eitaa logo
کانال خبری بهشهرنو
4.6هزار دنبال‌کننده
46.9هزار عکس
13.9هزار ویدیو
179 فایل
📌کانالی براساس سلیقه بهشهری ها 🔸️اخبار و اطلاعیه های ادارات، سازمان ها و هیات ها 🔸️آخرین اخبار شهر و روستاهای بهشهر 🔸️جاذبه ها و مناطق گردشگری بهشهر 🔸️آداب و رسوم بهشهری ها 🔸️صدای مردم بهشهر 🔻ارتباط با ادمین کانال @Mehdi_hoseyni63
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال خبری بهشهرنو
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف @kheymegahevelayat #قسمت_صد_و_بیست_و_هفت حاج کاظم گفت: _باید زمان و ج
@kheymegahevelayat وقتی حاج کاظم گفت مطمئنم این کار تو بدجور سر و صدا میکنه که اونوریا «دشمنان» رو به لرزه میندازه و آبروشون میره...من همینجوری دهنم باز مونده بود که چی داره میگه حاجی ! حاج کاظم ادامه داد گفت: _اما عاکف جان، مجددا دارم بهت این و گوشزد میکنم که مسئول مستقیمت حاج هادی، همچنان پاش و کرده داخل یه کفش و با طرح تو مخالفه. گفتم: +حاج کاظم یه سوال دارم.. من با حاج هادی خیلی صحبت کردم، اما دلیل قانع کننده ای برای رد طرح من نداره. به نظر شما چرا مخالفه؟ حاج کاظم گفت: _ببین عاکف جان پسرم.. تو برای من عین پدرت علی عزیز هستی... خب؟ +خب ! _میخوام رُک یه چیزی رو بهت بگم ! +خب بگید.. اگر واقعا چیزی هست که باید بدونم پس لطفا بهم بگید تا از این سردرگمی در بیام؟ حاج کاظم کمی فکر کرد، دستی به محاسنش و موهاش کشید گفت: _چند روز قبل حاج هادی اومد همینجا داخل دفترم دقیقا همینجایی که الآن تو نشستی نشست روی صندلی باهام کلی حرف زد... بهم گفت ببین کاظم آقا، من با طرح عاکف هیچ مخالفتی ندارم.. اما از اینکه عاکف بخواد انجامش بده مخالفم. تعجب کردم.. گفتم: +یعنی حسادت داره؟ _استغفرالله.. این چه حرفیه.. حاج هادی اصلا اهل این مسائل نیست. آدم مومن و موجهی هست.. تو نگاه به چهارتا دیگه از همکارا نکن که وقتی با این سن کمت تونستی یکی از معاونت های ضدجاسوسی رو عهده دار بشی به تو حسادت کردن وَ دنبال این بودن ریشه تورو همون روزای اول بِخُشکونن. خبرهای این حسادت ها به گوش ما میرسید وَ تیر و ترکش های این حسادتهای بجا هنوز داره بهمون اصابت میکنه... اما عاکف جان، حاج هادی اینطور نیست، یعنی آدم حسود و بد ذاتی نیست.. درسته تو یکی از معاونت های بخش ضدجاسوسی زیر نظر هادی هستی اما این آدم به صراحت به خودم گفته که عاکف سن و تجربه کافی رو برای هدایت این طرح نداره.. راستش هادی میترسه گند بزنی. خیلی بهم برخورد. گفتم: +خاک بر سر من کردن که شدم معاون کسی که هنوز بهم اطمینان نداره. حاج کاظم چپ_چپ نگام کرد گفت: _یه چیزی بهت میگم عاکف، اما بین خودمون بمونه و جایی درز نکنه.. چون از این موضوع هادی باخبر نیست. فعلا قرار هست فقط تو بدونی. نفسم و درون سینم حبس کردم تا خبر به اون مهمی که حاجی تاکید داشته سکرت هست وَ حتی حاج هادی هم باخبر نیست رو بهم بگه و بدونم چیه! گفتم: +چیزی شده حاجی؟ اتفاقی افتاده؟ چیه اون موضوع که میگی هادی نمیدونه!! _من موافقت حجت الاسلام «....رییس تشکیلات» رو گرفتم. چشمام از خوشحالی برق زد.. حاجی ادامه داد گفت: _عاکف... امیدوارم گند نزنی. چون کاری که روی این پرونده داری میکنی، وَ برنامه ای که طراحی کردی، به قول خودت (....) فر میخوره. نگاهی به حاجی کردم و خندیدم. حاج کاظم اومد سمتم منم بلند شدم، حاجی با نامه ای که بود دستش زد به سینم، گفت: _خیال کردی فقط خودت لاتی؟ خندیدم گفتم: +نه حاجی. این چه حرفیه. شما تاج سری. شماهم لاتی. ماهم خدمتتون درس پس میدیم. حاجی رفت اثر انگشت زد تا درب اتاقش باز بشه بریم بیرون، رفتم سمتش گفتم: +فقط حاج کاظم یه چیز مهمی رو میخوام بگم !! درب اتاقش و مجددا بست و موندیم داخل... گفت: _بگو پسرم! +اگر طرحم موافقت صد در صدی رو بگیره، یه وقت حاج هادی با من مشکل پیدا نکنه؟ _ هادی با من.. بین مُشت های منه.. امروز ممکنه هم دیگر و ببینیم..اگر دیدمش درمورد موافقت رییس با طرح تو رو صحبت میکنم.. دیگه قطعا کوتاه میاد. +ممنونم. _بریم؟ همه حرفات تمومه؟ غیر از گزارش منظورمه. +بله بریم. همه چی تمومه. گزارش هم که تقریبا تموم شده بود. _پس بریم که طرف «رییس» منتظرمه داخل دفترش. حاجی مجددا اثر انگشت زد و در باز شد، رفتیم بیرون و از هم خداحافظی کردیم.. من برگشتم به دفترم، حاجی هم رفت دفتر رییس تشکیلات. وارد دفترم شدم نشستم پشت میزم و با خیال راحت یه آب پرتقال زدم بر بدن و کمی خستگی در کردم. جلسه با حاجی به نیم ساعت هم نکشید وَ زودتر از اونی که فکر میکردم تموم شد. یک ساعتی تا جلسه بعدی وقت داشتم. زنگ زدم به خونه امن با سیدعاصف عبدالزهرا ارتباط گرفتم تا ببینم 4412 چه خبره ! عاصفم گزارش کار تکمیلی رو بهم داد و بابت یه سری اتفاقات صحبت کوتاهی بینمون رد و بدل شد. بعد از تماس با عاصف زنگ زدم به موبایل خانومم اما جواب نداد. زنگ زدم خونه اما بازم جواب نداد. خیلی زنگ زدم اما همچنان... مجبور شدم زنگ بزنم به خواهر خانومم. چندتا بوق خورد جواب داد: _به به سلام علیکم داماد گرامی. چه عجب ما شماره موبایلت و روی گوشی آیفونمون دیدیم. +دو دقیقه ساکت باش تا من یه سلامی عرض کنم خدمتت، بعدا گله کن. _خب بعدش. +دلم به حالت سوخت.. کسی بهت زنگ نمیزنه؟ فکر کنم از اونایی هستی که فقط ایرانسل بهت پیامک تبلیغاتی میده.