eitaa logo
بصیرت هادی شهر
364 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
3.6هزار ویدیو
4 فایل
🔹گلچین مطالب انقلابی با ذکر منبع اخبار مهم کشوری،استانی،مباحث فرهنگی، سیاسی و... پاسخ به شبهات جهت ارتباط👇🏻 @motahareh_ahmadtabar ♻️روابط عمومی حوزه حضرت خدیجه (س) هادی شهر
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸تقسیم🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی ««قسمت هفدهم»» ده سال قبل-سالن مسابقات دفاع شخصی بانوان خانم فرحی که مربی جاافتاده و سر حالی بود، وسط هیاهوی زیادی که جمعیت حاضر در سالن داشتند به چشم تک به تک دخترا که دورش جمع شده بودند نگاه میکرد و آخرین تذکرات را میداد. با داد، جوری که صداش از فاصله کم شنیده بشه میگفت: خیلی فاصله نگیرین. این ده بار. خانما ... فاصله نگیرین. دخترا وقتی تو دعوا ازشون فاصله میگیرن، جری تر میشن. مثل پسرا نیستن که محاسبه کنن و دورادور شاخ و شونه بکشن. خیلی از حریفتون فاصله نگیرین. یکی از دخترا گفت: خانم اگه اون خواست فاصله بگیره چی؟ خانم فرحی با تندی جوابش داد: اینو دیگه تو نپرس! دختر صد بار به خودت گفتم باید بری دنبالش و نذاری به طرفت دورخیز کنه. زهرا تو آماده ای؟ مسابقه اول تو هستیا. حواست هست؟ زهرا: آره خانم. حواسم هست. خانم فرحی: اگه تو ببری، روحیه و انگیزه بچه ها صد برابر میشه. میگیری چی میگم؟ زهرا با شور و اشتیاق جواب داد: خانم ناامیدتون نمیکنم. بچه ها رفتند کنار. زهرا موند و خانم فرحی. خانم فرحی زهرا را به طرف خودش کشوند و لبش گذاشت درِ گوش زهرا و حرفهایی زد که باعث شد زهرا چشمش را ببند و برای لحظاتی فقط به کلماتی تمرکز کند که خانم فرحی درِ گوشش میگفت. بعدش هم زد به پشت شونه اش و گفت: بسم الله دختر! رو سفیدم کن. زهرا بسم الله گفت و رفت وسط. یه دختر دیگه هم از اون طرف اومد وسط. هر دوشون روبروی داور ایستادند و احترام کردند و مسابقه شروع شد. تا مسابقه شروع شد، زهرا فورا فاصله اش را با دختره کم کرد. دختره هم که فکر میکرد زرنگه، همون اول میخواست با یه لگد به شقیقه زهرا کار را تموم کنه که دید نخیر! از این خبرا نیست. به جای روی پای راستش، ران پای راستش به زهرا خورد. زهرا هم فورا پاهاشو گرفت و در یه حرکت، کوبوندش به زمین و تند تند شروع به مشت زدنی کرد. اون دختره که خودشو باخته بود و فکر نمیکرد زهرا اینقدر تر و فرز باشه، فورا دستشو به تشک زد و تقاضای کات داد. داور پرید وسط و اون دو تا رو از هم جدا کرد. وقتی دختره از روی زمین پاشد، قشنگ میشد ترس رو از توقیافه اش خوند. ولی به خاطر اینکه کم نیاره، فورا شروع به حمله کرد اما زهرا با جاخالی هایی که میداد، حرکات اون دختر رو نقش بر آب میکرد. تا اینکه در یه لحظه، زهرا تا دید گارد دختره بازه، کل قفسه سینه و شکم دختره رو مشت کوبی کرد و همین طور با مشت های پیاپی، دختره رو به عقب و عقب و عقب تر برد تا اینکه یه مشت محکمتر خوابوند هشتیِ زیرِ قفسه سینه اش! با اون مشت آخر، دختره به اندازه دو یدان به عقب رفت و الان زهرا بهترین فرصت را داشت که بلند بشه و در یک چرخش کامل، با کف پای راستش، ترکیب چهره و وصورت دختره رو به هم بریزه. همین کارو هم کرد ... دختره کل صورتش، بلکه کل بدنش برگشت ... تعادلش به هم خورد ... و با شدت هر چه تمامتر نقش بر زمین شد. نقش بر زمین شدن اون دختر همانا و خروش جمعیت و سوت و کف و جیغ و هورای طرفدارهای زهرا هم همانا. 🔷🔶🔷🔶🔷🔶 مادر زهرا در حالی که پشت میز آشپزخانه نشسته بود و تعدادی عکس چهره های خلاف و چند تا کاغذ و خلاصه پرونده اطرافش بود، عینکش را برداشت و به دخترش گفت: زهرا جان! تو تنها ثمره زندگی من و بابات هستی. بابات سالها برای این کشور زحمت کشید. منم که خودت میبینی. فقط چهار پنج سال دیگه تا بازنشستگی دارم اما مثل روزای اول کار میکنم و پروژه میگیرم. ولی اجازه ندادم تو وسطِ مشکلات و کارای من گم بشی. تا حالا هم برای تصمیماتت احترام قائل بودم. اینم میسپارم دست خودت. بالاخره زندگی خودته. ولی لطفا وضعیت منو ببین. وضعیت خودتم ببین. من کاملا از جایی که ایستادم راضیَم. ببین تو به عنوان دخترم از من راضی هستی یا نه؟ چون قراره بعدا دخترت همین قضاوتو درباره خودت بکنه. حالا دیگه هر تصمیمی خواستی بگیر. زهرا که داشت چاییشو هم میزد گفت: میفهمم چی میگی. میفهمم قربونت برم. وقتایی که خونه نبودی و ماموریت بودی، و من سرم روی پاهای مامان بزرگ بود، قصه های تو وبابا را برام میگفت. توقع داری دخترِ یه زن جسور و فعال، بشینه کنج خونه و هیچ کاری نکنه؟ من تمام اون شبا و روزایی که تو نبودی اما قصه هات بود، خودمو جای تو میذاشتم و تصور میکردم. مادرش لبخندی زد و مکثی کرد و بعدش به زهرا نگاه کرد و گفت: تو جسور و بی باک ندیدی. تو 233 رو ندیدی که به من میگی جسور و فعال! زهرا گفت: راستی چرا هر وقت میریم سرِ مزار 233 اینقدر خلوته؟ چرا حداقل رو سنگِ قبرش ننوشتن شهید؟ مادر که مشخص بود با شنیدن اسم 233 منقلب شده گفت: طبیعت کار ما همینه. مخصوصا خانما. زهرا به مادرش نزدیکتر شد و پرسید: مامان بنظرت شهید میشم؟ 🍁@news_basirat
مادرش خیلی جدی جواب داد: اگه شهید نشی من باید در تربیتم شک کنم! ولی یادت باشه که شهادت وسیله است. هدف نیست. اصل، حفظ نظامه. حفظ انقلابه. خب الان از من چه انتظاری داری؟ زهرا: فقط امضا کن و مثل همیشه بهم قوت قلب بده. من این راهو انتخاب کردم. مادر: بابات امضا کرده؟ زهرا: گفته وقتی مامانت امضا کرد منم امضا میکنم. مادر: ینی باهات حرف نزد؟ فقط همینو گفت؟ زهرا: مامان لطفا ... داره دیرم میشه. مادر نگاهی به ساعت دیواری انداخت. بعدش هم کاغذ را برداشت و وقتی میخواست امضا کنه، یک لحظه چشمانش بست و پس از چند ثانیه باز کرد در حالی که امضا میکرد زیر لب گفت: «بسم الله الرحمن الرحیم. خدایا زهرامو به تو سپردم.» 🔶🔷🔶🔷🔶🔷 دو روز بعد، زهرا با دیگر دوستان چادری اش از دانشگاه آمدند بیرون. وقار و وزانت از سر و روی این دخترها مخصوصا زهرا میبارید. یکی از دوستاش به بقیه گفت: آخیش. از وقتی با تو راه میریم دیگه هیچ پسری جرات اهانت به چادرمون نداره. سپیده گفت: آره به خدا. مردشورشون ببرم. یادته همون پسره ... چه متلک هایی بهمون میگفت؟ فاطمه: آره ... چقدر بیشعور بود ... ولی خوشم اومد ... خوب جلوش دراومدی ... دیگه هر جا ما را ببینه، راه کج میکنه! زهرا گفت: شما که لطف دارین بچه ها اما تقصیر خودمونم هست. ما پشت هم نیستیم. هر سکوت و انفعالی، اسمش شرم و حیای زنونه و دخترونه نیست. سپیده: آره والا. کاش تو هم خوابگاهیمون بودی. الان کجا میخوای بری؟ بیا بریم خوابگاه؟ زهرا: نه عزیزم. اول باید برم انقلاب دو تا کتاب سفارش دادم بگیرم. بعدش هم جایی کار دارم. باشه سر فرصت. خدافظی کردند و زهرا تنهایی تاکسی گرفت و رفت. 🔷🔶🔷🔶🔷🔶 یک ساعت بعد، زهرا روبروی محمد نشسته بود و به حرفهای محمد گوش میداد. محمد گفت: ببین خانم! من خیلی به بابا و مادرت ارادت دارم. اینقدر که حتی وقتی مهم ترین جلسات هستم اما اونا پشت خط اند، سعی میکنم حرمتشون حفظ بشه و بهشون سلام و ادای احترام کنم. الان هم اگه اینجایی، صرفا به خاطر تقاضای خودت نیست. بلکه به خاطر سفارش پدر و مادر و همچنین تست ها و آزمون هایی هست که با موفقیت ازشون گذشتی. ولی واقعیتشو میخواید، تهِ دلم رضا نیست. زهرا: جسارتا چرا؟ من که هر کاری گفتید کردم. دوازده سال هست که داره دوره میبینم. حتی تو دو تا از ماموریت هام رفتم دانشگاه. سه چهار سال درس خوندم. از خودم یه چهره زن سالار ساختم که باید تِمِش مذهبی باشه و اسم و رسم در بکنه. جوری عمل کردم که نه بسیج منو آدم حساب کنه و نه تشکل های روشنفکری بیخیالم بشن. تمام تست های هوش و آمادگی جسمانی و فنون رزمی و آگاهی های سیاسی و خیلی چیزای دیگه هم با نمره بالا طی کردم. دیگه چرا باز دلتون رضا نیست؟ محمد با ثانیه هایی سکوت و بعدش نفسی عمیق، رو به طرف پنجره اتاقش کرد و به دوردست ها زل زد و گفت: نمیدونم! زهرا: لطفا بفرمایید از کجا باید شروع کنم؟ محمد همچنان تو فکر بود. غرق در دوراهی. نمیدونست چه کند! خیلی جدی و با اندکی با غصه گفت: من کم آدم نفرستادم این ور و اون ور. زن. مرد. پیر. جوون. اما این پروژه دستم ازش کوتاهه. دو پله اش فقط تو ایران هست. بقیه اش اون وره. خیلی حساسه. همه اساتیدت تاییدت کردند و گفتند آره. اما تهِ دلم ... نمیدونم. زهرا که میدونست این آخرین خان هست و اگه اوکی بگیره از محمد، وارد یه دنیای جدید میشه و همه چیز عوض میشه و به آرزوهاش نزدیکتر میشه، تو دلش طوفان بود اما چهره اش معمولی ... با حیا ... سر پایین ... که دید محمد رفت سراغ قرآن. دل زهرا بی تاب تر از قبل شد. دید محمد صندلیش رو به قبله تنظیم کرد. چشمانش را ثانیه هایی بست. باز کرد. انگشتش را وسط قرآن گذاشت. صفحه ای را باز کرد. و تا چشمش به صفحه خورد، لبخندی زد و زیر لب دو سه بار گفت: الله اکبر! الله اکبر! الله اکبر. استرسی که اون لحظات، سرتاپای زهرا را فرا گرفته بود، در طول عمرش بی سابقه بود. اما حیا اجازه نمیداد حرفی بزنه و چیزی بپرسه! محمد با آرامشی خاص و حالتی مطمئن گفت: خواهر موسی حداقل ده بیست سال قبل از ولادت موسی، به دربار فرعون نفوذ کرد. اولش از آشپزخونه شروع کرد ... بعدش وارد گروهی شد که آرایشگران دربار بودند ... بعدش هم پله پله بالا رفت تا اینکه شد یکی از مشاوران دربار فرعون!کدوم فرعون؟ همون فرعونی که ادعای خدایی میکرد. چند سال بعد، وقتی موسی به دنیا اومد و مادر موسی بچه اش را به نیل انداخت، به دخترش که سالیان سال قبل در دربار فرعون نفوذ کرده بود، ماموریت داد که دنبال برادرش بره و از دور حواسش بهش باشه و تعقیب و مراقبت بزنه و مثل سایه دنبالش باشه. خواهر موسی، تنها شخصی هست که تو قرآن بهش ماموریت ت.میم(تعقیب و مراقبت) دادند و در واقع، جالبه که تو تمام آیات قرآن، فقط به یه دختر این ماموریت را دادند. نه به هیچ مرد و پسری! 🍁@news_basirat
زهرا که داشت بال درمیاورد از این حرفها و فهمید که قرآن، محمد رو خلع سلاح کرده و احتمال اینکه کوتاه بیاد خیلیه، تو دلش ذکر میگفت و فقط منتظر جمله آخر محمد بود. محمد: عجیبه. ما داریم یه گروهان مرد میفرستیم تو لشکر دشمن اما مشاوره دشمن و ت.میم ماجرا باید بیفته گردن یه خانم، یه دختر خانم ... الله اکبر ... چه حکمتیه؟ چه رازیه؟ چرا این آیه اومد «وَقَالَتْ لِأُخْتِهِ قُصِّيهِ فَبَصُرَتْ بِهِ عَنْ جُنُبٍ وَهُمْ لَا يَشْعُرُونَ» زهرا دیگه زهرای دو سه دقیقه قبل نبود. با اینکه روی کنترل احساسات دخترانش به طرز عجیبی کار کرده بود اما اون لحظه اصلا نتونست جلوی فشار موج اشک شوقی که داشت از گوشه چشمش سرازیر میشد، مقاومت کنه. محمد: باشه. حالا که همه گفتند و خدا هم فرمود و خودت هم اصرار داری و ده پونزده سال براش زحمت کشیدی، باشه. دیگه حرفی نمیمونه. زهرا به زور تونست کلمه ای حرف بزنه و از محمد تشکر کنه: خدا را شکر. ممنون حاج آقا. محمد: خوب گوش کن. فقط یکبار میگم وتکرار هم نمیکنم. یک سال فرصت داری که در مقطع ارشد دانشگاه تهران، در همون قالب زن سالاری گرد و خاک کنی. به طرف فضای مجازی نرو که بعدا مردم فقط انتظار ادمین شدن ازت داشته باشند. باید قدرت کاریزمای خودت رو ثابت کنی. هر چی دختر و زن مسئله دار هست که میتونه بهت کمک کنه دور خودت جمع کن و کار تشکیلاتی راه بنداز. با نفراتشون در خارج از دانشگاه ارتباط بگیر و شناسایی کن. یه فمینیست رپِ مذهبی. البته میگم مذهبی اما خیلی نباید خدا و پیغمبریش کنی. متوجهی که؟ زهرا: کاملا. محمد: به تدریج دانشجو ستاره دار میشی. عذرت رو میخوان. تهدیدت میکنند. حتی ممکنه حزب الهی ها تکفیرت کنند. کم کم موتورهای تبلیغاتی رسانه های اون ور آب برات هشتک میزنن. کاری میکنیم که اسمت بیفته تو زبونا. بعدش در درگیری و تجمعات خیابانی با یه نفر از بچه های خودمون درگیر میشی و از اون زمان پروژه پناهندگیت کلید میخوره. زهرا: چشم. باید حواسم به کسی باشه؟ محمد: بعیده به این زودی ها ببینیش. اما آره. یه تیم ده دوازده نفره که سر تیمش اسمش بابک هست. کارش خوبه اما مثل تو، کادرِ ما نیست. ولی بچه درستیه. اگه تو تورت خورد، حواست بهش باشه. اگرم نخورد، که هیچ! زهرا: ماموریت خودم ... جسارتا ... نگفتید! محمد: پیدا کردن همون آدمایی که در طول این سالها، درباره اونا خوندی و مطالعه کردی و دنبال ردشون بودی. زهرا با تعجب و هیجان خاص خودش پرسید: ینی هسته مرکزی زنان آزاد؟ محمد: دقیقا! ما کاری میکنیم که مورد انتخابِ سلطنت طلبا و یا منافقین دربیایی. زهرا: بیش از ده ساله که شب و روزم شده جنبش زنان آزاد! محمد: بله. اطلاع دارم. زهرا: وقتی ما هنوز ساوه بودیم و شما هنوز تهران نیومده بودید و شیراز زندگی میکردید فکر آشنایی با این گروهک رو انداختین تو ذهنم. محمد با لبخند گفت: و بعدش هم فرستادمت دانشگاه و رشته باستان شناسی و بقیه ماجرا. اون موقع هنوز 15سالت نبود. الان باید بیست و هشت نه ساله باشید. درسته؟ زهرا: نصف زندگیم باهاشون زندگی کردم. چه تو کتاباشون و چه تو سایتاشون و چه سفرهای طولانی که با بابام به اروپا و آمریکا داشتم. نصف دیگه زندگیم هم صرف نابودیشون میکنم. محمد: تو دختر دنیا دیده ای هستی. حواست باشه که یا باید نابود شن. یا بشی از خودشون. یا باید بشی رقیبشون و برای خودت دفتر و دستک جداگانه بزنی. زهرا: انشاالله. با شناسنامه جدیدم؟ محمد: بله. با اسم «سوزان»! ادامه دارد... 🍁@news_basirat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
▪️حضرت زهرا(س): یاعلی!من از خدای خود شرم دارم از تو چیزی بخواهم که تو توان تهیه آن را نداشته باشی... 📚بحارالانوار؛43:59 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‎‎‌ ⭕️به پویش بصیرت و سواد رسانه بپیوندید 🍁@news_basirat
♦️مجازات اغتشاشگران با قاطعیت پی‌گیری خواهد شد رئیس‌جمهور در آیین تجلیل از خانواده‌های شهدای مدافع امنیت: 🔹آرامش و امنیت امروز شهرهای ما به برکت خون جوانان عزیزی است که در برابر هجوم اغتشاشگران ایستادند. 🔹اگر چه غم از دست دادن آنها برای‌مان بسیار دشوار است، اما دستاورد خون پاک آنها ناامیدی دشمن بود. 🔹شناسایی، محاکمه و مجازات اغتشاشگران و عوامل شهادت نیروهای حافظ امنیت با قاطعیت پیگیری خواهد شد. ⭕️به پویش بصیرت و سواد رسانه بپیوندید 🍁@news_basirat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️دستگیریِ جسارت‌کنندگان به دیوارنگاره شهید سلیمانی 🔹سازمان اطلاعات سپاه کرمان: عناصر تیمی که به دیوارنگاره شهید سلیمانی در کرمان جسارت کرده بودند، شناسایی و دستگیر شدند. ⭕️به پویش بصیرت و سواد رسانه بپیوندید 🍁@news_basirat
♦️رئیس جمهور: دشمن در حوادث اخیر داعش‌وار به جان مردم افتاد 🔹رئیسی در آیین تجلیل از خانواده‌های معظم شهدای مدافع امنیت: 🔸دشمنان می‌خواستند نسخه‌ای که در برخی کشور‌ها اجرا کرده بودند در ایران اسلامی با شعار‌های توخالی و فریبنده اجرا کنند، غافل از اینکه اینجا مردان، زنان و جوانان سلحشوری هستند که با احساس مسئولیت پای انقلاب و ارزش‌ها و کشور خود ایستاده‌اند. 🔹دشمن در حوادث اخیر داعش‌وار به جان انقلاب و مردم افتاد و نهایت عناد و سبوعیت و حقد و کینه نسبت به جریان ارزشی و جبهه انقلاب را به نمایش گذاشت. 🔸امروز اگر وضعیت شهر‌های ما آرام است و در امنیت قرار داریم، به برکت خون جوانان عزیزی است که در برابر هجوم اغتشاشگران ایستادند. 🔹امروز دشمنان ملت ایران برای مردم ما شعار «زندگی» سر می‌دهند، اما از آن طرف عمال اسلحه به دست‌شان در حرم شاهچراغ جان کودک ۱۰ ساله و پدر و مادرش را می‌گیرند. ⭕️به پویش بصیرت و سواد رسانه بپیوندید 🍁@news_basirat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️توماج که مثلا لیدر و رهبر عنقلاب‌شون بود رو دیدید چطور به غلط کردن و عذرخواهی افتاد ؟ نوچه‌هاشونم یا به گوه خوردن میوفتن یا خودشونو خیس میکنن ... حالا روحیه مدافعان حرم رو وقتی توی محاصره ۱۰۰ متری داعشی‌هان ببینید بله تفاوت عمله شیطان بودن و بنده خدا بودن همین جاست ⭕️به پویش بصیرت و سواد رسانه بپیوندید 🍁@news_basirat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️جواد خیابانی: روسیه به اوکراین حمله میکنه کل روسیه محروم میشه، چرا رژیم اسرائیل به غزه حمله میکنه محروم نمیشه؟ ⭕️به پویش بصیرت و سواد رسانه بپیوندید 🍁@news_basirat
♦️ دختر خانمی که عکس حاج‌قاسم رو پاره می‌کنی بدون اگه سرت به بدنت چسبیده صدقه سر سلیمانی هاست...! ⭕️به پویش بصیرت و سواد رسانه بپیوندید 🍁@news_basirat
45.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️ انتشار مکالمات محرمانه مسیح علینژاد با دختران فریب‌ خورده ⭕️به پویش بصیرت و سواد رسانه بپیوندید 🍁@news_basirat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷شهید مدافع حرم محمدرضا سنجرانی 🔹آقا رضا ‌‎سنجرانی اهل مشهد و کارمند عالی رتبه بانک ملی بود. پدر ۲ پسر، انسانی موفق و دارای زندگی بسیار خوب بود اما با خدا معامله کرد. با هزار التماس و درخواست کاری کرد که با رزمندگان افغانستانی در قالب لشکر فاطمیون عازم سوریه شود. می‌گفتند آنقدر شوق جبهه و دفاع از حرم داشت که چاره‌ای جز موافقت با اعزامش نبود. 🔹به مادرش گفته بود اگر نروم از حرم دفاع کنم، شما فردا می‌توانی سرت را مقابل جدت حضرت زهرا(س) بالا بگیری؟ به حرم بی‌بی زینب(س) جسارت می‌کنند، من چطور آرام بنشینم. 🔹بعد از چهار بار اعزام و مجروحیت از ناحه دست و پا در دومین روز از محرم سال ۹۶ در دیرالزور شهید شد. ⭕️به پویش بصیرت و سواد رسانه بپیوندید 🍁@news_basirat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️ حاج قاسم سلیمانی: هر وقت در سختی‌های جنگ فشارها بر ما حادث میشد، وقتی که به صورت بسیار مضطری هیچ کاری از ما بر نمی‌آمد، پناهگاهی جز زهرا (س) نداشتیم و ما هم پناهگاهمون زهرا (س) نداشتیم. ⭕️به پویش بصیرت و سواد رسانه بپیوندید 🍁@news_basirat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️ روایت شاهد عینی یزدی از حادثه شاهچراغ کاظم مدرسی پور از زائران یزدی و شاهد عینی حادثه تروریستی شاهچراغ است که به طور معجزه آسایی از این معرکه نجات یافت. ⭕️به پویش بصیرت و سواد رسانه بپیوندید 🍁@news_basirat
◗اما اثر سیلــــےِ‌در ‌هست‌ بـھ دیوار` • • ⭕️به پویش بصیرت و سواد رسانه بپیوندید 🍁@news_basirat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️جرم مادری در آمریکا 🔹مستندی از حقایق آزادی های زنان شاغل در آمریکا توجه :جرم مادری واژه ای است که خود سرمایه داران آمریکایی در اسنادشان استفاده کرده اند. ⭕️به پویش بصیرت و سواد رسانه بپیوندید 🍁@news_basirat
mdhy_anlyn_-_nmhng_khlmyny_-_hj_mhdy_rswly.mp3
3.78M
یکمی حرف بزن علی نمیره حرف رفتن نزن علی میمیره ⭕️به پویش بصیرت و سواد رسانه بپیوندید 🍁@news_basirat
40.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️روایت نحوه شهادت شهید «حمید پورنوروز» 🔹شهیدی که پس از شهادت هم مورد اهانت قرار گرفت. ⭕️به پویش بصیرت و سواد رسانه بپیوندید 🍁@news_basirat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️ دستگیری جسارت‌کنندگان به دیوارنگاره شهید سلیمانی 🔹سازمان اطلاعات سپاه کرمان: عناصر تیمی که به دیوارنگاره شهید سلیمانی در کرمان جسارت کرده بودند، شناسایی و دستگیر شدند. ⭕️به پویش بصیرت و سواد رسانه بپیوندید 🍁@news_basirat
و این پدر و مادر برای همه اند ... ⭕️به پویش بصیرت و سواد رسانه بپیوندید 🍁@news_basirat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️پوریا زراعتی مجری شبکه من و تو رو که میشناسین 🔹مادرش در امنیت کامل در ایران زندگی میکنه. جالب اینکه حتی مادرش به فراخوان اعتصابشون محل نذاشته! 🔸اینا بعضی جوان‌های جوگیر رو خوب میفرستن جلو یا هرکی اعتصاب نکرد رو مزدور معرفی میکنن ولی با خانواده خودشون کاری ندارن! ⭕️به پویش بصیرت و سواد رسانه بپیوندید 🍁@news_basirat
♦️شهادت یک بسیجی دیگر در تهران 🔹بسیجی مدافع امنیت حسن مختارزاده طلبه مدرسه علمیه عترت قم و عضو گردان بسیجیان امام علی سعادت‌آباد که به‌دلیل مجروحیت توسط اشرار اغتشاشگر از ۲۲ روز پیش در بیمارستان در حالت کما بستری بود، به شهادت رسید. 🔹مراسم وداع فردا بعد از نماز مغرب در معراج شهدای تهران برگزار خواهد شد. ⭕️به پویش بصیرت و سواد رسانه بپیوندید 🍁@news_basirat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸تقسیم🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی ««قسمت هجدهم»» زمان حال-تهران محمد در جلسه داخلی برای مافوقش در حال تشریح وضعیت بچه ها بود. جلسه ای دو نفره که قرار بود خلاصه وضعیت پروژه ها را تا اون لحظه گزارش بده. محمد گفت: با ارتباطی که با هاکان گرفتیم و وقتی خانواده اش رو بردیم پیشش و آرامش گرفت، با یه نقشه که سوزان در کمپ کشید، تیبو که عامل جذب و شناسایی عناصر به سرویس های جاسوسی و گروهک منافقین و سلطنت طلبها در کمپ بود حذف شد. با حذف تیبو، و البته کمک شایانی که هاکان کرد و همچنان ادامه داره، تونستیم تعدادی از بچه ها را به سرویس ها معرفی کنیم و الان که خدمت شما هستم، بابک جذب شاخه بهاییان سلطنت طلب دراومده و بعد از چندین سال دوره و آزمایش و جلب اعتمادشون، الان شده دست راست یکی از مهم ترین عناصر بهاییت در خارج از کشور به نام ثریا. از محمد پرسید: سوزان چطور؟ محمد گفت: سوزان خیلی خوب تونست خودشو نشون بده. حتی از بابک هم بهتر. بعد از اینکه متوجه ظرفیت سوزان شدند، و البته سیاه و سرخ کردن سوزان در رسانه های مجازی ما دشمن را به اشتباه محاسباتی انداخت، خیلی مجذوبش شدند و بعد از چندین مرحله آموزش و امتحانی که ازش در موقعیت های مختلف گرفتند، به هسته مرکزی جنبش زنان آزاد دراومد. طبق آخرین خبری که ازش دارم، فکر کنم همین امروز، قراره در اولین ماموریت مستقلی که تشکیلات پهلوی بهش داده شرکت کنه. پرسید: هردوشون ترکیه مشغولند؟ محمد جواب داد: بله. یکیشون استانبول. یکی دیگشون هم کایسری. 🔶🔷🔶🔷🔶🔷 سوزان در حال آماده شدن برای رفتن به بیرون بود. رفتن به محل ماموریتی که حکم کارورزی و همچنین نشان دادن استعدادها برای پیشرفت در دستگاه سلطنت طلبان داشت. موهاش شانه زد. به همراه ته آرایش خیلی ملایم. کت و شلوار زنانه با یک کیف مشکی که بر شانه انداخت. خودشو از زیر قرآن کوچکش رد کرد. قرآن رو بوسید و توی کشو گذاشت. دوباره گوشیش چک کرد. نوشته بود«خیابان ششم، فرعی اول، کافه رستوران سیب» همان لحظه صدای بوق ماشین شنید. نگاهی به ساعت دیواری انداخت. راس ساعت 10 بود. کلیدش رو برداشت و از خانه زد بیرون. وقتی به خیابان ششم رسید، نبش فرعی اول، یک کافه رستوران شیک وجود داشت. از ماشین پیاده شد. نگاهی به قامت بلند ساختمان روبرویش انداخت. نفس عمیقی کشید و در حالی که نسیم ملایم، لای موهای بلندش پیچیده شده بود به طرف درب ورودی کافه رفت. در را برایش باز کردند. یکی از خانم های خدمه آمد و سوزان را به طرف میز مرد میانسال راهنمایی کرد. سوزان وقتی به میز آن مرد رسید، شروع به سلام و احوالپرسی کرد. سوزان: آقای آلادپوش؟ مرد: سلام. بله. سوزان. درسته؟ سوزان: بله. سوزان هستم. آلادپوش: بفرمایید. سوزان روبروی مردی لاغر اندام و استخونی اما معطر نشست. با لبخند همیشگی. نگاهی به اطرافش انداخت. متوجه نگاه های دقیق مرد شد. ترجیح داد خودش سر بحث را باز کند. سوزان: جای دنج و قشنگیه. آلادپوش: وقتی ترکیه هستم، حتما یکی دو بار اینجا میام. سوزان: لابد وقتایی که قرار کاری و مهم دارید. درسته؟ آلادپوش: دقیقا. سوزان: از اینکه منو جای مورد علاقتون دعوت کردید ممنونم. آلادپوش با لبخند گفت: آهان. خواهش میکنم. شما چقدر فارسی را خوب و بی نقص حرف میزنید. لابد تازه از ایران اومدید. درسته؟ سوزان: نه. خیلی وقته اینجام. و دو سه تا کشور اروپایی. آلادپوش: اروپا رفتین؟ سوزان: پنج شش نوبت اروپا زندگی کردم. بخاطر همین دو سه تا زبان دیگه بلدم و نسبتا ارتباط خوبی با اروپایی ها میگیرم. آلادپوش: زبان خیلی مهمه. البته نه زبانی که تو موسسات آموزشی به بچه ها یاد میدن. منظورم زبانی هست که وسط شهر و در ارتباط با مردم یاد بگیری. سوزان: دقیقا. بخاطر همین پدرم ترجیح میداد به جای مخارج هنگفت کلاس زبان، وقتایی که برای بیزینس به اروپا میرفت، من و مامانمو با خودش ببره تا اونجا یاد بگیریم. آلادپوش: عالیه. چه پدر فهمیده ای. سوزان: شما فکر کنم تولدتون ایران نبوده. درسته؟ آلادپوش: نه. من ترکیه به دنیا اومدم. انگلستان زندگی کردم تا الان. سوزان: الان برای کار و بیزینس اینجایید؟ آلادپوش: هم آره. هم برای کارای دیگه. سازمان و این چیزا. سوزان: بسیار خوب. اما خیلی انگیزه قوی میخواد که ایران نباشی و زبان فارسی را اینقدر خوب یاد بگیری. آلادپوش: خب اصرار سازمان بود. سازمان اصلا اجازه نمیداد کسی بچه داشته باشه اما زبان فارسی نتونه صحبت کنه. منم مستثنی نبودم. همان لحظه گارسون آمد و دو نوشیدنی گرم جلوی سوزان و آلادپوش قرار داد. 🍁@news_basirat
بابک در شهر کایسری مشغول ماموریتش بود. با سر و وضعی آراسته، یک دست کت و شلوار آبی و یک کراوات، در منزل شخصی به نام زندیان نشسته بود. زندیان گفت: وقتی سالها پیش مجبور شدیم تهران را ترک کنیم و با اولین قطارهایی که در اصل برای انتقال ما به ترکیه راه افتاده بود اما بقیه هم ازش استفاده میکردند خودمون را به ترکیه برسونیم، فکر نمیکردم در کایسری ماندگار بشم. بابک: منظورتون قطارهای احباء هست؟ زندیان: بله. احباء. کایسری 60 ساعت تا تهران فاصله داشت اما این فاصله هر چی زیادتر میشد من و خانواده ام بیشتر غمگین میشدیم و دلمون بیشتر تنگ میشد. همین جا پیاده شدیم. یادمه بابام گفت من از این بیشتر نمیتونم دور بشم. همین جا میمونیم. بابک: اغلب مسافران اون قطارها بهایی ها بودند. درسته؟ زندیان: دقیقا. مثل خانواده ما و عموهام و دو تا داییم. بابک: پدر و عموهاتون خیلی به کشور و اعلی حضرت خدمت کردند. ببخشید اینو میگم. بنظرم حق شما این نبود. زندیان: ما بهایی ها در زمان اعلی حضرت هم خیلی زندگی درستی نداشتیم. مردم به بهایی ها به چشم یه مشت انسان نجس نگاه میکردند. یادمه معلم یکی از مدارس کرج به یکی از شاگرداش، وقتی میخواست تحقیرش کنه و فحشش بده گفته بود «مگه بهایی هستی؟» اینقدر دشمنی با ما زیاد بود که یهو از یه جاهایی میزد بیرون که فکرش هم نمیکردی. بابک: ولی من شنیدم چند نفر از گارد و بزرگان دربار از بهایی ها بودند. پس چرا میگید اوضاع زندگیتون خوب نبوده؟ زندیان: حالا اگه اثبات بشه واقعا اون چند نفر بهایی بودند و برای خوشایند اعلی حضرت ادعای بهاییت نکرده بودند، بازم چیزی را به نفع ما تغییر نمیداد. چون ما میخواستیم با مردم زندگی کنیم. اما مردم حاضر بودند با کلیمی و مسیحی زندگی و معامله کنند اما با ما خیلی کم. بابک: به خاطر همین اوایل انقلاب ... زندیان: بله، قبل از انقلاب، بابام و عموهام فهمیدند اگه آخوندها بیان سر کار، وضع ما بدتر میشه. به خاطر همین، چند سال صبر کردند ولی وقتی دیدند فایده نداره و ممکنه هر لحظه بیان سراغمون، گذاشتیم اومدیم ترکیه. بابک: خب چرا نرفتین اسراییل؟ اونجا که جمعتون جمعه! زندیان: مثل بچه ها حرف نزن پسر جون! کدوم اسراییل؟ کدوم جمع؟ اونا خودشون از پس چیزی که زاییدند بر نیومدند. چه برسه که بخوان به ما حال بدن! بابک: متوجه نمیشم! زندیان: اسراییل کشور نیست که. من اسم مکانی که همه بر سر تصاحب یا حذفش رقابت داشته باشند و خودشم یهو از زیر بُته سبز شده باشه، کشور نمیذارم و جای زندگی نمیدونم. کیکتو بخور آقا بابک! بفرما. تعارف نکن. 🔶🔷🔶🔷🔶🔷 سوزان: شما پسر مرتضی آلادپوش هستید. درسته؟ آلادپوش: بله. اول جزء سازمان مجاهدین بود. سال 1350 دستگیر شد. شش سال زندان بود. بعد از انقلاب هم ترجیح داد به سازمان پیکار ملحق بشه. سوزان: چرا اسم شما را حسن گذاشت؟ به خاطر داداشش؟ آلادپوش: دقیقا. حسن قبل از پدرم و خیلی بیشتر از همه ما به سازمان مجاهدین علاقه داشت. اسم همسرش محبوبه متحدین بود. شاید بعد از لیلی و مجنون، قصه عشق اونا خاص ترین قصه ای باشه که شنیدم. دکتر علی شریعتی واسطه ازدواج اونا شد و شریعتی بعدها داستان«حسن و محبوبه» را تحت تاثیر اونا نوشت. سوزان: جالبه. سرنوشتشون؟ آلادپوش: عموحسن که در درگیری با کمیته مشترک ضد خرابکاری کشته شد. محبوبه هم شش ماه بعد، در منطقه دروازه شمرون گلوله بارون شد. بعد از انقلاب، دانشگاه فرح پهلوی به نام دانشگاه محبوبه متحدین نامیده شد اما سال 62 اسمش را گذاشتند دانشگاه الزهرا. البته اسم مدارس دخترانه ای که به نام محبوبه گذاشتند به خاطر زن عمو بود. سوزان: با دوستان و همشاگردی و آشناهای پدرتون در ایران هنوز ارتباط دارید؟ آلادپوش: نه اما پدرم و عموم در سال 1349 با مهندس میر حسین موسوی و عبدالعلی بازرگان، شرکت مهندسان مشاور سمرقند تاسیس کردند که در اصل پاتوق سیاسی شده بود اما کارای مهندسی هم میکردند. گاهی به بهانه قدیم و خاطرات شرکت مهندسان، با خانواده های موسوی و بازرگان سلام و علیک داریم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♦️⛔️شیطان چه زمانی جشن می گیرد؟ 🌺امام صادق(ع) در گفتاری نیکو به سه ویژگی ادمی اشاره می کند که اگر در کسی پدیدار شد روز جشن و آسودگی خاطر شیطان است. ✍ایشان می فرمایند : که لعنت خدا بر او باد به لشکریانش گفت اگر بر آدمی زاده در سه جا مسلط شوید دیگر باکی ندارم که هر عملی که می خواهد انجام دهد زیرا آن عمل مقبول (درگاه خداوند)نیست: 1⃣ هنگامی که کار خیرش را بزرگ شمارد 2⃣ گناهش را فراموش کند 3⃣ عجب و خود پسندی در او راه یابد 🔴منبع: 📙روضة الواعظین ج ۲ ص ۳۸۱ ⭕️به پویش بصیرت و سواد رسانه بپیوندید 🍁@news_basirat
Mehdi Rasooli - Madare Ghamkhar (128).mp3
3.99M
آمد عزای مادر حسین💔! ⭕️به پویش بصیرت و سواد رسانه بپیوندید 🍁@news_basirat
▪️ما بچه های مادر پهلو شکسته ایم 💔 ⭕️به پویش بصیرت و سواد رسانه بپیوندید 🍁@news_basirat