eitaa logo
نیکا خبر
1.4هزار دنبال‌کننده
10.6هزار عکس
5.5هزار ویدیو
37 فایل
این کانال در راستای جهاد تبیین و اطلاع رسانی همپای پایگاه خبری و تحلیلی آنلاین شرق استان مازندران « نیکاخبر www.nikakhabar.ir» فعالیت دارد 🌐 پل ارتباطی 👇 09366066479 👤 @Nikakhabar2
مشاهده در ایتا
دانلود
2.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دو دوتا چهارتا نیست! دو دوتا هرچی حسین بگه! میگی نه، اربعین بیا کربلا🥺 ı کانال پرتوی حق ı 🔺عضویت🔺
هدایت شده از نیکا خبر 2
⭕ شهید محمد ابراهیم همت: 🔺 وجدان خود را قاضی کنید، ببینید آن وظیفه ای که بر عهده ی شما بوده انجام داده اید یا نه! 📚 برگرفته از کتاب سردار خیبر
هدایت شده از نیکا خبر 2
💥 همیشه همرنگ جماعت نشو عده ای همرنگ جماعت شدن تبدیل شدن به قاتلانِ حسینِ فاطمهِ! شهید سید مرتضی آوینی🌱 مارا (نیکاخبر2) در فضای مجازی دنبال کنید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/4159504601C7ad4f54279
77.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌏 ... : لطفا تا انتها ملاحظه نمایید. ♻️ کشف و ضبط اسکناس های جعلی و تقلبی توسط پایگاه سوم پلیس آگاهی تهران بزرگ https://eitaa.com/nikakhabr8 نجفی گروه خبری
لحظه به اسارت در آمدن قهرمان چزابه ▪️شهید ماشاءالله پیل افکن، در ادامه عملیات چزابه شش شبانه روز در مقابل و پشت جبهه دشمن بدون وقفه برای نجات تیپ ۷۷خراسان از محاصره، با دشمنان جنگید و آنقدر از مهمات ذخیره و دپو شده دشمن استفاده کرد تا مهمات آن محدوده به پایان رسید، آنگاه با لب تشنه و بدن خسته و گرسنه، و چشم ترکش خورده ایی که ۶ شبانه روز نخوابیده، در محاصره دشمن قرار گرفت و تنهایی به اسارت دشمن در آمد. ▪️اين قهرمان نا شناخته به تنهایی دو شبانه‌روز گردان‌های زرهی و پیاده دشمن را زمین گیر کرد تا تیپ مشهد از محاصره، رهایی یابد. دشمنان شکست خورده، خشم خود را با شکنجه‌های متعدد، از جمله بریدن دو دست توان مندش از بازو، و بیرون آوردن دو چشم او، و شکستن دندان‌هایش، و پوست کندن سر و جمجمه‌اش و همچنین محاسن شریفش با پوست و گوشت صورتش، و با نشاندن صد‌ها گلوله در پیکر پاکش، اینگونه از او انتقام گرفتند. ▪️و چه عاشقانه به ديدار حق شتافت. امروز سالروز شهادت این شهید عزیز از روستای اسپاهیکلاه دابو شهرستان آمل می‌باشد. حمد و صلوات بر روان پاکش https://eitaa.com/nikakhabar
هدایت شده از نیکا خبر 2
بسیار عالی و تامل برانگیز 👇👇 *امتحانِ جان‌ها..* *خاطره‌ای تربیتی از معلم کلاسِ سوم دبیرستان* پس از تصحیحِ اوراق امتحان، لیستِ نمرات را چون گنجی پنهان در کیف نهادم. برگه‌ها را به شاگردان بازگرداندم و گفتم: «*نمره‌ها را بکاوید.* *اگر خاری از اشتباه در آن دیدید*، *فردا بیاورید تا از جانِ برگه‌ها بَرکَنم*.» سه هفته، همچون رودی خموش گذشت. روزی با چهره‌ای آکنده از دل‌واپسی وارد کلاس شدم. دفترم را بر میز کوبیدم و گفتم: «*لیستِ نمرات گم شده..!* *راستش را بگویم..* *تنها چاره این است که هرکس نمره‌ی خویش را بگوید تا دوباره بنویسم.*» شاگردان.. چشم در چشمِ هم دوختند. نخستین صدا برخاست: «*بیست..!*» دومی فریاد زد: «*نوزده و نیم..!*» سومی با لهجه‌ای شیرین: «*من هم بیست، آقا..!*» لبخندهای راز آلود، همچون شرری در کلاس پراکنده شد. برخی با اشاره‌ی چشم به هم می‌گفتند: «*چه آسان گذشت امتحان..!*» من، بی‌هیچ واکنش، رقم‌ها را می‌نوشتم. انگار قلمم بر پوستِ وجدان‌ها خط می‌کشید... لیستِ تازه را به دفتر سپردم. شادیِ شاگردان، هوای کلاس را تلألویی عجیب بخشید. ایام گذشت نمره بچه ها ثبت و خیالشان راحت بود روزی دیگر در میانه‌ی درس، ناگهان کیفم را گشودم. لیستِ نخستین را همان که گم کرده‌ بودم همچون تیغی از نیام برکشیدم: «*بچه‌ها؛ لیستِ گمشده پیدا شد..* *حالا ببینیم راستِ نمره‌ها چه بود..!*» هوا بند آمد. رنگ از رخسارها پرید. دست‌های لرزان، میزها را می‌فشرد. چشمانِ خیس از شرم، به زمین دوخته شد. پسرکی پشتِ نیمکت، با انگشتانِ مرتعش، دکمه‌ی پیراهنش را می‌پیچاند. دیگری در ردیفِ جلو، چانه‌اش می‌لرزید؛ گویی پرده‌ی آبرویش دریده شده است. همه در هیبتی یخ‌زده می‌پرسیدند: «*چگونه این لیستِ لعنتی*، *پس از سه هفته سر برآورد..؟!*» سکوتی مرگبار فرونشست... ناگهان، همان لیستِ اصلی را پیش از چشمانِ حیرت‌زده‌شان بالا گرفتم. تکه‌تکه‌اش کردم..! ریزِ کاغذهای پاره را چون برفِ توبه بر سطلِ زباله ریختم و گفتم: «*به وجدانِ شما ایمان دارم*. *هر نمره‌ای که گفته‌اید*، *حجّتِ من است..!*» همان نمرات خودتان را ثبت کرده ام، نفس‌های بریده، یک‌باره رها شد. گویی زنجیر از پایِ روح‌ها گسسته‌ شد. آنان که آستین‌های دروغ را بالا زده بودند، شرم کنان می‌پرسیدند: «*چرا رسوایمان نکرد..؟!*» هفته‌ی بعد... هنگامِ ورود، کلاسی دیگرگونه دیدم: بر چهره‌ها، سکوتی سنگین نشسته بود؛ گویی همگی در محرابِ شرم به نماز ایستاده‌اند..! ناگهان «*محمد*» برخاست. پاهایش می‌لرزید، ولی گام‌ها استوار بود. رویِ تخته‌ی سیاه نوشت: «*ببخشید*...» سپس رو به کلاس کرد و با صدایی که از گلوگاهِ اشک برمی‌خاست، فریاد زد: آقا.. این شرم تا ابد در استخوان‌هایمان می‌دود... شما با پاره‌کردنِ آن لیست، آینه‌ی روح‌مان را شکستید، تا خود را آنگونه که هستیم ببینیم..! ما فریفتیم... ولی شما بخشیدید. درس گرفتیم: راستی، بالاترین نمره‌ست..! قول می‌دهیم از امروز: « *تنها با وجدان‌مان امتحان پس دهیم...*» و من، پشتِ میزِ معلمی، اشک در چشمانم حلقه زد. آری، بزرگترین امتحان، همان است که هرگز بر کاغذ نمی‌آید... بلکه در کارگاهِ جان‌ها ساخته می‌شود 🇮🇷مارا (نیکاخبر2) در فضای مجازی دنبال کنید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/4159504601C7ad4f54279