحه کامل دستنویس نوشته‌ام چقدر خوشحالم. حالا سندی از تمام روزهای گذشته دارم. با مرور نوشته‌های دو سال پیش می‌توانم به وضوح پیشرفت، پسرفت و درجا زدن‌های خودم را بررسی کنم. می توانم رویاها و آرزوهایی که در آن زمان داشته‌ام مرور کنم و باور کن کمتر چیزی لذت‌بخش تر و آموزنده‌تر از مرور نوشته های دو یا سه سال قبل‌مان است. ممکن است بتوانیم با تمرکز و دقت خاطرات به بازیابی خاطرات گذشته بپردازیم اما هیچ چیز مثل مرور افکاری که در لحظه شکل گیری ثبت شده اند ارزشمند نیستند. به گمان من هر نوع از برون ریزی ذهنی می‌تواند در رشد روانی ما تاثیر داشته باشد. زندگی ارزش ثبت شدن و نگهداری دارد. من وقتی صبح ها دست به قلم می برم، سانسورچی درونم را خاموش می‌کنم و هر مزخرفی که به ذهنم می‌رسد می‌نویسم. نوشتن صفحات صبگاهی بود که به من شهامت وبلاگ نویسی را داد. در نهایت به نظرم همه نوشته‌ها ارزش نگهداری دارند؛ و هر دست نوشته‌ای که شاید در لحظه به نظر ما کم مایه و ضعیف به نظر برسد، بعداً می‌تواند حاوی نکاتی درخشان و راهگشا باشد. من گاهی از ایده‌هایی که در دست‌نوشته‌های گذشته‌ام پیدا می کنم شگفت‌زده می شوم. نوشته‌هایی که گاهی آنها را در کمال کسالت و عصبانیت نوشته‌ام. @nevisandesho
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 مستی نه از پیاله نه از خم شروع شد از جادة سه‌شنبه شب قم شروع شد آیینه خیره شد به من و من به‌ آیینه آن قدر خیره شد که تبسم شروع شد خورشید ذره‌بین به تماشای من گرفت آنگاه آتش از دل هیزم شروع شد وقتی نسیم آه من از شیشه‌ها گذشت بی‌تابی مزارع گندم شروع شد موج عذاب یا شب گرداب؟! هیچ یک دریا دلش گرفت و تلاطم شروع شد از فال دست خود چه بگویم که ماجرا از ربنای رکعت دوم شروع شد در سجده توبه کردم و پایان گرفت کار تا گفتم السلام علیکم ... شروع شد 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 @nevisandesho
دنیا تاریکه یه جوری که نه فانوسه نه مهتاب دلمُ به کی ببندم ته این دهکده ی خواب😴 اگه یه اتاق کوچیک اگه یه پنجره باشه پای اسم کی بمونم که برام خاطره باشه دنیا تاریکه یه جوری که چشامُ هم می ذارم تا که دستمُ بگیری پامُ تو حرم می ذارم صحنتون پر از پرنده آفتاب صلات ظهره زیر گنبد طلاتون سر عاشقا رو مهره💞 برج کاشیای رنگی طاق نصرتای آبی سایه روشنای آروم ایوونای آفتابی پاي حوض نقره پوشت پيچيده عطر پرنده سايه ها كوتاهن اما قد گلدسته بلنده🌷 دنیا تاریکه بجز تو که چراغ راه دوری برا هرکی هر چی هستی برا من سنگ صبوری💖 تو درست آخر حرفي اونجا كه ساكته دنيا خط بين عقل و عشقي مرز بیداری و رويا✨ مث بهت يه كبوتر🕊 لب ايوون طلاتم بين اين همه هياهو زائر امام رضاتم @nevisandesho
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نویسنده شو✍
🔝 🔺 #درست_نویسی (بخش هفتم) ۱۰. حشو قبیح حشو یا زیاده‌گویی، از عوامل سستی و گاه نادرستی کلام است.
🔝 🔺 (بخش هشتم) به‌طور کلی حشو را می‌توان به سه گروه تقسیم کرد:🔰 ممنوع، مرجوع، مقبول. 🚫 حشو ممنوع یا قبیح آن است که مخالف یکی از قواعد دستوری یا اصول زیبایی‌شناختی باشد؛ مانند: بر‌علیه، نوین، نشانگر، دو طفلان. ❎ حشو مرجوع اگرچه ممنوع و غلط نیست، موجب نازیبایی و ناپسندیدگی کلام است؛ مانند عطف‌های زاید و بسیاری از درازنویسی‌ها و توضیحات بی‌فایده. ⚠️ حشو مقبول جزئی از زبان گفتاری و نوشتاری شده و حذف و اصلاح آن ممکن نیست؛ مانند منزلگاه، میعادگاه، اولی‌تر، مکتب‌خانه و پیروزمند. پاره‌ای از حشوها مانند کلمات جفتی ملاحت نیز دارند؛ چون تولید آهنگ می‌کنند؛ مانند تکیه و تأکید، گرفت‌وگیر، شک‌وشبهه. این‌گونه حشوها گاهی کارکرد زیبایی‌شناختی یا تأکید‌گذاری دارند. 👈مثال: هرگاه نسیم آزادی می‌وزد، کسانی پیدا می‌شوند که ناجوانمردانه این نسیم روح‌نواز را به طوفانی 📌ویرانگر📌 تبدیل می‌کنند. @nevisandesho
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زن در حال قدم زدن در جنگل بود که ناگهان پایش به چیزی برخورد کرد. وقتی که دقیق نگاه کرد، چراغ روغنی قدیمی‌ای را دید که خاک و خاشاک زیادی رویش نشسته بود. زن با دست به تمیز کردن چراغ مشغول شد و در اثر مالشی که بر چراغ داد یک غول بزرگ پدیدار شد.😳 زن پرسید: حالا می‌توانم سه آرزو بکنم؟🤩 غول جواب داد: نخیر! زمانه عوض شده است و بیشتر از یک آرزو اصلاَ راه نداره، حالا بگو آرزویت چیست؟🤨 زن گفت: در این صورت من مایلم در خاورمیانه صلح برقرار شود و از جیبش یک نقشه جهان را بیرون آورد و گفت: نگاه کن. این نقشه را می‌بینی؟ این کشورها را می‌بینی؟ من می‌خواهم اینها به جنگ‌های داخلی خود و جنگ‌هایی که با یکدیگر دارند خاتمه دهند و صلح کامل در این منطقه برقرار شود و کشورهای متجاوزگر و مهاجم نابود شوند.😌 غول نگاهی به نقشه کرد و گفت: این کشورها بیشتر از هزاران سال است که با هم در جنگند. من که فکر نمی‌کنم هزار سال دیگه هم دست بردارند و بشود کاری کرد. درسته که من در کارم مهارت دارم ولی دیگه نه اینقدر‌ها. یک چیز دیگر بخواه. این محال است... .😕 زن مقداری فکر کرد و سپس گفت: من هرگز نتوانستم مرد ایده‌آلم را ملاقات کنم. مردی که عاشق باشد و دلسوزانه برخورد کند و باملاحظه باشه. مردی که بتواند غذا درست کند و در کارهای خانه مشارکت داشته باشد. مردی که به من خیانت نکند و معشوق خوبی باشه و همه‌اش روی کاناپه ولو نشود و فوتبال نگاه نکند. ساده‌تر بگم، یک شریک زندگی ایده‌آل... .😍 غول مقداری فکر کرد و بعد گفت: اون نقشه لعنتی رو بده دوباره یه نگاهی بهش بندازم.😬 @nevisandesho